برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
آیین ها در شاهنامه ی فردوسی - ۱۲ - آیین برهمن - ۲ - عرفان برهمن
***
اسکندر:
سکندر بپرسیدش از خواب و خورد / از آسایش روز ننگ و نبرد -
برهمن :
ز پوشیدنی و ز گستردنی / همه بی نیازیم از خوردنی -
برهنه چو زاید ز مادر کسی / نباید که نازد به پوشش بسی -
وز ایدر برهنه شود باز خاک / همه جای ترس است و تیمار و باک -
زمین بستر و پوشش از آسمان / به ره دیده بان تا کی آید زمان -
جهانجوی چندین بکوشد به چیز / که آن چیز، کوشش نیرزد به نیز -
چنو بگذرد زین سرای سپنج / ازو باز ماند زر و تاج و گنج -
چنان دان که نیکیست همراه اوی / به خاک اندر آید سر و گاه اوی -
اسکندر:
سکندر بپرسید که کاندر جهان/فزون آشکارا بود گر نهان-
همان زنده بیش است گر مرده نیز/کزان پس نیازش نیاید به چیز-
برهمن:
چنین داد پاسخ که ای شهریار/تو گر مرده را بشمری صدهزار-
ازان صد هزاران یکی زنده نیست/خنک آنک در دوزخ افگنده نیست-
بباید همین زنده را نیز مرد/یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد-
اسکندر:
بپرسید خشکی فزونتر گر آب/بتابد برو بر همی آفتاب –
برهمن:
برهمن چنین داد پاسخ به شاه/که هم آب را خاک دارد نگاه –
اسکندر:
بپرسید کز خواب بیدار کیست/به روی زمین بر گنهکار کیست –
که جنبندگانند و چندی زیند/ندانند کاندر جهان برچیند –
برهمن:
برهمن چنین داد پاسخ بدوی/که ای پاکدل مهتر راست گوی –
گنهکارتر چیز مردم بود/که از کین آزش خرد گم بود –
چو خواهی که این را بدانی درست/تن خویشتن را نگه کن نخست –
که روی زمین سر بسر پیش تست/تو گویی سپهر روان خویش تست –
همی رای داری که افزون کنی/ز خاک سیه مغز بیرون کنی –
روان ترا دوزخ است آرزوی/مگر زین سخن باز گردی به خوی –
اسکندر:
دگر گفت بر جان ما شاه کیست/به کژی به هر جای همراه کیست –
برهمن:
چنین داد پاسخ که آز است شاه/سر مایهٔ کین و جای گناه-
اسکندر:
بپرسید خود گوهر از بهر چیست/کش از بهر بیشی بباید گریست-
برهمن:
چنین داد پاسخ که آز و نیاز/دو دیوند بیچاره و دیو ساز –
یکی را ز کمی شده خشک لب/یکی از فزونیست بی خواب شب –
همان هر دو را روز می بشکرد/خنک آنکه جانش پذیرد خرد –
سکندر چو گفتار ایشان شنید/به رخساره شد چون گل شنبلید-
دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد/همان چهر خندان پر از تاب کرد-
اسکندر:
بپرسید پس شاه فرمانروا/که حاجت چه باشد شما را به ما –
ندارم دریغ از شما گنج خویش/نه هرگز براندیشم از رنج خویش-
بگفتند کای شهریار بلند/در مرگ و پیری تو بر ما ببند –
برهمن:
چنین داد پاسخ ورا شهریار/که با مرگ خواهش نیاید به کار –
اسکندر:
چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها/که گرزآهنی زو نیابی رها-
جوانی که آید بمابر دراز/هم از روز پیری نیابد جواز-
برهمن:
برهمن بدو گفت کای پادشا/جهاندار و دانا و فرمانروا-
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست/ز پیری بتر نیز پتیاره نیست-
جهان را به کوشش چه جویی همی/گل زهر خیره چه بویی همی-
ز تو بازماند همین رنج تو/به دشمن رسد کوشش و گنج تو-
ز بهر کسان رنج بر تن نهی/ز کم دانشی باشد و ابلهی –
پیامست از مرگ موی سپید/به بودن چه داری تو چندین امید –
بهادر امیرعضدی