برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
رستم، تنها دم ِ مرگ ِ سهراب ست که او را می شناسد و نه پیش از آن.
***
این، تنها غدر ِ دهر و جبر روزگار به رستم و سهراب ست که با بی مهری، احتمال شناخته شدن سهراب را از دل رستم می زداید.سواران ترکان بسی دیده ام،
عنان پیچ زین گونه نشنیده ام.
مبادا که او در میان دو صف،
یکی مرد جنگ آور آرد بکف.
بران کوه بخشایش آرد زمین،
که او اسپ تازد برو روز کین.
عنان دار چون او ندیدست کس
تو گفتی که سام سوارست و بس.
بلندیش بر آسمان رفته گیر
سر بخت گردان همه خفته گیر.
دومین غدر دهر.
عطف به محتوای نامه ی گژدهم به کیکاووس و مانند دانستن سهراب به سام:
ز ره سوی ایوان رستم شدند،
ببودند یکبار و دم برزدند.
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد،
ز سهراب چندی سخن کرد یاد.
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند،
بخندید و زان کار خیره بماند.
که مانندهٔ سام گرد از مهان،
سواری پدید آمد اندر جهان.
از آزادگان این نباشد شگفت،
ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت.
من از دخت شاه سمنگان یکی،
پسر دارم و باشد او کودکی.
هنوز آن گرامی نداند که جنگ،
توان کرد باید گه نام و ننگ.
فرستادمش زر و گوهر بسی،
بر مادر او به دست کسی،
چنین پاسخ آمد که آن ارجمند،
بسی برنیاید که گردد بلند.
همی می خورد با لب شیربوی،
شود بی گمان زود پرخاشجوی.
سومین غدر ِ دهر.
کشته شدن ژنده رزم به دست رستم:
به شایسته کاری برون رفت ژند،
گوی دید برسان سرو بلند.
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بر رستم آمد بپرسید زود،
چه مردی، بدو گفت با من بگوی
سوی روشنی آی و بنمای روی.
تهمتن یکی مشت بر گردنش،
بزد تیز و برشد روان از تنش.
بدان جایگه خشک شد ژنده رزم،
نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم.
چهارمین غدر ِ دهر.
مانند سام دیدن رستم، سهراب را و کشتن ژنده رزم:
بگفتش به گیو آن کجا کرده بود،
چنان شیرمردی که آزرده بود.
وزان جایگه رفت نزدیک شاه،
ز ترکان سخن گفت وز بزم گاه.
ز سهراب و از برز و بالای اوی،
ز بازوی و کتف دلارای اوی.
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست.
بکردار ِ سروست، بالاش، راست.
به توران و ایران نماند به کس،
تو گویی که سام سوارست و بس.
پنجمین غدر ِ دهر.
راز داری هجیر:
بپرسید نامش ز فرخ هجیر،
بدو گفت نامش ندارم بویر،
بدین دژ بدم من بدان روزگار،
کجا او بیامد بر شهریار.
ششمین غدر ِ دهر:
دیدن و باور نکردن سهراب:
غمی گشت سهراب را دل ازان،
که جایی ز رستم نیامد نشان.
نشان داده بود از پدر مادرش،
همی دید و دیده نبد باورش.
همی نام جست از زبان هجیر،
مگر کان سخنها شود دلپذیر.
"نبشته" به سر بر دگرگونه بود،
ز فرمان نکاهد نخواهد فزود.
هفتمین غدر ِ دهر.
هجیر و ندادن نشان رستم به سهراب:
تو گیتی چه سازی که خود ساخت ست
جهاندار ازین کار پرداخت ست.
زمانه "نبشته" دگرگونه داشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
هشتمین غدر دهر.
هجیر و ندادن نشان رستم به سهراب بار دوم:
دگر باره پرسید ازان سرفراز،
ازان کش به دیدار او بد نیاز،
ازان پردهٔ سبز و مرد بلند،
وزان اسپ و آن تاب داده کمند.
