برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
پیوند عاطفی انسان و اسب، در شاهنامه - 5
***
رخش، در خوان سوم از خوان های هفت گانه ی رستم، در مصاف با شیر، جان ِ رستم ِ خفته را می خرد:
ز دشت اندر آمد یکی اژدها / کزو پیل گفتی نیابد رها -
بیامد جهانجوی را خفته دید / ر او یکی اسپ آشفته دید -
سوی رخش رخشنده بنهاد روی / دوان اسپ شد سوی دیهیم جوی -
همی کوفت بر خاک رویینه سم / چو تندر خروشید و افشاند دم -
تهمتن چو از خواب بیدار شد / سر پر خرد پر ز پیکار شد -
رخش، دگر باره، در مصاف با اژدها، مورد بی مهری، خشم و غیظ رستم مواجه میشود:
دگرباره بیدار شد خفته مرد / برآشفت و رخسارگان کرد زرد -
بدان مهربان رخش بیدار گفت / که تاریکی شب بخواهی نهفت -
سرم را همی باز داری ز خواب / به بیداری من گرفتت شتاب -
گر اینبار سازی چنین رستخیز / سرت را ببرم به شمشیر تیز -
در سومین هجوم ِ اژدها، رخش در بیم و هراس ِ جان خود، از پهلوان خفته دور میشود و همچنان بی قرار ِ اژدها بر بالین خداوند خفته ی خویش، خطر مرگ به دست ِ رستم را به جان می خرد:
سیم ره به خواب اندر آمد سرش / ز ببر بیان داشت پوشش برش -
بغرید باز اژدهای دژم / همی آتش افروخت گفتی بدم -
چراگاه بگذاشت رخش آنزمان / نیارست رفتن بر پهلوان -
دلش زان شگفتی به دو نیم بود / کش از رستم و اژدها بیم بود -
هم از بهر رستم دلش نارمید / چو باد دمان نزد رستم دوید -
خروشید و جوشید و برکند خاک / ز نعلش زمین شد همه چاک چاک -
چو بیدار شد رستم از خواب خوش / برآشفت با باره ی دستکش -
چنان ساخت روشن جهانآفرین / که پنهان نکرد اژدها را زمین -
برآن تیرگی رستم او را بدید / سبک تیغ تیز از میان برکشید -
برآویخت با او به جنگ اژدها / نیامد به فرجام هم زو رها -
چو زور تن اژدها دید رخش / کزان سان برآویخت با تاجبخش -
بمالید گوش اندر آمد شگفت / بلند اژدها را به دندان گرفت -
بدرید کتفش بدندان چو شیر / برو خیره شد پهلوان دلیر -
بزد تیغ و بنداخت از بر سرش / فرو ریخت چون رود خون از برش -
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
پیوند عاطفی انسان و اسب، در شاهنامه – 4
***
نجوای سیاوش در گوش ِ "شبرنگ بهزاد" و ابراز ِ "راز ِ مگو" به شبرنگ بهزاد، اسب محبوبش.
سیاوش زمانی که خود را بازنده ی نبرد غدارانه و پست ِ دسیسه ها و سیاهکاری های گرسیوز می بیند، و دیگر کور سوی امیدی در افق ِ سیاه و پلید سپهر ِ سراسر ریا و نیرنگ گرسیوز نمی یابد، به تنها بازمانده گان ِ پاک و شریف دنیای دون، به آغوش همسرش فرنگیس پناه می برد و به یال ِ اسب وفادارش شبرنگ بهزاد چنگ ِ نوازش می کشد:
سیاوش چو با "جفت"، غمها بگفت / خروشان بدو اندر آویخت، جفت -
رخش پر ز خون ِ دل و دیده گشت / سوی آخر تازی اسپان گذشت -
بیاورد "شبرنگ بهزاد" را / که دریافتی روز کین باد را -
خروشان سرش را به بر در گرفت / لگام و فسارش ز سر بر گرفت -
به گوش اندرش گفت رازی دراز / که بیدار دل باش و با کس مساز -
چو کیخسرو آید به کین خواستن / عنانش ترا باید آراستن -
ورا بارگی باش و گیتی بکوب / چنان چون سر مار افعی به چوب -
از آخر ببر دل به یکبارگی/که او را تو باشی به کین بارگی-
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
فلسفه ی وجودی و جهانبینی فردوسی - بخش (4) - داد، والاترین آرمان فردوسی
***
دستیابی به روح و رسالت مردمی شاهنامه مستلزم درک و دریافت فلسفه ی و جودی و جهانبینی فردوسی ست.
