961129
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
نکوهش ِ آز، در شاهنامه، "بخش سیزدهم"
***
آز ِ رستم، آز سهراب، بی نیازی ِ سیاوش
***
تفاوت ِ پرورش و بالندگی ِ رستم و سهراب، در سایه ی کانون خانوادگی و شیوه ی تربیتی رودابه و تهمینه.
***
نقش ِ پالایش و پرورش ِ "زنانه" ی رودابه و تهمینه در برابر ِ پردازش و فرآورش ِ "مردانه"ی رستم، در عرصه ی پرورش ِ فرزند.
***
سهراب، در آوردگاه، سرش به ساختن ست و نبرد را بر نمی تابد و "رستم ِ سوار" را "به پیاده شدن و پیاله برگرفتن" میخواند:
ز رستم بپرسید خندان دو لب / تو گفتی که با او به هم بود شب -
که شب چون بدت روز چون خاستی / ز پیگار بر دل چه آراستی -
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین / بزن جنگ و بیداد را بر زمین -
نشنیم هر دو پیاده به هم / به می تازه داریم روی دژم -
به پیش جهاندار پیمان کنیم / دل از جنگ جستن پشیمان کنیم -
همان تا کسی دیگر آید به رزم/ "تو با من بساز" و بیارای بزم -
سهراب، سراسر نرمش ست ومهر.
دستان ِ سهراب، از "دار و داشت ِ دنیا"، خالی ست. سهراب در پی "دستاورد" ست و رو به پیش دارد. دغدغه سهراب، پر شدن ِ دستان خالی خویش ست:
دل من همی با تو مهر آورد / همی آب شرمم به چهر آورد -
رستم، "نا ساز" ست و بی مدارا و سراسر بیگانه با مهر:
بدو گفت رستم که ای نامجوی / نبودیم هرگز بدین گفت وگوی -
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش / نگیرم فریب تو زین در مکوش -
رستم ِ "تاج بخش" سخت شکاک ست و بد گمان. آسیمه سر ست و پریشانحال.
دستان رستم، پُر ست. رستم،"دار و داشت و دنیا" را، یکجا در مشت دارد و تخت و تاج نیز.
تهمتن، نگران "دستاورد" های سالیان گذشته ی خویش ست و رو به پس دارد. دغدغه رستم، "خالی شدن" ِ دستان ِ پر ِ خویش ست:
نه من کودکم گر تو هستی جوان / به کشتی کمر بسته ام بر میان -
بسی گشته ام در فراز و نشیب / نیم مرد گفتار و بند و فریب -
نشست از بر سینه ی پیلتن / پر از خاک چنگال و روی و دهن -
یکی خنجری آبگون برکشید / همی خواست از تن سرش را برید -
رستم، اول بار، به ترفند از بند سهراب، می رهد:
دگرگونه تر باشد آیین ما / جزین باشد آرایش دین ما -
سهراب، برناور جویای نام و جویای پدر، بی آنکه خود بداند، در نهاد ناخودآگاه و اقتضای جوانیش، آزمند برتری و نام، نمی تواند نباشد. او در پی کسب جاه و جایگاهی برتر نیز هست.
"آز ِ بدست آوردن ِ نداشته های" ِ سهراب، مغلوب مدارا و قلب رئوف او میشود.
سهراب، به مهر و مدارا، زندگی رستم را بدو می بخشد:
دلیر جوان سر به گفتار پیر / بداد و ببود این سخن دلپذیر -
یکی از دلی و دوم از "زمان" / سوم از جوانمردیش بیگمان -
رها کرد زو دست و آمد به دشت / چو شیری که بر پیش آهو گذشت -
"آز ِ از دست ندادن ِ داشته های" ِ رستم، بر "آز ِ بدست آوردن ِ نداشته های" ِ سهراب، چیره می شود:
سهراب ِ یل، به رستم "زمان" داد و رستم به سهراب، "امان" نمی دهد:
خم آورد پشت دلیر جوان / "زمانه" بیامد نبودش توان -
زدش بر زمین بر به کردار شیر / بدانست کاو هم نماند به زیر -
سبک تیغ تیز از میان برکشید / بر ِ شیر ِ بیدار دل بر درید -
در مورد آز هر دو به نوعی دچار آزمندی هستند و این مورد آز و آزمندی، بسیار فراتر از رستم و سهراب ست و دامنگیر ِ کل ِ نوع بشر نیز هست و حکیم فرزانه ی طوس هم همین را میخواهند به ما تفهیم کنند.