برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
جاهایی که اسکندر پی شگفتی ها گشت - بخش ۴ - کوه اژدها
***
اسکندر پس از گذر از شهر نرم پایان، به شهری می رسد که مردمانش از ترس اژدهای ساکن در قله ی کوه، در دامنه ی کوه زندگی میکنند:
به آیین همه پیش باز آمدند/گشاده دل و بی نیاز آمدند-
ببردند هرگونه گستردنی/ز پوشیدنیها و از خوردنی-
اسکندر در آن شهر نمی ماند. مردم شهر را از اژدهای قله کوه می رهاند و خود به راهش ادامه میدهد:
سکندر بپرسید و بنواختشان/بر اندازه بر پایگه ساختشان-
کشیدند بر دشت پرده سرای/سپاهش نجست اندر آن شهر جای-
سر اندر ستاره یکی کوه دید/تو گفتی که گردون بخواهد کشید-
بپرسید ازیشان سکندر که راه/کدامست و چون راند باید سپاه-
همه یکسره خواندند آفرین/که ای نامور شهریار زمین-
به رفتن برین کوه بودی گذر/اگر برگذشتی برو راهبر-
یکی اژدهایست زان روی کوه/که مرغ آید از رنج زهرش ستوه-
همه شهر با او نداریم تاو/خورش بایدش هر شبی پنج گاو-
بجوییم و بر کوه خارا بریم/پر اندیشه و پر مدارا بریم-
بفرمود سالار دیهیم جوی/که آن روز ندهند چیز بدوی-
چو گاه خورش درگذشت اژدها/بیامد چو آتش بران تند جا-
سکندر بفرمود تا لشکرش/یکی تیرباران کنند ازبرش-
بزد یک دم آن اژدهای پلید/تنی چند ازیشان به دم درکشید-
چو آن اژدها را خورش بود گاه/ز مردان لشکر گزین کرد شاه-
درم داد سالار چندی ز گنج/بیاورد با خویشتن گاو پنج-
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست/بدان جادوی داده دل مرد دوست-
بیاگند چرمش به زهر و به نفت/سوی اژدها روی بنهاد تفت-
مران چرمها را پر از باد کرد/ز دادار نیکی دهش یاد کرد-
بفرمود تا پوست برداشتند/همی دست بر دست بگذاشتند-
چو نزدیکی اژدها رفت شاه/بسان یکی ابر دیدش سپاه-
زبانش کبود و دو چشمش چو خون/همی آتش آمد ز کامش برون-
چو گاو از سر کوه بنداختند/بران اژدها دل بپرداختند-
فرو برد چون باد گاو اژدها/چو آمد ز چنگ دلیران رها-
چو از گاو پیوندش آگنده شد/بر اندام زهرش پراگنده شد-
همه رودگانیش سوراخ کرد/به مغز و به پی راه گستاخ کرد-
همی زد سرش را بران کوه سنگ/چنین تا برآمد زمانی درنگ-
سپاهی بروبر ببارید تیر/به پای آمد آن کوه نخچیرگیر-
وزان جایگه تیز لشکر براند/تن اژدها را همانجا بماند-