برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۹ - قباد ِ پیروز ِ یزدگرد

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های  شاهان در شاهنامه.   بخش - ۲۹ - قباد ِ پیروز ِ یزدگرد

***

دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ قباد ِ پیروز ِ یزدگرد*
***
آبادگری:

 سوی طیسفون شد ز شهر صطخر/که آزادگان را بدو بود فخر -
چو بر تخت پیروز بنشست گفت/که از من مدارید چیزی نهفت -
 شما را سوی من گشادست راه/به روز سپید و شبان سیاه -
بزرگ آنکسی کو به گفتار راست/زبان را بیاراست و کژی نخواست -
نهد تخت خشنودی اندر جهان/بیابد بدادآفرین مهان -
دل خویش را دور دارد ز کین/مهان و کهانش کنند آفرین -
ستون خرد بردباری بود/چو تندی کند تن بخواری بود -
چو خرسند گشتی به داد خدای/توانگر شدی یکدل و پاکرای -
هران کس که بخشش کند با کسی/بمیرد تنش نام ماند بسی -
همه سر به سر دست نیکی برید/جهان جهان را ببد مسپرید -

آبادگری:
قباد، بنیان ِ شارستان های مندیا، فارقین، آتشکده، مداین و شارستان و بیمارستان قباد یا حلوان را گذاشت:
همیکرد زان بوم و بر خارستان/ازو خواست زنهار دو شارستان-
یکی مندیا و دگر فارقین/بیامختشان زند و بنهاد دین-
نهاد اندر آن مرز آتشکده/بزرگی به نوروز و جشن سده-
مداین پی افگند جای کیان/پراگنده بسیار سود و زیان-
از اهواز تا پارس یک شارستان/بکرد و برآورد بیمارستان-
اران خواند آن شارستان را قباد/که تازی کنون نام حلوان نهاد-
گشادند هر جای رودی ز آب/زمین شد پر از جای آرام و خواب-

   

بیدادگری:
قباد با بد گویی درباریان از سوفزای نزد او، به بیداد سوفز ای را می کشد:
ز گنج تو آگنده تر گنج او/بباید گسست از جهان رنج او -
همه پارس چون بنده ی او شدند/بزرگان پرستنده ی او شدند -
ز گفتار بد شد دل کیقباد/ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد -

پیام قباد به سوفزای:
تو را بند فرمود شاه جهان/فراوان بنالید پیش مهان -

سوفزای پس از رسیدن پیام قباد، پای را به بند شاپور، فرستاده ی قباد می سپارد:
به مردی رهانیدم او را ز بند/نماندم که آید برویش گزند -
بدانگه کجا شاه در بند بود/به یزدان مرا سخت سوگند بود -
که دستم نبیند مگر دست تیغ/به جنگ آفتاب اندر آرم بمیغ -
کنونم که فرمود بندم سزاست/سخنهای ناسودمندم سزاست -
ز فرمان او هیچ گونه مگرد/چو پیرایه دان بند بر پای مرد -
چو بنشست شاپور پایش ببست /بزد نای رویین و خود برنشست -
بیاوردش از پارس پیش قباد/قباد از گذشته نکرد ایچ یاد -


قباد به بیداد، بفرمود "پس تاش بیجان کنند":
بفرمود کو را به زندان برند/به نزدیک ناهوشمندان برند -
به شیراز فرمود تا هرچ بود/ز مردان و گنج و ز کشت و درود -
بیاورد یک سر سوی طیسفون/سپردش به گنجور او رهنمون -


چنین گفت پس شاه را رهنمون/که یارند با او همه طیسفون -
بداندیش شاه جهان کشته به/سر بخت بدخواه برگشته به -

چو بشنید مهتر ز موبد سخن/به نو تاخت و بیزار شد از کهن -
بفرمود پس تاش بیجان کنند/برو بر دل و دیده پیچان کنند -
بکردند پس پهلوان را تباه/شد آن گرد فرزانه و نیکخواه -

...............................................................................

پ ن:
قباد، پسر پیروز ِ یزدگرد و برادر ِ بلاش و جاماسب. قباد جانشین برادرکوچک ش پلاش که جانشین پدرشان (پیروز ِ یزدگرد) بود می شود:
که در دست ایشان بود کیقباد/چو فرزند پیروز ِ خسرو نژاد -
قباد از پس پشت پیروزشاه/همی راند چون باد لشکر به راه -
 که پیروز را پاک فرزند بود/خردمند شاخی برومند بود-
بلاش از بر تخت بنشست شاد/که کهتر پسر بود با مهر و داد-  

قباد، پدر کسرا انوشیروان:
یکی مژده بردند نزد قباد/که این پور بر شاه فرخنده باد -
چو بشنید در خانه شد شادکام/ همانگاه کسری ش کردند نام -

قباد ِ پیروز ِ یزدگرد، بر تخت می نشیند و تا بیست و سه سالگی بار ِ امور ِ دربار بر دوش سوفزای سنگینی می کند: 
چو بر تخت بنشست فرخ قباد/کلاه بزرگی به سر بر نهاد -
 جوان بود سالش سه پنج و یکی/ز شاهی ورا بهره بود اندکی -
همی راند کار جهان سوفزای/قباد اندر ایران نبد کدخدای -
همه کار او پهلوان راندی/کسی را بر شاه ننشاندی -
نه موبد بُد او را نه فرمانروای/جهان بد به دستوری سوفزای -

قباد 43 سال بر تخت بود:
ز شاهیش چون سال شد بر چهل/غم روز مرگ اندر آمد به دل -
به کسری سپردم سزاوار تخت/پس از مرگ ما او بود نیک بخت -

به هشتاد شد سالیان قباد/نبد روز پیری هم از مرگ شاد - 

بهادر امیرعضدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد