و.ک(245)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
بزرگمنشی سیمرغ
***
حکیم بزرگوار طوس، گاه تراوش های فلسفی، باور ها و حرف ِ دلش را با زبانی دیگر و از زبان دیگران جاری می سازد. و اینک، از زبان سیمرغ.
سیمرغ، با این حالی که اسفندیار در خوان چهارم از خوان های هفت گانه اش، جفت او را کشته ست، بی کینه توزی، و بری از انتقامجویی، سخاوتمندانه، رستم را از کشتن اسفندیار بر حذر میدارد:
بپرهیزی از وی، نباشد شگفت / مرا از خود اندازه باید گرفت -
***
بدو گفت مرغ، ای گَو ِ پیلتن/ تویی نامبردار هر انجمن -
چرا رزم جستی ز اسفندیار / که او هست رویین تن و نامدار -
بدو گفت رستم، گر او را ز بند / نبودی، دل من نگشتی نژند -
مرا کشتن آسانتر آید ز ننگ / وگر باز مانم به جایی ز جنگ -
چنین داد پاسخ، کز اسفندیار / اگر سر بجا آوری نیست عار -
که اندر زمانه، چنویی نخاست / بدو دارد ایران، همی پشت راست -
بپرهیزی از وی، نباشد شگفت / مرا از خود اندازه باید گرفت -
که آن جفت ِ من، مرغ ِ با دستگاه / به دستان و شمشیر، کردش تباه -
اگر با من اکنون تو پیمان کنی / سر از جنگ جستن پشمان کنی -
نجویی فزونی به اسفندیار / گَه ِ کوشش و جستن ِ کارزار -
ور ایدونک او را بیامد زمان / نیندیشی از پوزش ِ بیگمان -
پس آنگه، یکی چاره سازم ترا / به خورشید، سر بر فرازم ترا -
چو بشنید رستم، دلش شاد شد / از اندیشه ی بستن، آزاد شد -
بدو گفت، کز گفت ِ تو نگذرم / وگر تیغ بارد هوا بر سرم -
چنین گفت سیمرغ، کز راه مهر / بگویم کنون با تو راز سپهر -
که هر کس که او خون اسفندیار / بریزد، ورا بشکرد روزگار -
همان نیز تا زنده باشد ز رنج / رهایی نیابد نماندش گنج -
بدین گیتی ش، شوربختی بود / وگر بگذرد، رنج و سختی بود -
شگفتی نمایم هم امشب، ترا / ببندم ز گفتار بد لب، ترا -
برو رخش رخشنده را برنشین / یکی خنجر آبگون برگزین -
چو بشنید رستم میان را ببست / وزان جایگه رخش را بر نشست -
بهادر امیرعضدی