برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
جاهایی که اسکندر پی شگفتی ها گشت - بخش ۱۶ - اسکندر و دیدن ِ واپسین شگفتی زندگیش
***
همان شب سکندر به بابل رسید/مهان را به دیدار خود شاد دید-
یکی کودک آمد زنی را به شب/بدو ماند هرکس که دیدش عجب-
سرش چون سر شیر و بر پای سم/چو مردم بر و کتف و چون گاو دم-
بُمرد از شگفتی همآنگه که زاد/سزد گر نباشد ازان زن نژاد-
ببردند هم در زمان نزد شاه/بدو کرد شاه از شگفتی نگاه-
گویی، اسکندر طالع نحس ِ مرگ خویش را در پیشانی کودک می بیند:
به فالش بد آمد همانگاه گفت/که این بچه در خاک باید نهفت-
ز اخترشناسان بسی پیش خواند/وزان کودک مرده چندی براند-
ستاره شمر زان غمی گشت سخت/بپوشید بر خسرو نیکبخت-
ز اخترشناسان بپرسید و گفت/که گر هیچ ماند سخن در نهفت-
هم اکنون ببرم سرانتان ز تن/نیابید جز کام شیران کفن-
ستاره شمر چون برآشفت شاه/بدو گفت کای نامور پیشگاه-
تو بر اختر شیر زادی نخست/بر موبدان و ردان شد درست-
سر کودک مرده بینی چو شیر/بگردد سر پادشاهیت زیر-
پرآشوب گردد زمین چندگاه/چنین تا نشیند یکی پیشگاه-
ستاره شمر بیش ازین هرک بود/همی گفت و آن را نشانه نمود-
سکندر چو بشنید زان شد غمی/به رای و به مغزش درآمد کمی-
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست/مرا دل پر اندیشه زین باره نیست-
مرا بیش ازین زندگانی نبود/زمانه نکاهد نخواهد فزود-