برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
پیوند عاطفی انسان و اسب، در شاهنامه - 11
***
آنگاه که اسفندیار خود را از کند و زنجیر زندان پدرش گشتاسب می رهاند:
بیاهیخت پای و بپیچید دست/همه بند و زنجیر بر هم شکست-
چو بگسست زنجیر بیتوش گشت/بیفتاد از درد و بیهوش گشت-
ستاره شمرکان شگفتی بدید/بران تاجدار آفرین گسترید-
چو آمد به هوش آن گو زورمند/همی پیش بنهاد زنجیر و بند-
چنین گفت کاین هدیههای گرزم/منش پست بادش به بزم و به رزم-
به گرمابه شد با تن دردمند/ز زنجیر فرسوده و مستمند-
چو آمد به در پس گو نامدار/رخش بود همچون گل اندر بهار-
یکی جوشن خسروانی بخواست/همان جامهٔ پهلوانی بخواست-
بفرمود کان بارهٔ گام زن/بیارید و آن ترگ و شمشیر من-
اسفندیار با دیدن حال و روز زار اسبش بر می آشوبد:
چو چشمش بران تیزرو برفتاد/ز یزدان نیکی دهش کرد یاد-
همی گفت گر من گنه کردهام/ازینسان به بند اندر آزردهام-
چه کرد این چمان بارهٔ بربری/چه بایست کردن بدین لاغری-
بشویید و او را بیآهو کنید/به خوردن تنش را به نیرو کنید-
بهادر امیرعضدی