برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
وصیت اسکندر
***
دبیر جهاندیده را پیش خواند/هرانچش به دل بود با او براند-
به مادر یکی نامه فرمود و گفت/که آگاهی مرگ نتوان نهفت-
ز گیتی مرا بهره این بد که بود/زمان چون نکاهد نشاید فزود-
تو از مرگ من هیچ غمگین مشو/که اندر جهان این سخن نیست نو-
هرانکس که زاید ببایدش مرد/اگر شهریارست گر مرد خرد-
مرا مرده در خاک مصر آگنید/ز گفتار من هیچ مپراگنید-
به سالی ز دینار من صدهزار/ببخشید بر مردم خیشکار-
گر آید یکی روشنک*۱ را پسر/بود بی گمان زنده نام پدر -
نباید که باشد جزو شاه روم/که او تازه گرداند آن مرز و بوم -
و گر دختر آید به هنگام بوس/به پیوند با تخمه ی فیلقوس -
تو فرزند خوانش نه داماد من/بدو تازه کن در جهان یاد من -
دگر دختر کید را بی گزند/فرستید نزد پدر ارجمند -
من ایدر همه کار کردم به برگ/به بیچارگی دل نهادم به مرگ -
نخست آنک تابوت زرین کنند/کفن بر تنم عنبر آگین کنند-
ز زربفت چینی سزاوار من /کسی کو بپیچد ز تیمار من -
در و بند تابوت ما را به قیر /بگیرند و کافور و مشک و عبیر -
نخست آگنند اندرو انگبین /زبر انگبین زیر دیبای چین -
ازان پس تن من نهند اندران/سرآمد سخن چون برآمد روان-
تو پند من ای مادر پرخرد /نگهدار تا روز من بگذرد-
به تو حاجت آنستم ای مهربان/که بیدار باشی و روشنروان-
نداری تن خویش را رنجه بس/که اندر جهان نیست جاوید کس-
روانم روان ترا بیگمان/ببیند چو تنگ اندر آید زمان-
چو نامه به مهر اندر آورد و بند/بفرمود تا بر ستور نوند-
ز بابل به روم آورند آگهی/که تیره شد آن فر شاهنشهی-
چنین گفت بآوای نرم/که ترسنده باشید با رای و شرم -
ز اندرز من سربسر مگذرید/چو خواهید بر جان و تن برخورید -
بگفت این و جانش بر امد ز تن/شد آن نامور شاه لشکر شکن -
.................................................................................
پ ن:
*۱ روشنک، دختر دارای داراب، همسر اسکندر،
دارا به اسکندر:
ز من پاک دل دختر من بخواه/بدارش به آرام بر پیشگاه -
کجا مادرش روشنک نام کرد/جهان را بدو شاد و پدرام کرد -
مگر زو ببینی یکی نامدار/کجا نو کند نام اسفندیار -
بیاراید این آتش زردهشت/بگیرد همان زند واستا به مشت -
نگه دارد این فال جشن سده/همان فر نوروز و آتشکده -
همان اورمزد و مه و روز مهر/بشوید به آب خرد جان وچهر -
کند تازه آیین لهراسبی/بماند کیی دین گشتاسبی -
بهادر امیرعضدی