و.ک(339)
« برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی »
***
تلاش اسفندیار برای تسلیم رستم به قبول دین بهی:
***
گشتاسب، پس از عرضه ی دین زرتشت، برای کسب مشروعیت و رسمیت بخشیدن به زرتشت، به زابل، نزد خاندان زال میرود . و چند مـُبـَلّـِغ دینی را گسیل میدارد :
بفرمود تا بهمن آمدش پیش / ورا پندها داد ز اندازه بیش -
ببر پنج بالای زرین ستام / سرافراز « ده موبد نیک نام » -
گشتاسب: هم از راه، تا خان رستم، بران
زال و رستم با رویی گشاده و آغوشی باز او و زرتشت را می پذیرند و حمایت می کنند . گشتاسب، دو سال میهمان زال و رستم، در زابل می ماند و مورد پذیرایی شایانی از طرف زال و رستم قرار می گیرد .
اسفندیار، برای چندمین بار، جانشینی، تاج و تخت و پادشاهی را از پدرش درخواست می کند . گشتاسب برای "سر دواندن" پسرش (اسفندیار)، وعده ی سپردن تخت و گاه را در گرو ِ تحمیل ِ دین ِ بهی، به رستم و زال قرار می دهد :
به گیتی نداری کسی را همال / مگر بیخرد نامور پور زال -
به مردی همی ز آسمان بگذرد / همی خویشتن کهتری نشمرد -
سوی سیستان رفت باید کنون / به کار آوری زور و بند و فسون -
برهنه کنی تیغ و گوپال را / به بند آوری رستم زال را-
ابتدا، سـّـد ِ هیبت و سالاری رستم، راه ِ رویا و تمنا را بر اسفندیار می بندد :
چنین پاسخ آوردش اسفندیار / که ای پرهنر نامور شهریار -
همی دور مانی ز رستم کهن / بر اندازه باید که رانی سخن -
تو با شاه چین (*) جنگ جوی و نبرد / ازان نامداران برانگیز گرد -
ز گاه منوچهر تا کیقباد / دل شهریاران بدو بود شاد-
نکو کار تر زو به ایران کسی / نبودست کاورد نیکی بسی -
آنگاه گشتاسب با به میان کشیدن پای دین بهی به میدان بحث و جدل، گسلی مهیب در سـّـد تردید اسفندیار ایجاد می کند و رگ خواب اسفندیار را نوازش می کند:
چنین داد پاسخ به اسفندیار / که ای شیر دل پرهنر نامدار-
« هرانکس که از راه یزدان بگشت / همان عهد او گشت چون باد دشت » -
کسی کو ز عهد جهاندارگشت / به گرد در او نشاید گذشت -
اگر تخت خواهی ز من با کلاه / ره سیستان گیر و برکش سپاه -
اسفندیار گردن گذاشتن رستم به دین بهی را دور از مروت و جوانمردی می بیند و موافق تزویر نهان و تدبیر آشکار پدر نیست :
سپهبد بروها پر از تاب کرد / به شاه جهان گفت زین بازگرد -
ز پیش پدر بازگشت او به تاب / چه از پادشاهی چه از خشم باب -
ولی در انتها، برق تخت و تاج، بر چشم اسفندیار پرده می پوشاند . و حقانیت آباء و اجدادی رستم را « نادیده » می انگارد . و بر عزم استوار خود، پای میفشرد. آنسان که هشدار ِ مادر(کتایون) نیز یارای باز کردن راهی به قلبش نیست :
چنین گفت با فرخ اسفندیار / که ای از کیان جهان یادگار -
ز گیتی همی پند مادر نیوش / به بد، تیز مشتاب و چندین مکوش -
که نفرین برین تخت و این تاج باد / برین کشتن و شور و تاراج بادفنا دادند -
مده از پی تاج سر را به باد / که با تاج شاهی ز مادر نزاد -
مرا خاکسار دو گیتی مکن / ازین مهربان مام بشنو سخن -
ببارید خون از مژه مادرش / همه پاک بر کند موی از سرش-
سدّ ِ مخالفت ِ برادرش (پشوتن)، نیز در هم میشکند :
پشوتن بدو گفت بشنو سـَخـُن / همی گویمت ای برادر مکن -
تو با او چه گویی به کین و به خشم / بشوی از دلت کین وز خشم چشم-
و تردید پسرش (بهمن) را نیز :
به دل گفت بهمن که این رستمست / و یا آفتاب سپیده دمست -
بترسم که با او یل اسفندیار / نتابد بپیچد سر از کارزار -
و عتاب دل شوره اش را، خطاب به پدر، اینگونه وا گویه می کند :
دل شیر دارد تن ژنده پیل / نهنگان برآرد ز دریای نیل -
به دیدار شاه آمدستش نیاز / « ندانم چه دارد همی با تو راز » -
اسفندیار، با قدم هایی محکم، با دلگرمی از حمایت آسمانی زرتشت، تردید های زمینی را زیر پا می گذارد و نپذیرفتن پیشنهاد ش از طرف رستم را بر نمی تابد و بی اعتنایی رستم را « رویش خار در گوشه ی گلستان » تفسیر می کند و بر خوردن به تریشه ی قبای دین بهی را بهانه می سازد.
اسفندیار بر می آشوبد و به پشوتن می گوید:
یکی پاسخ آوردش اسفندیار / که « بر گوشه ی گلستان رست خار » -
چنین گفت کز مردم پاک دین / همانا نزیبد که گوید چنین -
گر ایدونک دستور ایران تویی / دل و گوش و چشم دلیران تویی -
همه رنج و تیمار ما باد گشت / همان دین زردشت بیداد گشت -
که گوید که هر کو ز فرمان شاه / بپیچد به دوزخ بود جایگاه -
مرا چند گویی گنهکار شو / ز گفتار گشتاسب بیزار شو-
تو گویی و من خود چنین کی کنم / که از رای و فرمان او پی کنم -
و بدینسان ست که حکیم طوس می فرماید :
نه بی دین بود پادشاهی به جای / نه بی پادشاهی بود دین به پای -
چو دین را بود پادشا پاسبان / تو این هر دو را جز برادر مخوان -
...................................................................................
پ ن:
(*)- شاه چین ( ارجاسب ) زمانی که گشتاسب در زابل میهمان رستم بود ست، به ایران حمله کرده و لهراسب، (پدر گشتاسب) و زریر(برادر گشتاسب) را میکشد و خواهران اسفندیار را به اسارت می برد.
بهادر امیرعضدی