برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
آشتی جوی و مسالمت خویی رستم، تنیده با کین خواهی و نه کین جویی و کین خویی رستم.
***
خاقان چین به رستم:
دلیری که چندین بجوید نبرد/برآرد همی از دل شیر گرد-
ز شهر و نژاد و ز آرام خویش/سخن گوی و از تخمه و نام خویش-
جز از تو کسی را ز ایران سپاه/ندیدم که دارد دل رزمگاه-
مرا مهربانیست بر مرد جنگ/بویژه که دارد نهاد پلنگ-
کنون گر بگویی مرا نام خویش/بر و بوم و پیوند و آرام خویش-
سپاسی برین کار بر من نهی/کز اندیشه گردد دل من تهی-
دلاوری و نهاد پلنگ آسای این یل ناشناس(رستم)، سخت به دل ِ خاقان خوش نشسته و مهرش را بدو بر انگیخته.
منش آشتی جوی و روح مسالمت خوی رستم، تنیده با کین خواهی و نه کین جویی و کین خویی رستم:
بدو گفت رستم که چندین سخُن/که گفتی و افگندی از مهر بن-
چرا تو نگویی مرا نام خویش/بر و کشور و بوم و آرام خویش-
چرا آمدستی بنزدیک من/بنرمی و چربی و چندین سخن-
اگر آشتی جست خواهی همی/بکوشی که این کینه، کاهی همی-
نگه کن که خون سیاوش که ریخت/چنین آتش کین بما بر، که بیخت-
همان خون پرمایه گودرزیان/که بفزود چندین زیان بر زیان-
بزرگان کجا با سیاوش بدند/نجستند پیکار و خامش بدند-
گنهکار خون سر بیگناه/نگر تا که یابی ز توران سپاه-
ز مردان و اسپان آراسته/کز ایران بیاورد با خواسته-
چو یکسر سوی ما فرستید باز/من از جنگ ترکان شوم بی نیاز-
ازان پس همه نیکخواه منید/سراسر بر آیین و راه منید-
نیازم بکین و نجویم نبرد/نیارم سر سرکشان زیر گرد-
بهادر امیرعضدی