برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

رجز خوانی در شاهنامه - ۲۰ - رجز خوانی رستم و اسفندیار – بخش دوم

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی در شاهنامه - ۲۰ - رجز خوانی رستم و اسفندیار – بخش دوم

***

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه. 

***

رجز خوانی دو همآورد، در هنگامه ی رزم.

***

در گیر و دار نبرد، زخم های اسفندیار بر رستم، کاری ست و زخم های رستم بر تن ِ اسفندیار ِ روئین تن، کارگر نمی افتد:

 چو او از کمان تیر بگشاد شست/تن رستم و رخش جنگی بخست- 

بر رخش ازان تیرها گشت سست/نبد باره و مرد جنگی درست- 

همی تاخت بر گردش اسفندیار/نیامد برو تیر رستم به کار-

 به بالا ز رستم همی رفت خون/بشد سست و لرزان که بیستون-


 نبرد آغازین رستم و اسفندیار.

رجز خوانی اسفندیار:  

 بخندید چون دیدش اسفندیار/بدو گفت کای رستم نامدار- 

چرا گم شد آن نیروی پیل مست/ز پیکان چرا پیل جنگی بخست- 

کجا رفت آن مردی و گرز تو/به رزم اندرون فره و برز تو- 

گریزان به بالا چرا برشدی/چو آواز شیر ژیان بشندی-

 چرا پیل جنگی چو روباه گشت/ز رزمت چنین دست کوتاه گشت- 

تو آنی که دیو از تو گریان شدی/دد از تف تیغ تو بریان شدی-


دومین نبرد رستم و اسفندیار.

زین سوی رستم:

سپیده همانگه ز که بر دمید/میان شب تیره اندر چمید-

 بپوشید رستم سلیح نبرد/همی از جهان آفرین یاد کرد- 

چو آمد بر لشکر نامدار/که کین جوید از رزم اسفندیار- 

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش/برآویز با رستم کینه کش- 

چو بشنید آوازش اسفندیار/سلیح جهان پیش او گشت خوار- 

چنین گفت پس با پشوتن که شیر/بپیچد ز چنگال مرد دلیر- 

گمانی نبردم که رستم ز راه/به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه-


 زان سوی اسفندیار:

بپوشید جوشن یل اسفندیار/بیامد بر رستم نامدار-


اسفندیار

خروشید چون روی رستم بدید/که نام تو باد از جهان ناپدید- 

فراموش کردی تو سگزی مگر/کمان و بر مرد پرخاشخر- 

ز نیرنگ زالی بدین سان درست/وگرنه که پایت همی گور جست- 

بکوبمت زین گونه امروز یال/کزین پس نبیند ترا زنده زال-


رستم

چنین گفت رستم به اسفندیار/که ای سیر ناگشته از کارزار- 

بترس از جهاندار یزدان پاک/خرد را مکن با دل اندر مغاک- 

من امروز نز بهر جنگ آمدم/پی پوزش و نام و ننگ آمدم- 

تو با من به بیداد کوشی همی/دو چشم خرد را بپوشی همی-


اسفندیار:

 چنین داد پاسخ که مرد فریب/نیم روز پرخاش و روز نهیب- 

اگر زنده خواهی که ماند به جای/نخستین سخن، بند بر نِه به پای- 

از ایوان و خان چند گویی همی/رخ آشتی را بشویی همی-


 رستم:

دگر باره رستم زبان برگشاد/ مکن شهریارا ز بیداد یاد- 

مکن نام من در جهان زشت و خوار/ که جز بد نیاید ازین کارزار-


اسفندیار:

 به رستم چنین گفت اسفندیار/که تا چندگویی سخن نابکار- 

مرا گویی از راه یزدان بگرد/ز فرمان شاه جهانبان بگرد- 

که هرکو ز فرمان شاه جهان/بگردد سرآید بدو بر زمان- 

جز از بند گر کوشش (و) کارزار/به پیشم دگرگونه پاسخ میار-


رستم:

 به تندی به پاسخ گو نامدار/چنین گفت کای پرهنر شهریار- 

همی خوار داری تو گفتار من/به خیره بجویی تو آزار من-


اسفندیار:

 چنین داد پاسخ که چند از فریب/همانا به تنگ اندر آمد نشیب-


مدارای رستم راه به جایی نمی برد. رستم، تحمیل ِ نبرد را به جان می خرد:

 بدانست رستم که لابه به کار/نیاید همی پیش اسفندیار-

 کمان را به زه کرد و آن تیر گز/که پیکانش را داده بد آب رز- 

همی راند تیر گز اندر کمان/سر خویش کرده سوی آسمان- 

همی گفت کای پاک دادار هور/فزاینده ی دانش و فر و زور- 

همی بینی این پاک جان مرا/توان مرا هم روان مرا- 

که چندین بپیچم که اسفندیار/مگر سر بپیچاند از کارزار- 

تو دانی که بیداد کوشد همی/همی جنگ و مردی فروشد همی- 

به بادافره ی  این گناهم مگیر/تویی آفریننده ی ماه و تیر-


اسفندیار جنگاور خودکامه، بیقرار ست و همچنان سر ِ جنگ دارد:

 چو خودکامه جنگی، بدید آن درنگ/که رستم همی دیر شد سوی جنگ-

بدو گفت کای سگزی بدگمان/نشد سیر جانت ز تیر و کمان- 

ببینی کنون تیر گشتاسپی/دل شیر و پیکان لهراسپی-


تُندر ِ کین، می غرد و آسمان ِ  کینه، می بارد:

یکی تیر بر ترگ رستم بزد/چنان کز کمان سواران سزد-

 تهمتن گز اندر کمان راند زود/بران سان که سیمرغ فرموده بود- 

بزد تیر بر چشم اسفندیار/سیه شد جهان پیش آن نامدار- 

خم آورد بالای سرو سهی/ازو دور شد دانش و فرهی- 

نگون شد سر شاه یزدانپرست/بیفتاد چاچی کمانش ز دست-


واپسین رجز خوانی رستم به گوش ِ  جان اسفندیار می نشیند و در تاری چشمان ِ  تار بینش، محو می شود. 

 چنین گفت رستم به اسفندیار/که آوردی آن تخم زفتی به بار- 

تو آنی که گفتی که رویین تنم/بلند آسمان بر زمین بر زنم- 

من از شست تو هشت تیر خدنگ/بخوردم ننالیدم از نام و ننگ- 

به یک تیر برگشتی از کارزار/بخفتی برآن باره ی نامدار- 

هماکنون به خاک اندر آید سرت/بسوزد دل مهربان مادرت-

.........................

                      بهادر امیرعضدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد