و.ک(231,1)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
بزرگمهر و گشودن رمز صندوقچه ی قیصر، بی آنکه بدو دست یازد.
***
قیصر فرستادن باژ و ساو به نوشیروان را گروگان گشودن رمز صندوقچه ای میگذارد:
چنان بد که قیصر بدان چندگاه / رسولی فرستاد نزدیک شاه -
ابا نامه و هدیه و با نثار / یکی درج و قفلی برو استوار -
بدین قفل و این درج نابرده دست / نهفته بگویند چیزی که هست -
فرستیم باژ ار بگویند راست / جز از باژ چیزی که آیین ماست -
نوشیروان بزرگان را برای رمز گشایی فرا میخواند:
بدان درج و قفلی چنان بی کلید / نگه کرد و هر موبدی بنگرید -
ز دانش سراسر به یک سو شدند / بنادانی خویش خستو شدند -
چو گشتند یک انجمن ناتوان / غمی شد دل شاه نوشین روان -
همیگفت کین راز گردان سپهر / بیارد باندیشه بوزرجمهر -
نوشیروان، شرمنده از ستمی که بر بزرگمهر دانا روا داشته بود، از او یاری میخواهد:
به نزدیک دانا فرستاد و گفت / که رنجی که دیدی نشاید نهفت -
چنین راند بر سر سپهر بلند / که آید ز ما بر تو چندی گزند -
کسرا، گشودن رمز صندوقچه ی قیصر را از بزرگمهر جویا می شود:
پس از روم و قیصر زبان برگشاد / همی کرد زان قفل و زان درج یاد -
بزرگمهر به کسرا:
به نیروی یزدان که اندیشه داد / روان مرا راستی پیشه داد -
بگویم بدرج اندرون هرچ هست / نسایم بران قفل و آن درج دست -
اگر تیره شد چشم، دل روشن ست / روان را ز دانش همی جوشن ست -
ز گفتار او شاد شد شهریار / دلش تازه شد چون گل اندر بهار -
ز اندیشه شد شاه را پشت راست / فرستاده و درج را پیش خواست -
همه موبدان و ردان را بخواند / بسی دانشی پیش دانا نشاند -
ازان پس فرستاده را گفت شاه / که پیغام بگزار و پاسخ بخواه -
چو بشنید رومی زبان برگشاد / سخنهای قیصر همه کرد یاد -
که گفت از جهاندار پیروز جنگ / خرد باید و دانش و نام و ننگ -
قیصر: اگر راز درون درج، بدون لمس آن هویدا کنید، ما را نیز تاب و توان ِ باژ و ساو باشد:
همین درج با قفل و مهر و نشان / ببینند بیدار دل سرکشان -
بگویند روشن که زیر نهفت / چه چیزست و آن با خرد هست جفت -
فرستیم زین پس بتو باژ و ساو / که این مرز دارند با باژ تاو -
وگر باز مانند ازین مایه چیز / نخواهند ازین مرزها باژ نیز -
چو دانا ز گوینده پاسخ شنید / زبان برگشاد آفرین گسترید -
که همواره شاه جهان شاد باد / سخن دان و با بخت و با داد باد -
سپاس از خداوند خورشید و ماه / روان را بدانش نماینده راه -
بزرگمهر دانا: مرا آز ِ راز ست و دادار، دانا ست بر آشکار و نهان.
نداند جز او آشکارا و راز / بدانش مرا آز و او بی نیاز -
سه دُرّ ست رخشان به درج اندرون / غلافش بود ز آنچ گفتم برون -
یکی سفته و دیگری نیم سفت / دگر آنک آهن ندیدست جفت -
چو بشنید دانای رومی کلید / بیاورد و نوشین روان بنگرید -
نهفته یکی حقه بد در میان / به حقه درون پرده ی پرنیان -
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت / چنان هم که دانای ایران بگفت -
نخستین ز گوهر یکی سفته بود / دوم نیم سفت و سیم نابسود -
همه موبدان آفرین خواندند / بدان دانشی گوهر افشاندند -
شهنشاه رخساره بی تاب کرد / دهانش پر از دُر ِ خوشاب کرد -
بهادر امیرعضدی