برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
پیوند عاطفی انسان و اسب، در شاهنامه - 8
***
رستم پس از نبردی فرساینده با اسفندیار، خُرد و خمیر و نزار، به ایوان باز میگردد:
وزان روی رستم به ایوان رسید / مر او را بران گونه دستان بدید -
زواره فرامرز گریان شدند / ازان خستگیهاش بریان شدند -
ز سر بر همی کند رودابه موی / بر آواز ایشان همی خست روی -
زواره به زودی گشادش میان / ازو برکشیدند ببر بیان -
هرانکس که دانا بد از کشورش / نشستند یکسر همه بر درش -
رستم، فرسوده و درهم کوبیده، فراتر ز خویش، دلواپس ِ خستگی های تن ِ رخش ست:
برآمد چنان خسته زان آبگیر / سراسر تنش پر ز پیکان تیر -
بفرمود تا رخش را پیش اوی / ببردند و هرکس که بد چاره جوی -
گرانمایه دستان همی کند موی / بران خستگیها بمالید روی -
همان رخش گویی که بیجان شدست / ز پیکان تنش زار و بیجان شدست -
سیمرغ به بالین تهمتن میرسد:
بدو گفت سیمرغ کای پهلوان / مباش اندرین کار خسته روان -
سزد گر نمایی به من رخش را / همان سرفراز جهانبخش را -
کسی سوی رستم فرستاد زال / که لختی به چاره بر افراز یال -
بفرمای تا رخش را همچنان / بیارند پیش من اندر زمان -
بران همنشان رخش را پیش خواست / فرو کرد منقار بر دست راست -
برون کرد پیکان شش از گردنش / نبد خسته گر بسته جایی تنش -
همانگه خروشی برآورد رخش / بخندید شادان دل تاجبخش -