و.ک(253،1)
بر گزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
فردوسی، حکیم بزرگوار طوس، "دُگم" و تحجّرِ خودی و غیر خودی، ایرانی و انیرانی را بر نمی تابد - بخش نخست
***
گستره ی دید و عمقِ نگرشِ فردوسی، دُگم و تحجّرِ خودی و غیر خودی، ایرانی و انیرانی را بر نمی تابد. حکیم فردوسی، "قابلیت ها و توانمندی های همگان" را منصفانه و بی غرضانه، یکسان به رخ می کشد.
بخش نخست
***
برجسته کردنِ نبوغ اسکندر در "پلتیک" و تاکتیک کارآمد و اثر بخشِ "عملیاتِ گشتی – شناسی" در قلبِ دشمن، در تدارکِ حمله به ایران.
***
اسکندر سپه را سراسر بخواند / گذشته سخن پیش ایشان براند -
برون آمد آن نامور شهریار / بره بر چنان لشکر نامدار-
به مصر آمد از روم چندان سپاه / که بستند بر مور و بر پشه راه -
وزان جایگه ساز ایران گرفت / دل شیر و چنگ دلیران گرفت -
چو بشنید دارا که لشکر ز روم / بجنبید و آمد برین مرز و بوم -
برفتند ز اصطخر چندان سپاه / که از نیزه بر باد بستند راه -
همی داشت از پارس آهنگ روم / کز ایران گذارد به آباد بوم -
چو آورد لشکر به پیش فرات / سپه را عدد بود بیش از نبات -
سکندر چو بشنید کامد سپاه / پذیره شدن را بپیمود راه -
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند / سکندر گرانمایگان را بخواند -
چو سیر آمد از گفته ی رهنمای / چنین گفت کاکنون جزین نیست رای -
« که من چون فرستاده ای پیش اوی / شوم بر گرایم کم و بیش اوی » -
سواری ده از رومیان برگزید / که دانند هرگونه گفت و شنید -
ز لشکر بیامد سپیده دمان / خود و نامداران ابا ترجمان -
چو آمد به نزدیک دارا فراز / پیاده شد و برد پیشش نماز -
جهاندار دارا مر اورا بخواند / بپرسید و بر زیرِ گاهش نشاند -
سکندر چنین گفت کای نیکنام / به گیتی به هر جای گسترده کام -
مرا آرزو نیست با شاه جنگ / نه بر بوم ایران گرفتن درنگ -
برآنم که گرد زمین اندکی / بگردم ببینم جهان را یکی -
اگر خاک داری تو از من دریغ / نشاید سپردن هوا را چو میغ -
چو رزم آوری با تو رزم آورم / ازین بوم بی رزم بر نگذرم -
گزین کن یکی روزگار نبرد / برین باش و زین آرزو برمگرد -
که من سر نپیچم ز جنگ سران / وگر چند باشد سپاهی گران -
چو دارا بدید آن دل و رای او / سخن گفتن و فر و بالای او -
بدو گفت نام و نژاد تو چیست / که بر فر و شاخت نشان کییست -
از اندازه ی کهتران برتری / من ایدون گمانم که اسکندری –
اسکندر خود را فرستاده اسکندر معرفی می کند .
اسکندر، برای برآورد وضعیت و آرایش سپاهیان به بارگاه دارا رفته بود که پس از شناسایی شدنش توسط دارا، می گریزد:
چو اسکندر آمد به پرده سرای / برفتند گردان رومی ز جای -
بدیدند شب شاه را شادکام / به پیش اندرون پر گهر چار جام -
به گردان چنین گفت کاباد بید / بدین فرخی فال ما شاد بید -
هم از لشکرش برگرفتم شمار / فراوان کم است از شنیده، سوار –
اسکندر در یک عملیات هجومی هشت روزه، بر دارا فایق می آید و دارا به جهرم می گریزد و از آنجا نیز خود را به استخر می رساند:
ز جهرم بیامد به شهر صطخر / که آزادگان را بران بود فخر -
سکندر چو از کارش آگاه شد / که دارا به تخت افسر ماه شد-
سپه برگرفت از عراق و براند / به رومی همی نام یزدان بخواند -
سپه را میان و کرانه نبود / همان بخت دارا جوانه نبود -
پذیره شدن را بیاراست شاه / بیاورد ز اصطخر چندان سپاه -
سِیُم ره به دارا در آمد شکست / سکندر میان تاختن را ببست -
جهاندار لشکر به کرمان کشید / همی از بد دشمنان جان کشید -
سکندر بیامد زی اصطخر پارس / که دیهیم شاهان بد و فخر پارس -
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند / ز کار جهان در شگفتی بماند -
سر انجام گفت این ز کشتن بتر / که من پیش رومی ببندم کمر -
دارا از فور هندی کمک میخواهد:
چو یاور نبودش ز نزدیک و دور / یکی نامه بنوشت نزدیکِ فور -
پر از لابه و زیر دستی و درد / نخست آفرین بر جهاندار کرد -
هیونی برافکند برسان باد / بیامد برِ فورِ فوران نژاد -
چو اسکندر آگاه شد زین سخن / که دارای دارا چه افکند بن -
بیامد ز اصطخر چندان سپاه / که خورشید بر چرخ گم کرد راه -
گرانمایگان زینهاری شدند / ز اوج بزرگی به خواری شدند -
چو دارا چنین دید برگاشت روی / گریزان همی رفت با های وهوی –
بهادر امیرعضدی