برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
ردِّ نیکی را همه جا میتوان یافت. « باید نیکو دید » - بخش 5 - پیران ویسه ی نیک سرشت، جان بیژن را از دار افراسیاب رهایی می بخشد.
***
افراسیاب به گرسیوز فرمان می دهد بیژن را به دار بکَش:
نگون بخت را زنده بر دار کن/وزو نیز با من مگردان سخن-
بدان تا ز ایرانیان زین سپس/نیارد بتوران نگه کرد کس-
کشیدندش از پیش افراسیاب/دل از درد خسته دو دیده پر آب-
پیش از به دار کشیده شدن بیژن، پیران ویسه، سر می رسد:
چو پیران ویسه بدانجا رسید/همه راه، تُرک ِ کمربسته دید-
یکی دار برپای کرده بلند/کمندی برو بسته چون پای بند-
ز تُرکان بپرسید کین دار چیست؟/در ِ شاه را از در ِ دار ِ کیست؟-
بدو گفت گرسیوز: این بیژنست/از ایران، کجا شاه را دشمنست-
بزد اسب و آمد بر ِ بیژنا/جگر خسته دیدش، برهنه تنا-
دو دست از پس ِ پشت، بسته چو سنگ/دهن خشک و رفته ز رخساره، رنگ-
بپرسید و گفتش: که چون آمدی؟/از ایران همانا به خون آمدی؟-
همه داستان بیژن او را بگفت/چنانچون رسیدش ز بدخواه جفت-
ببخشود پیران ویسه بر اوی/ز مژگان سرشکش فرو شد به روی-
بفرمود تا یک زمانش به دار/نکردند و گفتا هم ایدر بِدار-
بدان تا ببینم یکی روی، شاه/نمایم بدو اختر ِ نیک راه-
به کاخ اندر آمد پرستارفَش/بر ِ شاه، با دست کرده به کَش-
بیامد دمان، تا به نزدیک تخت/بر افراسیاب، آفرین کرد سخت-
همی بود در پیش ِ تختش به پای/چو دستور، پاکیزه و رهنمای-
سپهبَد، بدانست کز آرزوی/به پایست پیران ِ آزاده خوی-
بخندید و گفتش چه خواهی بگوی/ترا بیشتر نزد من آبروی-
اگر زر خواهی و گر گوهرا/و گر پادشاهی ِ هر کشورا-
ندارم دریغ از تو من، گنج ِ خویش/چرا برگزینی همی رنج ِ خویش-
چو بشنید پیران ِ خسرو پرست/زمین را ببوسید و بر پای جست-
پیران، افراسیاب را اندرز می دهد و او را از واکنش رستم و طوس به بیم و هراس می اندازد:
مکُش گفتمت پور ِ کاوس را/که دشمن کنی رستم و طوس را-
کز ایران به پیلان، بکوبندمان/ز هم بگسلانند پیوندمان-
سیاوش که بود از نژاد کیان/ز بهر تو بسته کمر بر میان-
بکُشتی به خیره، سیاووش را/به زهر اندر آمیختی، نوش را-
بدیدی بدیهای ایرانیان/که کردند با شهر ِ تورانیان-
پیران از افراسیاب می خواهد، از کشتن بیژن دست بردارد:
اگر خون ِ بیژن بریزی برین/ز توران برآید همان گَرد ِ کین-
هم آنرا همی خواستار آوری/درخت ِ بلا را به بار آوری-
چو کینه دو گردد، نداریم پای/ایا پهلوان جهان کدخدای-
به از تو نداند کسی گیو را/نهنگ بلا رستم نیو را-
چو گودرز کشواد ِ پولادچنگ/که آید ز بهر ِ نبیره به جنگ-
افراسیاب، همچنان از "به دار" کشیدن بیژن، دست "بردار" نیست:
چو برزد بران آتش ِ تیز، آب/چنین داد پاسخ پس افراسیاب-
که بیژن نبینی که با من چه کرد؟/به ایران و توران شدم روی زرد-
نبینی کزین بدهنر دخترم/چه رسوایی آمد به پیران سرم؟-
همان نام ِ پوشیده رویان ِ من/ز پرده بگسترد بر انجمن-
کزین ننگ، تا جاودان بر سرم/بخندد همی کشور و لشکرم؟-
چنو یابد از من، رهایی به جان/گشایند بر من، ز هر سو، زبان-
به رسوایی اندر، بمانم به درد/بپالایم از دیدگان، آب ِ زرد-
و به فرجام، پیران ویسه، افراسیاب را از کشتن بیژن، باز می دارد:
دگر آفرین کرد پیران بدوی/که ای شاه ِ نیک اختر ِ راست گوی-
چنینست کین شاه گوید همی/جز از نیک نامی نجوید همی-
ولیکن بدین رای ِ هشیار ِ من/یکی بنگرد ژرف، سالار ِ من-
ببندد مر او را به بند گران/کجا دار و کشتن گزیند بران-
هر آنکو به زندان تو بسته ماند/ز دیوان ها نام ِ او کس نخواند-
ازو پند گیرند ایرانیان/نبندند ازین پس بدی را میان-
چنان کرد سالار، کو رای دید/دلش با زبان، شاه بر جای دید-
بهادر امیرعضدی