برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
بهای سنگین سماجت و پایمردی در ماندن در راستای راستی و داد - بهرام ِ گودرز و تازیانه اش - 7
***
براستی، شخصیت های راستین و راد شاهنامه، بهای سنگین سماجت و پایمردی در ماندن در راستای راستی و داد را جانانه می پردازند. - ( بخش هفتم )
***
بهرام گودرز:
مرا این ز اختر بد آید همی / که نامم بخاک اندر آید همی -
و بر این باور نیز جان بداد.
***
برآویخت چون شیر بهرام گرد / بنیزه بریشان یکی حمله برد -
بنوک سنان تاج را برگرفت / دو لشکر بدو مانده اندر شگفت -
تازیانه ی بهرام، در شر و شورِ کارزار، بر زمین رزم می افتد:
دوان رفت بهرام پیش پدر / که ای پهلوان یلان سربسر -
بدانگه که آن تاج برداشتم / بنیزه بابراندر افراشتم -
یکی تازیانه ز من گم شدست / چو گیرند بیمایه ترکان بدست -
ببهرام بر چند باشد فسوس / جهان پیش چشمم شود آبنوس -
نبشته بران چرم نام منست / سپهدار پیران بگیرد بدست -
شوم تیز و تازانه بازآورم / اگر چند رنج دراز آورم -
مرا این ز اختر بد آید همی / که نامم بخاک اندر آید همی -
گودرز (پدر) و گیو(برادر)، بهرام را از رفتن به کام دشمن بر حذر می دارند:
بدو گفت گودرز پیر ای پسر / همی بخت خویش اندر آری بسر -
ز بهر یکی چوبِ بسته دوال / شوی در دم اختر شوم فال -
بدو گفت گیو ای برادر مشو / فراوان مرا تازیانه ست نو -
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو / یکی جنگ خیره میارای نو -
بهرام:
ننگ ست تازیانه، با نام و نشان من، در دستان دشمن.
چنین گفت با گیو بهرام گرد / که این ننگ را خرد نتوان شمرد -
یکی تازیانه بدین رزمگاه / ز من گم شدست از پی تاج شاه -
شما را ز رنگ و نگارست گفت / مرا آنک شد نام با ننگ جفت -
بهرام به کارزار رزم بر می گردد:
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه / درخشان شده روی گیتی ز ماه -
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت / همی جست تا تازیانه بیافت -
میان تل کشتگان اندرون / برآمیخته خاک بسیار و خون -
فرود آمد از باره آن برگرفت / وزانجا خروشیدن اندر گرفت -
چو بگرفت هم در زمان برنشست / یکی تیغ هندی گرفته بدست -
ازو سرکشان آگهی یافتند / سواری صد از قلب بشتافتند -
که او را بگیرند زان رزمگاه / برندش بر پهلوان سپاه -
چو بهرام یل گشت بی توش و تاو / پس پشت او اندر آمد تژاو -
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی / که شیر اندر آمد ز بالا بروی -
جدا شد ز تن دست خنجرگزار / فروماند از رزم و برگشت کار -
گیو و بیژن، پی یافتن بهرام، راهی می شوند:
دلیران برفتند هر دو چو گرد / بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد -
بدیدار بهرامشان بد نیاز / همی خسته و کشته جستند باز -
دلیران چو بهرام را یافتند / پر از آب و خون دیده بشتافتند -
بخاک و بخون اندر افگنده خوار / فتاده ازو دست و برگشته کار -
سر دخمه کردند سرخ و کبود / تو گفتی که بهرام هرگز نبود –
بهادر امیرعضدی