برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
نام و نشان بزرگان، از اسرار مگو - بخش هفدهم - بهرام گور
***
بنا بر عادت و ایجاب، رسمِ نا نوشته ایی، بین یلان و سران برجسته ی سپاه مرسوم بوده ست که نامشان مخفی بماند. یا با نشانی و "آدرس" غلط، حریف را گمراه میکرده اند. و بیش از همه، نام رستم بنا به حفظ " امنیّتِ استراتژیک " نظامی، مخفی می مانده.
***
برزو، نام مخفی بهرام گور
***
بهرام گور در بارگاه شنگل هندی خود را برزو معرفی میکند:
گر از نام پرسیم برزوی نام/چنین خواندم شاه و هم باب و مام-
همه پاسخ من بشنگل رسان/که من دیر ماندم به شهر کسان-
و.ک(164)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
تدبیر بهرام گور در تحمیل ِ باج و خراج گزاردن هند به ایران.
***
بهرام گور بدون لشکر کشی به هند شنگل*۱، شاه هندوستان را باج و خراج گزار خود می سازد و دخترش سپینود را به همسری بر می گزیند.
***
وزیر بهرام گور، او را به ستاندن باژ از شنگل هندی بر می انگیزاند:
وزیر خردمند بر پای خاست / چنین گفت کی خسرو داد و راست -
جهان از بداندیش بی بیم گشت / وزین مرزها رنج و سختی گذشت-
مگر نامور شنگل از هندوان / که از داد پیچیده دارد روان-
ز هندوستان تا در مرز چین / ز دزدان پر آشوب دارد زمین-
به ایران همی دست یازد به بد / بدین داستان کارسازی سزد -
تو شاهی و شنگل نگهبان هند / چرا باژ خواهد ز چین و ز سند -
بهرام گور در قامت فرستاده ی شاه ایران (بهرام گور) برای شناسایی و براورد مقام، موقعیت و توان شنگل، به دربار شنگل می رود:
چو بشنید شاه آن پراندیشه شد / جهان پیش او چون یکی بیشه شد -
چنین گفت کاین کار، من در نهان / بسازم نگویم به کس در جهان -
به تنها، ببینم سپاه ورا / همان رسم شاهی و گاه ورا -
شوم پیش او چون فرستادگان / نگویم به ایران به آزادگان -
تو اندازه ی خود ندانی همی / روان را به خون در نشانی همی -
اگر تاجدار زمانه منم / به خوبی و زشتی بهانه منم -
تو شاهی کنی کی بود راستی / پدید آید از هر سوی کاستی -
نه آیین شاهان بود تاختن / چنین با بد اندیشگان ساختن -
بهرام گور در شکل و شمایل فرستاده ی شاه ایران، در بارگاه شنگل:
بر ِ تخت شد شاه و بردش نماز / همی بود پیشش زمانی دراز -
چنین گفت زان کو ز شاهان مهست / جهاندار بهرام یزدانپرست -
یکی نامه دارم بر شاه هند / نوشته خطی پهلوی بر پرند -
نامه ی بهرام گور به شنگل هندی:
نیای تو ما را پرستنده بود / پدر پیش شاهان ما بنده بود -
کس از ما نبودند همداستان / که دیر آمدی باژ هندوستان -
نگه کن کنون روز خاقان چین / که از چین بیامد به ایران زمین -
به تاراج داد آنک آورده بود / بپیچید زان بد که خود کرده بود -
چنین هم همی بینم آیین تو / همان بخشش و فره ی دین تو -
مرا ساز جنگست و هم خواسته / همان لشکر یکدل آراسته -
ترا با دلیران من پای نیست / به هند اندرون لشکر آرای نیست -
تو اندر گمانی ز نیروی خویش / همی پیش دریا بری جوی خویش -
فرستادم اینک فرستاده یی / سخنگوی با دانش آزاده یی -
اگر باژ بفرست اگر جنگ را / به بیدانشی سخت کن تنگ را -
بدو گفت کای مرد چیره سخن / به گفتار مشتاب و تندی مکن -
بزرگی نماید همی شاه تو / چنان هم نماید همی راه تو -
کلنگ*۲ اند شاهان و من چون عقاب / وگر خاک و من همچو دریای آب -
کسی با ستاره نکوشد به جنگ / نه با آسمان جست کس نام و ننگ -
