برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
مفاهیم متعدد، متفاوت و گاه متضاد یک واژه در شاهنامه - (3) - واژه ی اندیشه.
***
واژه ی اندیشه، در شاهنامه بیشتر با بار معنایی و کلی نگرانی و اضطراب مفهوم پیدا میکند و کمتر در قامت ِ سگالش، تفکر، تعقل و غیره آمده.
اندیشه، به مفهوم ِتفکر، سگالش، تعقل:
به نام خداوند جان و
خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
و
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
و
زمانی پر اندیشه شد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر
وزان پس به پاسخ زبان برگشاد
همه پرسش موبدان کرد یاد
و
همانگه یکی میش نیکوسرین
بپیمود پیش تهمتن زمین
ازان رفتن میش اندیشه خاست
بدل گفت کابشخور این کجاست
و
خرد را و جان را همی سنجد اویچند نمونه
***
اندیشه، به مفهوم بدگمانی:
گزاینده کاری بد آمد به پیش
کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش
و
ابا باده و رود و گردان بهم
بدان تا کند بر دل اندیشه کم
و
پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی
به آواز گفت از کجایی بگوی
زمان تا زمان پیش من بگذری
به حجره درآیی به من ننگری
بدو گفت سیندخت بنمایی ام
دل بسته ز اندیشه بگشایی ام
و
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بدگمانی مرا از نخست
اگر باشد این نیست کاری شگفت
که چندین بد اندیشه باید گرفت
اندیشه، به مفهوم اضطراب، دلهره،
نگرانی، واهمه، ترس، هول و هراس:
ز نخچیر کامد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای
مکن داوری سوی دانش گرای
و
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد
چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشهٔ دل گران
بخفت و نیاسوده گشت اندران
و
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
چنین داد پاسخ به مهراب باز
که اندیشه اندر دلم شد دراز
و
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پر اندیشه دل پر ز گفتار سر
و
پر اندیشه بنشست برسان مست
بکش کرده دست و سرافگنده پست
و
برفت و بپیمود بالای شب
پر اندیشه دل پر ز گفتار لب
و
نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
و
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
و
به پیش پدر شد پراندیشه دل
که اندیشه دارد همی پیشه دل
و
به دست وی اندر یکی پشه ام
وزان آفرینش پر اندیشه ام
و
برت را به ببر بیان سخت کن
سر از خواب و اندیشه پردخت کن
و
چو بشنید سیندخت بنشست پستو
بسی رنج برد اندران روزگار
به افسون و اندیشهٔ بی شمار
ولیکن گر اندیشه گردد دراز
خرد با دل تو نشیند براز
بدانی که کاریت هولست پیش
بترسی ازین خام گفتار خویش
و
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
تدبیر، راه چاه، چاره گزینی:
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت
بدین پایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشهٔ گاه او آمدی
و گرش آرزو جاه او آمدی
ارزیابی، ارزش گزاری:
ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
دلواپسی، دل نگرانی:
چو شب تیره شد رای خواب آمدش
از اندیشهٔ دل شتاب آمدش
و
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگرگوی کین از در کار نیست
دلهره، هول و ولا، بی تابی:
شب آمد پر اندیشه بنشست زال
به نادیده برگشت بی خورد و هال
نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
اندیشه، به مفهوم چاره اندیشی:
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازین چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
و
وزان پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
و
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی
همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
و
بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونه تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آزاندرون
به اندیشه بنشست با رهنمون
اندیشه، به مفهوم گمان بردن:
سرانجام رفتم سوی بیشه ای
که کس را نه زان بیشه اندیشه ای
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
بهادر امیرعضدی