برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
جاهایی که اسکندر پی شگفتی ها گشت - بخش ۱۵ - رفتن اسکندر به شهر بابل و دیدن گوش بستر.
***
سکندر سپه را به بابل کشید/ز گرد سپه شد هوا ناپدید-
همی راند یک ماه خود با سپاه/ندیدند زیشان کس آرامگاه-
بدینگونه تا سوی کوهی رسید/ز دیدار دیده سرش ناپدید-
پدید آمد از دور مردی سترگ/پر از موی با گوشهای بزرگ-
تنش زیر موی اندرون همچو نیل/دو گوشش به کردار دو گوش پیل-
چو دیدند گردنکشان زان نشان/ببردند پیش سکندر کشان-
سکندر نگه کرد زو خیره ماند/بروبر همی نام یزدان بخواند-
اسکندر،
چه مَردی، بدو گفت نام تو چیست/ز دریا چه یابی و کام تو چیست-
گوش بستر،
بدو گفت شاها مرا باب و مام/همان گوش بستر نهادند نام-
اسکندر،
بپرسید کان چیست به میان آب/کزان سوی، می بر زند آفتاب-
گوش بستر،
ازان پس چنین گفت کای شهریار/همیشه بدی در جهان نامدار-
یکی شارستانست این چون بهشت/که گویی نه از خاک دارد سرشت-
نبینی بدو اندر ایوان و خان/مگر پوشش از ماهی و استخوان-
بر ایوانها چهر افراسیاب/نگاریده روشنتر از آفتاب-
همان چهر کیخسرو جنگجوی/بزرگی و مردی و فرهنگ اوی-
بران استخوان بر نگاریده پاک/نبینی به شهر اندرون گرد و خاک-
ز ماهی بود مردمان را خورش/ندارند چیزی جزین پرورش-
چو فرمان دهد نامبردار شاه/روم من بران شارستان بی سپاه-
اسکندر،
سکندر بدان گوش ور گفت رو/بیاور کسی تا چه بینیم نو-
گوش بستر،
بشد گوش بستر هم اندر زمان/ازان شارستان برد مردم دمان-
گذشتند بر آب هفتاد مرد/خرد یافته مردم سالخورد-
همه جامه هاشان ز خز و حریر/ازو چند برنا بد و چند پیر-
ازو هرک پیری بد و نام داشت/پر از در زرین یکی جام داشت-
کسی کو جوان بود تاجی به دست/بر قیصر آمد سرافگنده پست-
برفتند و بردند پیشش نماز/بگفتند با او زمانی دراز-
اسکندر،
ببود آن شب و گاه بانگ خروس/ز درگاه برخاست آوای کوس-
وزان جایگه سوی بابل کشید/زمین گشت از لشکرش ناپدید-