برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
سرداران و رادان شاهنامه، خدای خود را "خودی" میدانند - بخش چهارم
***
سرداران و رادان شاهنامه، خدای خود را "خودی" میدانند و درخواست ها و گلایه هاشان را نیز با خدایشان، "خودمانی" در میان میگذارند.
***
پیران ویسه، گرد تورانی، پس از شنیدن خبر مرگ برادرانش، نستیهن و هومان، داغ ِ بر دل نشسته اش را به رخ "کردگار" می کشد و گلایه مند او می شود:
چو بشنید پیران برآمد بجوش / نماند آن زمان با سپهدار هوش -
همی کند موی و همی ریخت آب / ازو دور شد خورد و آرام و خواب -
بزد دست و بدرید رومی قبای / برآمد خروشیدن های های -
همی گفت کای کردگار جهان / همانا که با تو بُدستم نهان -
که بگسست از بازوان زور من / چنین تیره شد اختر و هور من -
دریغ آن هژبر افکن گُرد گیر / جوان دلاور سوار هژیر -
گرامی برادر جهانبان من / سر ِ ویسگان گُرد هومان من -
چو نستیهن آن شیر شرزه بجنگ / که روباه بودی بجنگش پلنگ -
کرا یابم اکنون بدین رزمگاه / بجنگ اندر آورد باید سپاه -
و.ک(253,2)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
فردوسی، حکیم بزرگوار طوس، "دُگم" و تحجّرِ خودی و غیر خودی، ایرانی و انیرانی را بر نمی تابد. بخش دوم
***
گستره ی دید و عمقِ نگرشِ فردوسی، دُگم و تحجّرِ خودی و غیر خودی، ایرانی و انیرانی را بر نمی تابد. حکیم فردوسی، "قابلیت ها و توانمندی های همگان" را منصفانه و بی غرضانه، یکسان به رخ می کشد. بخش دوم
***
اسکندر و فغفور چین
***
فردوسی بارِ دگر"هوشمندی ، ابتکارِ عملِ فردیِ و "پراگماتیسمِ" اسکندر را در مصاف با فغفور و تادیه ی "باژ و ساو" از او، بدون لشکر کشی و جنگ و جدال، به رخ می کشد:
چو آگاهی آمد به فغفور ازین / که امد فرستاده یی سوی چین -
پذیره فرستاد چندی سپاه / سکندر گرازان بیامد به راه -
اسکندر در شمایل فرستاده اسکندر به بارگاه فغفور می آید و از فغفور باژ و ساو را خواستار می شود:
چو نامه بخوانی بیارای ساو / مرنجان تن خویش و با بد مکاو -
و فغفور نیز او را بار می دهد:
بفرمود تا خوان و می خواستند / به باغ اندرایوان بیاراستند -
همی خورد می تا جهان تیره شد / سر میگساران ز می خیره شد -
سکندر بیامد ترنجی به دست / ز ایوان سالار چین نیم مست –
فغفور پاسخ نامه را به اسکندر می دهد:
من از تو، نه ترسم، نه جنگ آورم / نه برسانِ تو، باد گیرد سرم -
که خون ریختن نیست آیین ما / نه بد کردن اندر خور دین ما -
و با فرستادن باژ و ساو، از در سازش در آمده و بدین سان، خواسته ی اسکندر، بدون جنگ و خونریزی، برآورده می شود.
بهادر امیرعضدی
و.ک(253،1)
بر گزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
فردوسی، حکیم بزرگوار طوس، "دُگم" و تحجّرِ خودی و غیر خودی، ایرانی و انیرانی را بر نمی تابد - بخش نخست
***
گستره ی دید و عمقِ نگرشِ فردوسی، دُگم و تحجّرِ خودی و غیر خودی، ایرانی و انیرانی را بر نمی تابد. حکیم فردوسی، "قابلیت ها و توانمندی های همگان" را منصفانه و بی غرضانه، یکسان به رخ می کشد.
بخش نخست
***
برجسته کردنِ نبوغ اسکندر در "پلتیک" و تاکتیک کارآمد و اثر بخشِ "عملیاتِ گشتی – شناسی" در قلبِ دشمن، در تدارکِ حمله به ایران.
