برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
عرفان شرقی و شاهنامه - بخش دوم - بهت و حیرت زال و سرداران و سران به عرفان و انفعال کیخسرو:
بگفتند با زال و رستم، که شاه/بگفتار ابلیس گم کرد راه-
زال زر:
بدیشان چنین گفت زال دلیر/که باشد که شاه آمد از گاه سیر-
«درستی و هم دردمندی بود/گهی خوشی و گه نژندی بود»-
شما دل مدارید چندین به غم/که از غم شود جان خرم دژم-
ندانیم، کاندیشه ی شهریار/چرا تیره شد اندر این روزگار-
زال کیخسرو را اندرز میدهد:
«ترا زین جهان روز ِ بَر خوردنست/نه هنگام تیمار و پژمردنست»-
چو گفتم که هنگام آرام بود/گه ِ بخشش و پوشش و جام بود-
بایران کنون کار دشوارتر/فزونتر بدی دل پرآزارتر-
که تو برنوشتی ره ایزدی/بکژی گذشتی و راه بدی-
ازین بد نباشد تنت سودمند/نیاید جهان آفرین را پسند-
گر این باشد این شاه سامان تو/نگردد کسی گرد پیمان تو-
پشیمانی آید ترا زین سخن/براندیش و فرمان دیوان مکن-
وگر نیز جویی چنین کار دیو/ببرد ز تو فر کیهان خدیو-
بمانی پر از درد و دل پر گناه/نخوانند ازین پس ترا نیز شاه-
بیزدان پناه و بیزدان گرای/که اویست بر نیک و بد رهنمای-
گر این پند من یک بیک نشنوی/به آهرمن بدکنش بگروی-
بماندت درد و نماندت بخت/نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت-
خرد باد جان ترا رهنمای/بپاکی بماناد مغزت بجای-
سخنهای دستان چو آمد ببن/یلان برگشادند یکسر سخن-
که ما هم برآنیم کین پیر گفت/نباید در راستی را نهفت-
با اینکه پند مشفقانه ی زال به کیخسرو کارگر نمی افتد، ولی زال و رستم و همراهان، تا حّد و مرز ِ زمان معراجِ کیخسرو هم، او را تنها نمی گذارند.
کیخسرو:
کنون آن به آید که من راه جوی/شوم پیش یزدان پر از آب، روی-
مرا روزگار ِ جدایی بود/مگر با سروش آشنایی بود-
چو بهری ز نیمه شب اندر چمید/کی نامور پیش چشمه رسید-
بران آب روشن سر و تن بشست/همی خواند، اندر نهان، زند و اُست*۲-
چنین گفت با نامور بخردان/که باشید بدرود تا جاودان-
و زال و همراهان، او را تا ابتدای مسیر رسیدن به معبودش، همراهی و مشایعت میکنند.
خـانـدان زال از پـر نـفـوذ تـریـن و قـوی تـریـن و شایـد تـنها حامیان پیگیر روزهای تنگ ِ (دینداران کیومرثی) از کیقباد تا منوچهر و نوذر و کیکاووس و کیخسرو و همچنین (به دینان) گشتاسب بوده اند.
گشتاسب، به محض تثبیت دین بهی، برای تداعی حقانیت و کسب مشروعیت ِ بیش از پیش برای دین بهی، (دین «دامادش» زرتشت)، دو سال را با شیفتگی تمام، میهمان خاندان رستم، در زابل لنگر اقامت می اندازد و پایتخت، (بلخ ِ بامی) را رها کرده و به پدر ِ فرتوت ش، لهراسب وا می نهد:
به زاولستان شد به پیغمبری / که نفرین کند بر بت آزری -
و دوسال را میهمان خاندان زال میماند:
برآشفت خسرو به اسفندیار / به زندان و بندش فرستاد خوار -
خود از بلخ زی زابلستان کشید / بیابان گذارید و سیحون بدید -
به زاول نشستست مهمان زال / برین روزگاران برآمد دو سال -
چندی بعد، در نبردی نا عادلانه و ناخواسته، رستم، جان اسفندیار رویین تن را می ستاند. به تعبیری، نبرد رستم و اسفندیار نیز، با آتش ِ تحمیل دین بهی، به خاندان زال، در می گیرد و زبانه ی آن، بهمن اسفندیار، همان اردشیر دراز دست ِ بی چشم و رو و ناسپاس، دودمان رستم را، به باد می دهد. همان بهمن که سیاووش دوم و پرورده ی رستم ست. رستم، تا آخر یاور ادیان و آیین های پیشینیان دیروز و دین نوبنیاد روز (دین بهی) می ماند و هیچگاه، در برابرشان، نمی ایستد.
تن ِ پیل وار ِ تهمتن، در هیچ دینی نمی گنجد و آرام و قرار نمی یابد. به همین رو نیز، هیچ نامی از رستم و خاندان زال در زند و اوستا، یافت نمی شود. ولی در متون دینی پهلوی، رگه هایی از نام زال و رستم را می توان یافت.
« هیچ دینی را نیز، یارای گنجیدن در آیین رستم نیست».
آیینی چند جانبه، فراگیر، و پیچیده، که تا هنوز، ناشناخته مانده ست.