برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
پیوند عاطفی انسان و اسب، در شاهنامه - 2
***
بهزاد، اسبی ست که سیاوش در واپسین ساعات عمرش، آن اسب را به خدمت به پسرش کیخسرو گمارده بود:
سیاوش چو گشت از جهان ناامید / برو تیره شد روی، روز ِ سپید -
چنین گفت "شبرنگ ِ بهزاد" را / که فرمان مبر، زین سپس باد را -
همی باش بر کوه و در مرغزار / چو کیخسرو آید ترا خواستار -
ورا بارگی باش و گیتی بکوب / ز دشمن زمین را به نعلت بروب -
"شبرنگ ِ بهزاد"، پیشتر وصیت ِ اندوه گنانه ی، خداوندش سیاوش را به نجوا، به گوش خود نیوشیده ست. فرنگیس نشانه ی "شبرنگ بهزاد" اسب ِ سیاوش را به کیخسرو میدهد:
یکی مرغزار ست ز ایدر، نه دور / به یکسو ز راه ِ سواران ِ تور -
همان جویبارست و آب روان / که از دیدنش، تازه گردد روان -
تو بر گیر زین و لگام ِ سیاه / برو سوی آن مرغزاران، پگاه -
چو خورشید بر تیغ ِ گنبد شود / گَه ِ خواب و خورد ِ سپهبد شود -
گَله هرچ هست اندر آن مرغزار / به آبشخور آید سوی جویبار -
به "بهزاد" بنمای زین و لگام / چو او رام گردد، تو بگذار گام -
چو آیی بَرَش، نیک بنمای چهر / بیارای و ببسای رویش به مهر -
نشست از بر ِ اسپ، سالار ِ نیو / پیاده همی رفت بر پیش، گیو -
بدان تند بالا نهادند روی / چنان چون بود مردم چاره جوی -
پیش از آنکه کیخسرو اسب سیاوش را بیابد، "بهزاد ِ شبرنگ"، در خیل اسبان، کیخسرو را می یابد:
فسیله چو آمد به تنگی فراز / بخوردند سیراب و گشتند باز -
نگه کرد بهزاد و کی را بدید / یکی باد سرد از جگر برکشید -
بدید آن نشست ِ سیاوش، پلنگ / رکیب دراز و جناغ ِ خدنگ -
همی داشت در آبخور، پای خویش / از آنجا که بُد، دست ننهاد پیش -
و کیخسرو نیز "بهزاد ِ شبرنگ" را می یابد:
چو کیخسرو او را به آرام یافت / بپویید و با زین سوی او شتافت -
بمالید بر چشمِ او، دست و روی / بر و یال، ببسود و بشخود موی -
لگامش بدو داد و زین بر نهاد / بسی از پدر کرد با درد، یاد -
چو بنشست بر باره، بفشارد ران / بر آمد ز جا، آن هیون گران -
به کردار باد هوا بر دمید / بپرید وز گیو، شد ناپدید -
غمی شد دل گیو و خیره بماند / بدان خیرگی نام یزدان بخواند -