***
اسکندر سپه را سراسر بخواند / گذشته سخن پیش ایشان براند -
برون آمد آن نامور شهریار / بره بر چنان لشکر نامدار-
به مصر آمد از روم چندان سپاه / که بستند بر مور و بر پشه راه -
وزان جایگه ساز ایران گرفت / دل شیر و چنگ دلیران گرفت -
چو بشنید دارا که لشکر ز روم / بجنبید و آمد برین مرز و بوم -
برفتند ز اصطخر چندان سپاه / که از نیزه بر باد بستند راه -
همی داشت از پارس آهنگ روم / کز ایران گذارد به آباد بوم -
چو آورد لشکر به پیش فرات / سپه را عدد بود بیش از نبات -
سکندر چو بشنید کامد سپاه / پذیره شدن را بپیمود راه -
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند / سکندر گرانمایگان را بخواند -
چو سیر آمد از گفته ی رهنمای / چنین گفت کاکنون جزین نیست رای -
« که من چون فرستاده ای پیش اوی / شوم بر گرایم کم و بیش اوی » -
سواری ده از رومیان برگزید / که دانند هرگونه گفت و شنید -
ز لشکر بیامد سپیده دمان / خود و نامداران ابا ترجمان -
چو آمد به نزدیک دارا فراز / پیاده شد و برد پیشش نماز -
جهاندار دارا مر اورا بخواند / بپرسید و بر زیرِ گاهش نشاند -
سکندر چنین گفت کای نیکنام / به گیتی به هر جای گسترده کام -
مرا آرزو نیست با شاه جنگ / نه بر بوم ایران گرفتن درنگ -
برآنم که گرد زمین اندکی / بگردم ببینم جهان را یکی -
اگر خاک داری تو از من دریغ / نشاید سپردن هوا را چو میغ -
چو رزم آوری با تو رزم آورم / ازین بوم بی رزم بر نگذرم -
گزین کن یکی روزگار نبرد / برین باش و زین آرزو برمگرد -
که من سر نپیچم ز جنگ سران / وگر چند باشد سپاهی گران -
چو دارا بدید آن دل و رای او / سخن گفتن و فر و بالای او -
بدو گفت نام و نژاد تو چیست / که بر فر و شاخت نشان کییست -
از اندازه ی کهتران برتری / من ایدون گمانم که اسکندری –
اسکندر خود را فرستاده اسکندر معرفی می کند .
اسکندر، برای برآورد وضعیت و آرایش سپاهیان به بارگاه دارا رفته بود که پس از شناسایی شدنش توسط دارا، می گریزد:
چو اسکندر آمد به پرده سرای / برفتند گردان رومی ز جای -
بدیدند شب شاه را شادکام / به پیش اندرون پر گهر چار جام -
به گردان چنین گفت کاباد بید / بدین فرخی فال ما شاد بید -
هم از لشکرش برگرفتم شمار / فراوان کم است از شنیده، سوار –
اسکندر در یک عملیات هجومی هشت روزه، بر دارا فایق می آید و دارا به جهرم می گریزد و از آنجا نیز خود را به استخر می رساند:
ز جهرم بیامد به شهر صطخر / که آزادگان را بران بود فخر -
سکندر چو از کارش آگاه شد / که دارا به تخت افسر ماه شد-
سپه برگرفت از عراق و براند / به رومی همی نام یزدان بخواند -
سپه را میان و کرانه نبود / همان بخت دارا جوانه نبود -
پذیره شدن را بیاراست شاه / بیاورد ز اصطخر چندان سپاه -
سِیُم ره به دارا در آمد شکست / سکندر میان تاختن را ببست -
جهاندار لشکر به کرمان کشید / همی از بد دشمنان جان کشید -
سکندر بیامد زی اصطخر پارس / که دیهیم شاهان بد و فخر پارس -
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند / ز کار جهان در شگفتی بماند -
سر انجام گفت این ز کشتن بتر / که من پیش رومی ببندم کمر -
دارا از فور هندی کمک میخواهد:
چو یاور نبودش ز نزدیک و دور / یکی نامه بنوشت نزدیکِ فور -
پر از لابه و زیر دستی و درد / نخست آفرین بر جهاندار کرد -
هیونی برافکند برسان باد / بیامد برِ فورِ فوران نژاد -
چو اسکندر آگاه شد زین سخن / که دارای دارا چه افکند بن -
بیامد ز اصطخر چندان سپاه / که خورشید بر چرخ گم کرد راه -
گرانمایگان زینهاری شدند / ز اوج بزرگی به خواری شدند -
چو دارا چنین دید برگاشت روی / گریزان همی رفت با های وهوی –
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
داراب بهمن، بانی داراب گرد
***
داراب بهمن، بانی داراب گرد - شهر باستانی دارابگرد، حوالی شهر داراب امروز، متعلق به حدود 2600 سال پیش.