ازان پس هجیر سپهبدش گفت،
که از تو سخن را چه باید نهفت.
گر از نام چینی بمانم همی،
ازان است کاو را ندانم همی.
نهمین غدر دهر.
ملاحظه ی کشته نشدن رستم:
به دل گفت پس کاردیده هجیر،
که گر من نشان گو شیرگیر،
بگویم بدین ترک با زور دست،
چنین یال و این خسروانی نشست،
ز لشکر کند جنگ، او ز انجمن،
برانگیزد این بارهٔ پیلتن،
برین زور و این کتف و این یال اوی،
شود کشته رستم به چنگال اوی،
دهمین غدر دهر.
باز نشناختن رستم سهراب را:
چو سهراب را دید با یال و شاخ،
برش چون بر سام جنگی فراخ،
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم،
به آوردگه هر دو همرو شویم.
یازدهمین، غدر دهر.
محو کردن رستم، گمان و امید سهراب را:
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمهٔ نامور نیرمی.
چنین داد پاسخ که رستم نیم
هم از تخمهٔ سام نیرم نیم،
که او پهلوانست و من کهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم.
از امید، سهراب شد ناامید،
برو تیره شد روی، روز سپید.
دوازدهمین غدر ِ دهر،
گمان بردن سهراب به رستم و ترفند هومان:
وزان روی سهراب با انجمن،
همی می گسارید با رود زن.
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد،
که با من همی گردد اندر نبرد،
ز بالای من نیست بالاش کم،
برزم اندرون دل ندارد دژم.
بر و کتف و یالش همانند من،
تو گویی که داننده بر زد رسن.
نشانهای مادر بیابم همی،
بدان نیز لختی بتابم همی.
گمانی برم من که او رستمست،
که چون او بگیتی نبرده کمست.
نباید که من با پدر جنگ جوی،
شوم خیره روی اندر آرم بروی.
بدو گفت هومان که در کارزار،
رسیدست رستم به من اند بار.
شنیدم که در جنگ مازندران،
چه کرد آن دلاور به گرز گران.
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی.
سیزدهمین غدر ِ دهر،
رستم مهرورزی سهراب را بر نمیتابد و از کشتی گرفتن دم می زند:
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین.
نشنیم هر دو پیاده به هم،
به می تازه داریم روی دژم،
به پیش جهاندار پیمان کنیم،
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم،
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم.
دل من همی با تو مهر آورد،
همی آب شرمم به چهر آورد.
همانا که داری ز گردان نژاد،
کنی پیش من گوهر خویش یاد.
بدو گفت رستم که ای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفت وگوی.
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
بفرجام حکیم طوس در شگفت می ماند و مُقِر و معترف ست که این آز ِ سمج و دامنگیر، ناشی از بدسگالی نبشته(سرنوشت) ِ دهر ست که منشاء کوری(حذف ِ بَصَر) روح و روان بشر می شود و همچنان و همیشه در کار سیاهکاری خود ست و سر باز ایستادن نیز ندارد.*
جهانا شگفتی ز کردار تست،
هم از تو شکسته هم از تو درست.
ازین دو یکی را نجنبید مهر
خرد دور بد مهر ننمود چهر.
همی بچه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
و بدینسان، این "زمانه" ی نابکار ست که "می آید" و کار خود را به فرجام می رساند و کار سهراب را یکسره میکند:
خم آورد پشت دلیر جوان،
زمانه بیامد نبودش توان.
زدش بر زمین بر به کردار شیر،
بدانست کاو هم نماند به زیر.
سبک تیغ تیز از میان برکشید،
بر شیر بیدار دل بردرید.
..............................................................
پ ن:
* در پاسخ برخی کسان که می گویند:
"رستم می دانسته که سهراب پسرش هست".
و نا آگاهانه یا غرض ورزانه، به نا روا کشتن سهراب را خود خواسته و از پیش دانسته ی رستم می دانند.
بهادر امیرعضدی