961016
برگزیده های از شاهنامه ی فردوسی
***
"مانیفست" یا "کلام اول و آخر" حکیم بزرگوار طوس، در قالب اندرز های داهیانه ی بزرگمهر دانشور، در "دیالوگی" شیرین و شنیدنی با موبدان دربار کسرا انوشیروان
کسرا انوشیروان:
هرانکس که دارد به دل دانشی/ بگوید، مرا زو بود رامشی -
***
بزرگمهر دانشور:
فروتن بود شه، که دانا بود / به دانش، بزرگ و توانا بود -
هرآنکس که او کرده ی کردگار / بداند، گذشت از بد روزگار -
پرستیدن داور افزون کند / ز دل کاوش دیو بیرون کند -
بپرهیزد از هرچه نا کردنی ست / نیازارد آنکسی که نیازردنی ست –
950519
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
"مانیفست" یا "کلام اول و آخر" حکیم بزرگوار طوس، در قالب اندرز های داهیانه ی بزرگمهر دانشور، در "دیالوگی" شیرین و شنیدنی با موبدان دربار کسرا انوشیروان
کسرا انوشیروان:
هرانکس که دارد به دل دانشی/ بگوید، مرا زو بود رامشی -
***
موبد،
دگر گفت کز بار آن میوه دار / که دانا بکارد به باغ بهار -
چه سازیم تا هر کسی بر خوریم / وگر سایه ی او به پی بسپریم -
چنین داد پاسخ که هر کو زبان / ز بد بسته دارد نرنجد روان -
کسی را نَدَرد به گفتار پوست / بوَد بر دل انجمن نیز دوست -
همه کار دشوارش آسان شود / ورا دشمن و دوست یکسان شود -
و.ک(342)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
تاکتیک جنگی ِ گزینش سربازان چهل ساله
***
تاکتیک جنگی ِ گزینش سپاه چهل سالگان، ابتکار بهرام چوبین، سپهسالار هرمزد نوشیروان در نبرد با ساوه شاه:
***
بهرام چوبین با سرمشق گرفتن از شگرد های رستم، گودرز و اسفندیار، سپاه چهل سالگان ِ ده و دوهزار نفره را تدارک می بیند.
***
به بهرام گفتند کاندر سخن/چو پرسد تو را بس دلیری مکن-
سپاهست چندان ابا ساوه شاه/که بر مور و بر پیشه بستند راه-
چنین گفت بهرام با مهتران/که ای نامداران و کندآوران-
چو فرمان دهد نامبردار شاه/منم ساخته پهلوان سپاه-
شهنشاه ایران ازان شاد شد/ز تیمار آن لشکر آزاد شد-
ورا کرد سالار بر لشکرش/به ابر اندر آورد جنگی سرش-
بدو گفت سالار لشکر تویی/بتو باز گردد بد و نیکویی-
گزین کرد ز ایرانیان لشکری/هرآنکس که بود از سران افسری-
نبشتند نام ده و دو هزار/زره دار وبر گستوانور سوار-
چهل سالگان را نبشتند نام/درم بر کم وبیش ازین شد حرام-
هرمزد نوشیروان:
به جای جوانان شمشیرزن / چهل سالگان خواستی انجمن -
پاسخ بهرام بهرام :
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی / که ای شاه نیک اختر و راست گوی -
شنیدستی آن داستان مهان / که در پیش بودند شاه جهان -
که چون بخت پیروز یاور بود / روا باشد ار یار کمتر بود -
برین داستان نیز دارم گوا / اگر بشنود شاه فرمانروا -
که کاوس کی را بهاماوران / ببستند با لشکری بیکران -
گزین کرد رستم ده و دو هزار / ز شایسته مردان گرد وسوا ر-
بیاورد کاوس کی را ز بند / بران نامداران نیامد گزند -
همان نیز گودرز کشوادگان / سرنامداران آزادگان -
به کین سیاوش ده و دو هزار / بیاورد برگستوان ور سوار -
همان نیز پر مایه اسفندیار / بیاورد جنگی ده و دو هزار -
بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد / ازان لشکر و دز برآورد گرد -
ازین مایه گر لشکر افزون بود / ز مردی و از رای بیرون بود -
سپهبد که لشکر، فزون از سه، چار / به جنگ آورد پیچد از کارزار –
دگر آنک گفتی چهل ساله مرد / ز برنا فزونتر نجوید نبرد -
چهل ساله با آزمایش بود / به مردانگی در فزایش بود -
بیاد آیدش مهر نان و نمک / برو گشته باشد فراوان فلک –
ز گفتار بد گوی وز نام و ننگ / هراسان بود، سر نپیچد ز جنگ –
زبهر زن و زاده و دوده را / بپیچد روان مرد فرسوده را -
جوان چیز بیند پذیرد فریب / بگاه درنگش نباشد شکیب -
ندارد زن و کودک و کشت و ورز / به چیزی ندارد، ز ناارز، ارز -
چو بی آزمایش نیابد خرد / سر ِ مایه ی کارها ننگرد -
گر ایدون که پیروز گردد به جنگ / شود شاد و خندان و سازد درنگ –
وگر هیچ پیروز شد بر تنش/ نبیند جز از پشت او دشمنش -
چو بشنید گفتار او شهریار / چنان تازه شد چون گل اندر بهار –
بدو گفت رو جوشن کار زار / بپوش و ز ایوان به میدان گذار -
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
واکاوی برخی از شاخصه های شخصیت های شاهنامه فردوسی - 1 - رستم
***
رستم، از معدود چهره های چند شخصیتی شاهنامه ست. که به فرا خور "ایجاب لحظه"، یکی از آن چهره ها، خود را می نمایاند.