زمین بر نتابد سپاه مرا /همان ژنده پیلان و گاه مرا -
گر آیین بدی هیچ آزاده را / که کُشتی به تندی فرستاده را -
سرت را جدا کردمی از تنت / شدی مویهگر بر تو پیراهنت -
بهرام گور، شنگل را در دو عرصه ی دانش و رزم به مبارزه می طلبد:
بدو گفت بهرام کای نامدار / اگر مهتری کام کژی مخار -
مرا شاه من گفت کو را بگوی / که گر بخردی راه کژی مجوی -
ز درگه دو دانا پدیدار کن / زبانآور و کامران بر سخن -
گر ایدونک زیشان به رای و خرد / یکی بر یکی زان ما بگذرد -
مرا نیز با مرز تو کار نیست / که نزدیک بخرد سخن خوار نیست -
وگرنه ز مردان جنگاوران / کسی کو گراید به گرز گران -
گزین کن ز هندوستان صد سوار / که با یک تن از ما کند کارزار -
نخواهیم ما باژ از مرز تو / چو پیدا شدی مردی و ارز تو –
شنگل در صدد جذب "فرستاده ی" بهرام گور بر می آید:
نوازنده شاهی که از مهر تو/بخندد چو بیند همی چهر تو-
چو این گفته باشی به پرسش ز نام/که از نام گردد دلم شادکام-
مگر رام گردد بدین مرز ما/فزون گردد از فر او ارز ما-
ورا زود سالار لشکر کنیم/بدین مرز با ارز ما سر کنیم-
بهرام گور از پیشنهاد شنگل روی بر می تابد:
بیامد جهاندیده دستور شاه/بگفت این به بهرام و بنمود راه-
ز بهرام زان پس بپرسید نام/که بینام پاسخ نبودی تمام-
چو بشنید بهرام رنگ رخش/دگر شد که تا چون دهد پاسخش-
من از شاه ایران نپیچم به گنج/گر از نیستی چند باشم به رنج-
جزین باشد آرایش دین ما/همان گردش راه و آیین ما-
هرانکس که پیچد سر از شاه خویش/به برخاستن گم کند راه خویش-
همان به که من باز گردم بدر/ببیند مرا شاه پیروزگر-
گر از نام پرسیم برزوی نام/چنین خواندم شاه و هم باب و مام-
همه پاسخ من بشنگل رسان/که من دیر ماندم به شهر کسان-
پاسخ بهرام گور، شنگل را خوش نمی آید:
شنگل چو دستور بشنید پاسخ ببرد/شنیده سخن پیش او برشمرد-
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه/ چنین گفت اگر دور ماند ز راه-
یکی چاره سازم کنون من که روز/سرآید بدین مرد لشکر فروز-
شنگل، بهرام گور را پی شکار کرگدن میفرستد:
یکی کرگ بود اندران شهر شاه/ز بالای او بسته بر باد راه-
به بهرام گفت ای پسندیده مرد/برآید به دست تو این کارکرد-
بدو گفت بهرام پاکیزه رای/که با من بباید یکی رهنمای-
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت/خرامان بدان بیشه ی کرگ تفت-
پس پشت او چند ایرانیان/به پیکار آن کرگ بسته میان-
همی تیر بارید همچون تگرگ/برین همنشان تا غمین گشت کرگ-
چو دانست کو را سرآمد زمان/برآهیخت خنجر به جای کمان-
سر کرگ را راست ببرید و گفت/به نام خداوند بی یار و جفت-
بفرمود تا گاو و گردون برند/سر کرگ زان بیشه بیرون برند-
ببردند چون دید شنگل ز دور/به دیبا بیاراست ایوان سور-
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه/نشاندند بهرام را پیش گاه-
بدگمانی شنگل از بهرام گور جان سختی میکند. شنگل، با ترفندی دیگر، دگر بار بهرام را به کشتن اژدها می فرستد:
ازو شادمان شنگل و دل به غم/گهی تازه روی و زمانی دژم-
چنین گفت شنگل به یاران خویش/بدان تیزهش رازداران خویش-
که من زین فرستاده ی شیرمرد/گهی شادمانم گهی پر ز درد-
گر از نزد ما سوی ایران شود/ز بهرام قنوج ویران شود-
همه شب همی کار او ساختم/یکی چاره ی دیگر انداختم-
فرستمش فردا بر اژدها/کزو بیگمانی نیابد رها-
