برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
سخن سیاوش با اسبش، شبرنگ بهزاد:
رخش پر ز خون دل و دیده گشت/سوی آخر تازی اسپان گذشت-
بیاورد شبرنگ بهزاد را/که دریافتی روز کین باد را-
خروشان سرش را به بر در گرفت/لگام و فسارش ز سر برگرفت-
به گوش اندرش گفت رازی دراز/که بیدار دل باش و با کس مساز-
چو کیخسرو آید به کین خواستن/عنانش ترا باید آراستن-
ورا بارگی باش و گیتی بکوب/چنان چون سر مار افعی به چوب-
از آخر ببر دل به یکبارگی/که او را تو باشی به کین بارگی-
و
سیاوش چو گشت از جهان ناامید/برو تیره شد روی روز سپید-
چنین گفت شبرنگ بهزاد را/که فرمان مبر زین سپس باد را-
همی باش بر کوه و در مرغزار/چو کیخسرو آید ترا خواستار-
ورا بارگی باش و گیتی بکوب/ز دشمن زمین را به نعلت بروب-