شخصیت های شاهنامه، هر کدام واجد شاخصه هایی یند که هویت منحصر به فردشان محسوب می شود. مانند پاکی در سیاووش، پراگماتیسم در گیو، اصولیت و واقع بینی در گودرز، تهور و جسارتِ ریسک در بیژن، مسالمت جویی در ایرج و اغریرث، و ...
رستم جمع بند و برآیند روحیات و کنش ها و منش های متفاوت و متناقض دیگر شخصیت های شاهنامه ست.
رستم، دارای همه ی شاخصه های فردی دیگر شخصیت های شاهنامه ست و همه را یکجا دارد و در مصاف های متفاوت، واکنشهایی اجتناب ناپذیر و در خور و گاه نا خواسته و ناگزیر را بروز می دهد.
راز ماندگاریِ رستم نیز در همین "قدرت مانور ِ بالا" و تغییر ِ تاکتیک ِ بجای اوست. درست نقطه مقابل ِ سکون و ایستایی سیاوش که موجب"عدم ِ توان ِ تغییر تاکتیک ِ" سیاوش، و به بهای زندگی ش شد.
بزرگ ترین و بارز ترین نماد و شاخصه ی بالقوه ی سیاوش، "پاکی" و "نور"، به بزرگ ترین شاخصه ی بالفعل ِ سیاوش، در قالب ِ "ضعف" نمایان شد.
سیاوشی که یک پارچه پاکی و نور بود، از تشخیص ِ "پلیدی " و "تاری" ، در ماند و "قافیه" را در برابر کید ِ گرسیوز، باخت.
نتیجه ی هر نبردی از هر دو طرف ِ نبرد، با پیروزی و ظفر محک میخورد. چه از جبهه ی نبردی انسانی باشد، چه از جبهه ی نبردی غیر انسانی.
"کنش" های ارادی و تعقلی رستم، به جرات میتوان گفت که سراسر بر بنیاد مسالمت و صلح جوییش استوار ست.
از جمله در نبرد با اسفندیار، که در ابتدا خواهان مصالحه و ترک نبرد ست. پر رنگ ترین و پر مایه ترین مسالمت جویی رستم در برهه ی آغازین نبرد با اسفندیار بخوبی نمایان ست. در کمتر نبردی ست که رستم در آغاز، بر طبل آشتی و ترک نبرد نکوبیده باشد.
رستم، تنها در وادی "واکنش"، متوسّل به مانور، ترفند، پلتیک، پاتک، خدعه، فریب و ... می شود.
استراتژی هر مبارزی، البته که پیروز میدان بودن ست. و رستم نیز بیرون از این عرصه نیست. بزرگترین هنر و نبوغ فردوسی، درین ست که رستم را اَبَر انسان و " سوپر من" به رخ نمی کشد. رستم نیز مثل هر انسان متعارفی، در حالات متفاوت، کنش ها و واکنشهایی متفاوتی از خود بروز میدهد. فردوسی، لغزش های اجتناب ناپذیر را برای رستم نیز مانند هر انسان دیگری قایل ست. فردوسی، رستم را بری از لغزش نمی انگارد و او را "معصوم" نمی نمایاند.
"واکنش" رستم، را در عرصه ی نبرد با سهراب، با هر عنوانی که بنامیم، فردوسی را سخت آزرده و رنجیده خاطر کرده.
رستم را چه "ستمکاره" خوانیم چه "دادگر"، چه "هنرمند" بدانیم چه بی هنر، راه بجایی نخواهیم برد و راز آز بر ما گشودنی نیست.
شاید "واکنش" ناگزیر ِ رستم، ناشی از "آز ِ بقا" ست.
.