بگفت این و بهرام را پیش خواند/بسی داستان دلیران براند-
یکی کار پیش است با درد و رنج/به آغاز رنج و به فرجام گنج-
به شنگل چنین پاسخ آورد شاه/که از رای تو بگذرم نیست راه-
ز فرمان تو نگذرم یک زمان/مگر بد بود گردش آسمان-
بدو گفت شنگل که چندین بلاست/بدین بوم ما در یکی اژدهاست-
توانی مگر چاره یی ساختن/ازو کشور هند پرداختن-
به ایران بری باژ هندوستان/همه مرز باشند همداستان-
همان هدیه ی هند با باژ نیز/ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز-
بدو گفت بهرام کای پادشا/به هند اندرون شاه و فرمانروا-
به فرمان دارنده یزدان پاک/پی اژدها را ببرم ز خاک-
همی تاخت تا پیش دریا رسید/به تاریکی آن اژدها را بدید-
کمان را به زه کرد و بگزید تیر/که پیکانش را داده بد زهر و شیر-
بران اژدها تیرباران گرفت/چپ و راست جنگ سواران گرفت-
تن اژدها گشت زان تیر سست/همی خاک را خون زهرش بشست-
یکی تیغ زهرآبگون برکشید/به تندی دل اژدها بردرید-
به گردون سرش سوی شنگل کشید/چو شاه آن سر اژدها را بدید-
برآمد ز هندوستان آفرین/ز دادار بر بوم ایرانزمین-
بدگمانی شنگل، سر ِ باز ایستادن ندارد:
همان شاه شنگل دلی پر ز درد/همی داشت از کار او روی زرد-
چنین گفت کاین مرد ِ بهرامشاه/بدین زور و این شاخ و این دستگاه-
نباشد همی ایدر از هیچ روی/ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی-
گر از نزد ما او به ایران شود/به نزدیک شاه دلیران شود-
سپاه مرا سست خواند به کار/به هندوستان نیست گوید سوار-
سرافراز گردد مگر دشمنم/فرستاده را سر ز تن برکنم-
نهانش همی کرد خواهم تباه/چه بینید این را چه دانید راه-
بدو گفت فرزانه کای شهریار/دلت را بدینگونه رنجه مدار-
کس اندیشه زینگونه هرگز نکرد/به راه چنین رای هرگز مگرد-
بر مهتران زشت نامی بود/سپهبد به مردم گرامی بود-
رهانیده ی ماست از اژدها/نه کشتن بود رنج او را بها-
بدین بوم ما اژدها کشت و کرگ/به تن زندگانی فزایش نه مرگ-
شنگل، پشیمان از خوی بد خویش در برابر جوانمردی "فرستاده ی" بهرام گور، او را به دامادی دخترش سپینود بر می گزیند:
چو بشنید شنگل سخن، تیره شد/ز گفتار فرزانگان خیره شد-
ببود آن شب و بامداد پگاه/فرستاد کس نزد بهرامشاه-
به بهرام گفت ای دلارای مرد/توانگر شدی گرد بیشی مگرد-
بتو داد خواهم همی دخترم/ز گفتار و کردار باشد برم-
بدو داد شنگل سپینود را/چو سرو سهی شمع بی دود را-
سپینود با شاه بهرام گور/چو می بود روشن به جام بلور-
بهرام گور با سپینود، نهانی روی سوی ایران می نهند:
چو بنمود خورشید بر چرخ دست/شب تیره بار غریبان ببست-
نشست از بر باره بهرام گور/همی راند با ساز نخچیر گور-
به زن گفت بر ساز و با کس مگوی/نهادیم هر دو سوی راه روی-
هرانکس که بودند ایرانیان/به رفتن ببستند با او میان-
...........................................................................
پ ن:
*۱ شنگل، پدر ِ سپینود (همسر بهرام گور) -
شنگل، هفت پادشاه از هند، سِند، سَندل، جندل، کشمیر و مولتان را برای پیمان بستن نزد بهرام گور می آورد -
شنگل، داماد فغفور چین:
به مشکوی من دخت فغفور چین/مرا خواند اندر جهان آفرین -
پسر دارم از وی یکی شیر دل/که بستاند از که به شمشیر دل -
*۲ کلنگ، دُرنا
بهادر امیرعضدی
و.ک(165)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
مهر پرستی (خورشید) آئین غالب، پیش از بر آمدن زرتشت و دین بهی.