***
در جهان بینی فردوسی، این موارد:
1 - جهان بینی خردگرایانه،
2 - انسانمداری،
3 - فلسفه ی مرگ و زندگی
4 - داد، حجم بزرگی از شاهنامه را فرا گرفته و با حساسیتی مسئولانه در سرتاسر شاهنامه با دقت تمام دنبال می شود.
و ازین میان، خط زمینه ی فردوسی در تمام عقاید و افکار و آرزوهایش، « داد » ست.
داد و داد گستری، استوارترین رکنِ بینش سیاسی- فلسفی فردوسی ست.
***
4 - داد: والاترین آرمان فردوسی:
از ابــر بـهــاران بـبــاریــد نـــم / ز روی زمیـن زنگ بزدود غــم -
جهــان گشت پرسـبزه و رود آب / ســرغمـگــنـان انـد آمــد بخـواب -
زمیــن چون بهشـتی شد آراســته / ز داد و زبخشش پـر از خواسـته -
جهـان شـد پر از خوبی و ایمـنی / زبد بسـته شــد دسـت اهــریمنـی-
در بیان نفرت از بیداد فردوسی چنان زبان می گشاید و با چنان تعابیربکر و عالی علیه بیداد سخن می راند که هر مصرع آن شاهکار ادبی و هر تعبیرآن ماندگاراست:
نـزاید به هنـگام در دشت گـــور / شـــود بچــۀ بـاز را دیده کــــور -
نپــرد زپســـتـان نخـچـیـرشـــیر / شود آب در چشـمۀ خویش قیــر -
شود درجهـان چشمۀ آب خشک / نگیرد به نافه درون بوی مشک -
ز کـژی گریـزان شـود راســتی / پدید آیـد از هرســـوی کاســـتی -
به پسـتان ها در شود شیر خشــک / نبوید به نـافه درون نیز مشـــک -
زنــا و ربــا آشـــــکار شـــــــود / دل نـرم چون سنـگ خارا شــود -
بدشت اندرون گرگ مردم خورد / خردمنـد بـگریـزد از بـی خـــرد -
شــود خـایه در زیرمـرغان تـباه / هرآنگه که بیداد گر گشـت شــاه -
نکوهش حاکمان بیدادگر:
گراز پوست درویش باشد خورش / زچرمــش بـود بیـگمـان پـرورش -
پلنـگی به از شــــهریاری چــنین / که نه شرم دارد و نه آئین نه دین -
بهادر امیرعضدی
و.ک(203)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
« ترسیم و توصیفی زیبا، از نگارش و نوشتن »، در شاهنامه
***
بفرمود تا پیش او شد دبیر / « بیاورد قرطاس و چینی حریر »
یکی « نامه از قیر و مشک و گلاب » / بفرمود در کار افراسیاب
چو شد « خامه از مشک و ز قیر تر » / نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارنده و بر سر آرنده اوست / زمین و زمان را نگارنده اوست -
« نویسنده آهنگ قرطاس کرد / سر خامه برسان الماس کرد »
« نبشتند نامه » بهر کشوری / بهر نامداری و هر مهتری -
بهادر امیرعضدی
و.ک(205)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
« ابداعِ بنیاد شهید کسرا انوشیروان »، در شاهنامه فردوسی.
***
تحت پوشش قرار دادن کودکانِ یتیمِ بجا مانده از بلای جنگ، توسط نظامِ دیوانی شاهان پیشین ایران زمین .
فرمان شاه:
« هر سال چهار هزار درم ( با شروع هر فصل، به میزانِ هزار درم ) مقرری به بازمانده ی جنگ پرداخت شود ».
***
دگر گفت جنگی سواری بخست / بدان خستگی دیر ماند و برست
به پیش صف رومیان حمله برد / « بمُرد او وزو کودکان مان خرد »
چه فرمان دهد شهریار جهان / ز کار چنان خرد کودک نوان
بفرمود کان « کودکان را چهار / ز گنج درم داد باید هزار »
« هرآنکس که شد کشته در کارزار / کزو خرد کودک بود یادگار
چو نامش ز دفتر بخواند دبیر / برد پیش کودک درم ناگزیر
چنین هم به سال اندرون چار بار / مبادا که باشد ازین کار خوار » -