***
چنان بد که روزی ز بهر گله / بیامد که اسبان ببیند گله –
ز پستی برآمد به کوهی رسید / یکی بی کران ژرف دریا بدید –
بفرمود کز روم وز هندوان / بیارند کارازموده گوان –
بجویند زان آب دریا دری / رسانند رودی به هر کشوری –
چو بگشاد داننده زان آب، بند / یکی شهر فرمود بس سودمند –
چو دیوار شهر اندرآورد گرد / ورا نام کردند داراب گرد –
یکی آتش افروخت از تیغ کوه / پرستنده ی آذر آمد گروه –
ز هر پیشه ای کارگر ساختند / همی شهر ایران بیارستند –
...........................
پ ن:
*۱ داراب ِ بهمن، همسر ناهید، دختر فیلقوس قیصر روم:
سُقُف خوب رخ را به دارا سپرد / گهرها به گنجور او بر شمرد -
داراب ِ بهمن، پدر اسکندر که از ناهید دختر فیلقوس رومی زاده شد.
داراب ِ بهمن، پدر دارا از زنی دیگر غیر از ناهید دختر فیلقوس ِ قیصر:
و زان پس که ناهید نزد پدر / بیامد، زنی خواست دارا دگر -
یکی کودک امدش با فر و یال / ز فرزند ناهید کهتر به سال -
همان روز داراش کردند نام / که تا از پدر بیش باشد به کام -
داراب ِ بهمن، پسر بهمن اسفندیار و همای چهرزاد. همای پس از مرگ بهمن، برای حفظ تاج و تختش، پسرش را مرده زاد بروز می دهد:
چو هنگام زادنش آمد فراز / ز شهر و زلشکر همی داشت راز -
نهانی پسر زاد و با کس نگفت / همی داشت آن نیکویی در نهفت -
بیاورد آزاده تن دایه را / یکی پاک پر شرم و با مایه را -
نهانی بدو داد فرزند را / چنان شاه شاخ برومند را -
کسی کو ز فرزند او نام برد / چنین گفت کان پاکزاده بمرد -
همای چهرزاد، داراب نوزاد را به زنی می دهد و زن او را در صندوقی روی آب فرات رها می سازد. صندوق به دست گازری می افتد. گازر و همسرش پسر را از آب گرفته و داراب ش نام می نهند:
زن گازر او را چو پیوند خویش / بپرورد چوناک فرزند خویش -
سیم روز داراب کردند نام / کز آب روان یافتندش کنام -
داراب ِ بهمن، در بعضی از آثار دیگر با داریوش مطابقت پیدا کرده.
*۲ کوه مجاور رونیز استهبان در جنوب دریاچه ی بختگان.
*۳ ژرف دریا، اشاره به دریایی که امروز به دریاچه یا (تالاب بختگان) معروف است و در چند کیلو متری داراب، و چسبیده به نی ریز و استهبان واقع شده.
بهادر امیرعضدی
و.ک(254)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
هفتاد و هشت پسر و نوه های گودرز ِ کشوادگان، در شاهنامه
***
زمانی که گیو، کیخسرو و فرنگیس در مرز توران، در شرف حمله پیران با هزار سوارش به آنان هستند، گیو به فرنگیس:
بدو گفت گیو ای مه ِ بانوان / چرا رنجه کردی بدینسان روان -
تو با شاه بر شو به بالای، تند / ز پیران و لشکر مشو هیچ کند -
جهاندار پیروز یار منست / سر اختر اندر کنار منست -
گیو به کیخسرو :
بدو گفت گیو ای شه سر فراز / جهان را به نام تو آمد نیاز -
پدر پهلوانست و من پهلوان / به شاهی نپیچیم جان و روان -
برادر مرا هست هفتاد و هشت / جهان شد چو نام تو اندر گذشت -
بسی پهلوانست، شاه اندکی / چه باشد، چو پیدا نباشد یکی -
اگر من شوم کشته دیگر بود / سر تاجور باشد افسر بود -
اگر تو شوی دور از ایدر تباه / نبینم کسی از در تاج و گاه -
تعداد پسران و نوه های گودرز:
نبیره پسر بود هفتاد و هشت/کنون ماند هشت و دگر بر گذشت -
گودرز هفتاد و هشت پسر داشت که هفتاد نفر از آنان در جنگ ِ هماون کشته شدند:
برآشفت گودرز و گفت از مهان/همی طوس کم باد اندر جهان -
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت/بزد کوس ز ایوان به میدان گذشت -
بهادر امیرعضدی