***
آئین گشتاسب، لهراسب و پیشینیان آنها، تا عهد ِ جمشید، پیش از برآمدن زرتشت، آئین مهر پرستی (خورشید) بوده ست:
چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت/فرود آمد از تخت و بربست رخت-
به بلخ گزین شد بران نوبهار/که یزدان پرستان بدان روزگار-
مران جای را داشتندی چنان/که مر مکه را تازیان این زمان-
بدان خانه شد شاه یزدان پرست/فرود آمد از جایگاه نشست-
ببست آن در آفرین خانه را/نماند اندرو خویش و بیگانه را-
بپوشید جامه ی پرستش پلاس/خرد را چنان کرد باید سپاس-
بیفگند یاره فرو هشت موی/سوی روشن دادگر کرد روی-
همی بود سی سال خورشید را/برینسان پرستید باید خدای-
نیایش همی کرد خورشید را/چنان بوده بد راه جمشید را-
کیش پهلوی( مهر پرستی)، آئین پیشینیان، شاهان پیش از گشتاسب بوده ست.
***
بیدرفش و نام خواست فرستادگان ارجاسب، نامه ی ارجاسب را نزد گشتاسب می برند:
نوشت اندران نامه ی خسروی/نکو آفرینی خط یبغوی*-
که ای نامور شهریار جهان/فروزنده ی تاج شاهنشهان-
سرت سبز باد و تن و جان درست/مبادت کیانی کمرگاه سست-
ارجاسب، گشتاسب را از پیر مهتر فریب (زرتشت) بر حذر میدارد:
شنیدم که راهی گرفتی تباه/مرا روز روشن بکردی سیاه-
بیامد یکی پیر مهتر فریب/ترا دل پر از بیم کرد و نهیب-
سخن گفتش از دوزخ و از بهشت/به دلت اندرون هیچ شادی نهشت-
تو او را پذیرفتی و دینش را/بیاراستی راه و آیینش را-
ارجاسب، گشتاسب را بخاطر بر افکندن آئین شاهان پیشین، (پهلوی کیش)، نکوهش می کند:
برافگندی آیین شاهان خویش/بزرگان گیتی که بودند پیش-
رها کردی آن پهلوی کیش را/چرا ننگریدی پس و پیش را-
....................................
پ ن:
خط یبغوی*: خط تخارستانی - یبغو، «ینگی کند» - ولایت پهناور تخارستان در شرق بلخ، به امتداد ساحل آمو دریا تا حدود بدخشان امتداد دارد و از سوی جنوب به رشته کوههای بامیان و پنجشیر محدود میگردد.
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
ردّ ِ پای ریشه ی اصطلاحاتِ عامیانه در شاهنامه
***
***
اصطلاح ِ دل بد مکن، یا بد به دل راه مده
***
در فرازی از نبرد هماون، انبوهی سپاه خاقان چین به سرکردگی کاموس کشانی، رستم را به خوف و هراس می اندازد و آنگاه، سر ِ روی برتافتن از آوردگاه به دلش می افتد:
بشد پیلتن تا سر تیغ کوه/بدیدار خاقان و توران گروه-
سپه دید چندانک دریای روم/ازیشان نمودی چو یک مهره موم-
بران کوه سر، ماند رستم شگفت/به بر گشتن اندیشه اندر گرفت-
که تا چون نماید بما چرخ مهر/چه بازی کند پیر گشته سپهر-
آنگاه رستم خود را باز می یابد:
فرود آمد از کوه و دل بد نکرد/گذر بر سپاه و سپهبد نکرد-
همی گفت تا من کمر بسته ام/بیک جای یک سال ننشسته ام-
فراوان سپه دیده ام پیش ازین/ندانم که لشکر بود بیش ازین-
بفرمود تا برکشیدند کوس/بجنگ اندر آمد سپهدار طوس-
ازان کوه سر سوی هامون کشید/همی نیزه از کینه در خون کشید-
و
کیکاووس به سیاوش:
مدار ایچ اندیشهٔ بد به دل/همه شادی آرای و غم بر گسل-
و
افراسیاب به پیران ویسه:
کنون بودنی هرچ بایست بود/ ندارد غم و رنج و اندیشه سود -
بهادر امیرعضدی