اگر تندبادی براید ز کنج / بخاک افگند نارسیده ترنج -
ستمکاره خوانیمش ار دادگر / هنرمند دانیمش ار بیهنر -
اگر مرگ دادست بیداد چیست / ز داد این همه بانگ و فریاد چیست -
ازین راز جان تو آگاه نیست / بدین پرده اندر ترا راه نیست -
"همه تا در ِ آز رفته فراز / به کس بر نشد این در ِ راز، باز" -
شاید مجبوریم تن به غدر ِ قضا و قدر (داوری و حکم) دهر دهیم و ناظر ِ بی دست و پای بازیگری ِ "چرخ بازیگر" باشیم که "ازین بازیچه ها، بسیار دارد". و نتیجه ی این بازیچه های جانسوز و مرگ زا را آسان بگیریم.
فردوسی، حکیم بزرگوار طوس، به رغم ِ رنجش و گلایه اش از رستم، خود را اینگونه تسلی میدهد:
برفتن مگر بهتر آیدش جای / چو آرام یابد به دیگر سرای -
چنان دان که دادست و بیداد نیست / چو داد آمدش، جای فریاد نیست -
جوانی و پیری به نزدیک مرگ / یکی دان چو اندر بدن نیست برگ -
زندگی سرشار از راز های ناگشوده ست.
"رستمی در این وادی، در ماند"!!
و دست و بازوی ما کوتاه و توش و توان ما نا رسا.
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
شاهنامه و "ناز پرورده های" دربارِ شاهان - بخش چهارم - ساسانِ اردشیر(ساسان اول)
***
ولایتِ عهدهای دربار، اصولاً نه نیاز و نه انگیزه ی حصولِ حاصل و رسیدن به محصول و جایگاه، پایگاه و تخت را دارند. بسترِ دربار آنقدر گرم و نرم ست که دربار زاده ها، حاضر به ترک این رخوت و خلسه ی نشئه آور، نیستند. تنها دغدغه ای که می توانند داشته باشند، حفظ موقعیت ِ موروثی شان ست. آن هم اگر پای رقیبی که همانا برادر تنی یا بیشتر ناتنی، در کار باشد. اگر که دُردانه ی دربار هم بوده باشند که همه چیز برای عزیزانِ بلا جهتِ دربار، بر وفق مراد ست. و عزیز، سوار بر خرِ مرادِ زین کرده و حاضر به یراق.
و درین میان، تنها این تربیت شدگان بیرون از محیط دربارند که مردمی و انسانمدارند.
***
اردشیر*۱ با دختر خود (همای چهرزاد) ازدواج میکند و او را به جانشینی انتخاب میکند:
سپردم بدو تاج و تخت بلند/همان لشکر و گنج با ارجمند-
ولیعهد من او بود در جهان/همان کس کزو زاید اندر نهان-
اگر دختر آید برش گر پسر/ورا باشد این تاج و تخت پدر-
ساسانِ اردشیر یا ساسان اول، (برادرِ همای چهرزاد) ازین گزینش پدر، رنجیده خاطر دربار را ترک میکند و با نداری و بی بهره وری از تاج و گاه گذران میکند:
چو ساسان شنید این سخن خیره شد/ز گفتار بهمن دلش تیره شد-
بدو روز و دو شب بسان پلنگ/ز ایران به مرزی دگر شد ز ننگ-
دمان سوی شهر نشاپور شد/پر آزار بد از پدر دور شد-
زنی را ز تخم بزرگان بخواست/بپرورد و با جان و دل داشت راست-
نژادش به گیتی کسی را نگفت/همی داشت آن راستی در نهفت-
زن پاکتن خوب فرزند زاد/ز ساسان پرمایه بهمن نژاد-
پدر نام ساسانش کرد آن زمان/مر او را به زودی سرآمد زمان-
.................................................................................
پ ن:
*۱ اردشیر، یا بهمنِ اسفندیار، پدر ساسان و همای:
پسر بد مر او را یکی همچو شیر/که ساسان همی خواندی اردشیر-
دگر دختری داشت نامش همای/هنرمند و بادانش و نیک رای-
همی خواندندی ورا چهرزاد/ز گیتی به دیدار او بود شاد-
اردشیر، یا بهمنِ اسفندیار، همسر دختر خودش همای چهرزاد می شود:
پدر درپذیرفتش از نیکوی/بران دین که خوانی همی پهلوی-
همای دل افروز تابنده ماه/چنان بد که آبستن آمد ز شاه-
اردشیر، یا بهمنِ اسفندیار، همای را به جانشینی خود برمی گزیند:
بزرگان و نیک اختران را بخواند/به تخت گرانمایگان بر نشاند-
و فرزند آتی همای را به ولیعهدی برمی گزیند:
سپردم بدو تاج و تخت بلند/همان لشکر و گنج با ارجمند-
ولیعهد من او بود در جهان/همان کس کزو زاید اندر نهان-
اگر دختر آید برش گر پسر/ورا باشد این تاج و تخت پدر-