برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
پیوند عاطفی انسان و اسب، در شاهنامه - 9
***
رخش، در خوان اول از خوان های هفت گانه ی رستم، در مصاف با شیر، جان ِ رستم ِ خفته را می خرد:
چو یک پاس بگذشت درنده شیر / به سوی کنام خود آمد دلیر -
بر ِ نی، یکی پیل را خفته دید / بر او یکی اسپ آشفته دید -
نخست اسپ را گفت باید شکست / چو خواهم سوارم خود آید به دست -
سوی رخش رخشان برآمد دمان / چو آتش بجوشید رخش آن زمان -
دو دست اندر آورد و زد بر سرش / همان تیز دندان به پشت اندرش -
همی زد بران خاک تا پاره کرد / ددی را بران چاره بیچاره کرد -
چو بیدار شد رستم تیزچنگ / جهان دید بر شیر تاریک و تنگ -
چنین گفت با رخش کای هوشیار / که گفتت که با شیر کن کارزار -
اگر تو شدی کشته در چنگ اوی / من این گرز و این مغفر جنگجوی -
چگونه کشیدی به مازندران / کمند کیانی و گرز گران -
چرا نامدی نزد من با خروش / خروش توام چون رسیدی به گوش -
سرم گر ز خواب خوش آگه شدی / ترا جنگ با شیر کوته شدی -
چو خورشید برزد سر از تیره کوه / تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه -
تن رخش بسترد و زین برنهاد / ز یزدان نیکی دهش کرد یاد -