برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
جبر در شاهنامه - فردوسی، جبراندیش ِ اختیار گزین – 11 - نماد ِ جبر، در قامت ِ آسمان.
***
جبر و جبر اندیشی، در قامت ِ چرخ، سرنوشت، دهر، قضا، قَدَر، آفرینش، اختر، آسمان، روزگار، سپهر، جهان، سرای سپنج، گیتی و گنبد تیزگرد، جا به جا در شاهنامه، خود می نمایانند. و در برابر، این جبر ِ ناشی از باور ِ حکیم طوس، اختیار گزینی حکیم نیز در هیئت و هیبت سلحشورانه ی پهلوانان شاهنامه اش به رخ کشیده می شود. آنگاه این مرگ(شکارگر انسان)، فراز و قله ی چیرگی جبر ست که مقهور و شکار ِ اختیار گزینی ِ ناشی از روحیه و باور ِ پهلوانان و یلان شاهنامه می شود.
***
جبر در قامت ِ آسمان:
دارای داراب در نبرد با اسکندر:
ببینیم فرجام تا چون بود/که گردِش ز اندیشه بیرون بود-
و
خردمند گر مردم بدگمان/نداند کسی چارهٔ آسمان-
رستم:
همی گفت من زنده با پیر سر/بدیدم بدین سان گرامی پسر-
بدو گفت رستم کزین غم چه سود/که این ز آسمان بودنی کار بود-
و
کتایون بدو گفت کای بدگمان/مشو تیز با گردش آسمان-
و
ز تنگی چنان شد که چاره نماند/سپه را همی پود و تاره نماند-
سخن رفتشان یک به یک همزبان/که از ماست بر ما بد آسمان-
و
جبر اندیشی خاقان چین:
ز مادر همه مرگ را زاده ایم/بناکام گردن بدو داده ایم-
کس از گردش آسمان نگذرد/وگر بر زمین پیل را بشکرد-
و
زمانش چنین بود نگشاد چهر/مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر-
بدین گونه بد گردش آسمان/بسنده نباشد کسی با زمان-
و
بدو گفت کز گردش آسمان/بگوی آنچ دانی و پنهان ممان-
و
کسی با ستاره نکوشد به جنگ/نه با آسمان جست کس نام و ننگ-
و
بباشد همه بودنی بی گمان/نتابیم با گردش آسمان-
و
ستاره شناسان بر او شدند/همی ز آسمان داستانها زدند-
ندیدند روزش کشیدن دراز/ز گیتی همی گشت بایست باز-
و
چنین گفت دارا که هم بی گمان/ز ما بود بر ما بد آسمان-
و
دگر گفت کز گردش آسمان/خردمند برنگذرد بی گمان-
کزو شادمانیم و زو ناشکیب/گهی در فراز و گهی در نشیب-
و
جهاندار زان لرزه شد بدگمان/پراندیشه از گردش آسمان-
و
ببینی بدین داد و نیکی گمان/که او خلعتی یابد از آسمان-
که هرگز نگردد کهن بر برش/بماند کلاه کیان بر سرش-
و
دگر گفت کز گردش آسمان/خردمند برنگذرد بی گمان-
کزو شادمانیم و زو ناشکیب/گهی در فراز و گهی در نشیب-
و
اسکندر:
چنین گفت کز گردش آسمان/نیابد گذر مرد نیکی گمان-
مرا روی گیتی بباید سپرد/بد و نیک چندی بباید شمرد-
و
نخست آفرین کرد بر کردگار/که زو دید نیک و بد روزگار-
دگر گفت کز گردش آسمان/خردمند برنگذرد بی گمان-
رستم:
بدو گفت رستم که با آسمان/نتابد بداندیش و نیکی گمان-
افراسیاب:
خردمند گر مردم بدگمان/نداند کسی چاره ی آسمان-
بهادر امیرعضدی