برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی.
***
مفاهیم متعدد، متفاوت و گاه متضاد یک واژه در شاهنامه - (5) - واژه ی تنگ
***
تنگ به مفهوم فشرده، محکم، استوار:
گرامیش را تنگ در بر گرفت/چو بگشاد لب، پرسش اندر گرفت-
و
به فرمان یزدان پیروزگر/به داد و دهش تنگ بستم کمر-
و
چنین است انجام و فرجام جنگ/یکی تاج یابد، یکی گور ِ تنگ-
و
فریدون به خورشید بر، بُرد سر/کمر، تنگ بستش به کین پدر-
و
بیاید که ما را بدین جای، تنگ/شتابیدن آید به روز درنگ-
و
که کام ِ دد و دام، بودش نهفت/سرش را یکی تنگ تابوت، جفت-
و
و دیگر که گیتی ندارد درنگ/سرای سپنجی، چه پهن و چه تنگ-
و
یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست/درختی که تریاک او زهر ماست-
و
پدر، زال را تنگ، در برگرفت/شگفتی، خروشیدن اندر گرفت-
و
سخن چون ز تنگی به سختی رسید/فراخیش را زود بینی کلید-
و
ببستند بازوش با بند، تنگ/کشیدندش از جای، پیش ِ نهنگ-
و
بیفشارد ران رستم زورمند/برو تنگتر کرد خم کمند-
و
گرفتش به بر تنگ و بنواختش/گرامی بر خویش بنشاختش-
و
ورا تنگ، لهراسپ در برگرفت/بدان پوزش آرایش اندر گرفت-
تنگ به مفهوم نزد، نزدیک، کنار، بر ، آغوش:
چو آمد به تنگ اندر اسفندیار/دو پوشیده را دید چون نوبهار-
و
چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه/م از باره دانست فرزند شاه-
و
چو تنگ اندر آمد به نزدیکشان/نبود آگه از رای تاریکشان-
و
رسید آنگهی تنگ، در شاه ِ روم/خروشید کای مرد ِ بیداد شوم-
و
همی تاخت اسپ اندرین گفت گوی/یکایک به تنگی، رسید اندر اوی-
و
چو تنگ اندر آمد بر شهریار/همش تاختن دید و هم کارزار-
و
چو دستان سام اندر آمد به تنگ/پذیره شدندنش همه بی درنگ-
و
چو آگاهی آمد به کاووس شاه/که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه-
و
فرود آمد الکوس، تنگ از برش/همی خواست از تن بریدن سرش-
و
چو آمد خروشان به تنگ اندرش/بجنبید و برداشت خود از سرش-
و
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه چاک/بداد و نبود آگه از شرم و باک-
و
پیاده بدو تیز بنهاد روی/چو تنگ اندر آمد گو شاه جوی-
و
بدو گفت گیو: آنچ خواهی، بخواه/گذر دِه، که تنگ اندر آمد سپاه-
و
چو گشتاسپ، تنگ آمد، این هر دو مرد/پیاده ببودند ز اسپ نبرد-
و
ز ره، چون به تنگ اندر آمد، سوار/بغرید، برسان ِ ابر بهار-
و
چو توران سپاه اندر آمد به تنگ/بپوشید لهراسپ خفتان جنگ-
و
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد/زمین شد سیاه و هوا لاژورد-
تنگ به مفهوم افسردگی، دلگیری، دلتنگی، ناامیدی:
شد از رشک جوشان و دل کرد، تنگ/بر نوذر آمد بسان پلنگ-
و
به تنگی نداد ایچ سهراب، دل/فرود آمد از باره، شاداب دل-
و
بدان تنگی اندر همی زیستی/زمان تا زمان زار بگریستی-
و
کنون ز آسمان خاست بانگ کلنگ/دل ما چرا کردی از آب تنگ-
و
دل گرگسار اندران تنگ شد/روان و زبانش پر آژنگ شد-
تنگ به مفهوم افسار، لگام، تنگ ِ زین یا تسمه ی محکم کننده زین بر اسب و استر:
درین جای ِ رفتن، نه جای درنگ/بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ-
و
همی بست بر باره رهام تنگ/به برگستوان بر زده طوس چنگ-
و
دل شاه کاووس، ازان تنگ شد/که از بزم، رایش سوی جنگ شد-
و
نباید که تنگ آیدش روزگار/اگر دیده و دل کند خواستار-
و
شده تیره اندر سرای درنگ/میان کرده باریک و دل کرده تنگ-
و
سوی راه یزدان بیازیم چنگ/بر آزاده، گیتی نداریم تنگ-
و
بر اسپان بکردند تنگ، استوار/برفتند یکدل، سوی کارزار-
تنگ به مفهوم دوال کمر، کمربند، پر ِ شال:
کمان خواست با تیرهای خدنگ/شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ-
یکی در کمان راند و بفشارد ران/نظاره به گردش سپاهی گران-
در نهایت، تنگ، به مفهوم دوگانه ی ایهامی و کنایی:
دهانش به تنگی دل مستمند/سر زلف چون حلقهٔ پای بند-
تنگ، لب ِ غنچه رودابه - تنگ، افسردگی و دلگیری دل بینوایان
و
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ/که شد تنگ بر تو سرای درنگ-
تنگ، زمان کم دامنه، زمان کوتاه - تنگنا و درماندگی.
بهادر امیرعضدی