برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فردوسی حکیم طوس در چهار فراز از عرصه ی نبرد رستم و سهراب، امتیاز و برتری را به سهراب می دهد - فراز 1
***
کفه ی ترازوی امتیاز دهی فردوسی، در نبرد رستم و سهراب، به سوی سهراب سنگینی میکند.
***
فراز ِ روی گردانیدن رستم از ادامه ی پیکار سهراب و تاخت زدن به سپاه تورانیان:
تهمتن به توران سپه شد به جنگ / بدانسان که نخچیر بیند پلنگ -
میان سپاه اندر آمد چو گرگ / پراگنده گشت آن سپاه بزرگ -
سهراب نیز به تلافی، به سپاه ایران میتازد:
عنان را بپچید سهراب گرد / به ایرانیان بر یکی حمله برد -
بزد خویشتن را به ایران سپاه / ز گرزش بسی نامور شد تباه -
بهت رستم از رزم آوری سهراب و بروز دلواپسی و نگرانی رستم:
میان سپه دید سهراب را / چو می لعل کرده به خون آب را -
غمی گشت رستم چو او را بدید / خروشی چو شیر ژیان برکشید -
رستم به فرافکنی چنگ می اندازد:
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد / از ایران سپه جنگ با تو که کرد -
چرا دست یازی به سوی همه / چو گرگ آمدی در میان رمه -
سهراب پیشدستی رستم در نبرد را به رخش می کشد:
بدو گفت سهراب، توران سپاه / ازین رزم بودند بر بیگناه -
تو آهنگ کردی بدیشان نخست / کسی با تو پیگار و کینه نجست -
رستم گزیر را در گریز از صحنه ی نبرد می بیند:
بدو گفت رستم که شد تیرهروز / چه پیدا کند تیغ گیتی فروز -
بگردیم شبگیر با تیغ کین / برو تا چه خواهد جهان آفرین -
بهادر امیرعضدی
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
عرفان شرقی و شاهنامه - بخش اول - « سکولاریزم سرداران سپاه کیخسرو و دامنه ی تحمل و آزادمنشی رستم، زال و گودرز هنگام معراج کیخسرو »
***
پس از برتخت نشستن کیخسرو ( پسر سیاووش )، رستم و زال به دیدار شاه می روند:
بیاراست رستم به دیدار شاه / ببیند که تا هست زیبای گاه -
ابا زال، سام نریمان بهم / بزرگان کابل همه بیش و کم -
زواره فرامرز و دستان سام / بزرگان که هستند با جاه و نام -
سر زال زانپس به بر در گرفت / ز بهر پدر دست بر سر گرفت -
نگه کرد رستم سر و پای اوی / نشست و سخن گفتن و رای اوی -
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر / چو گرگین و گستهم و بهرام شیر-
گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ / بیامد سوی خان آذر گشسپ -
جهانآفرین را ستایش گرفت / به آتشکده در نیایش گرفت -
کیخسرو بسان منشور شاهی که پیشتر از خاندان رستم گرفته، خواستار رخصت به معراج رفتن از رستم می شود:
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه / به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه -
گوا بود دستان و رستم برین / بزرگان لشکر همه همچنین -
به زنهار بر دست رستم نهاد / چنان خط و سوگند و آن رسم و داد -
نوشتند بر دفتر شهریار / همه نامشان تا کی آید به کار -
واکنش سران سپاه ایران به انزوا و عرفان کیخسرو :
برفتند با دست کرده بکش / بزرگان پیل افکن شیر فش -
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر / چو گرگین و بیژن چو رهام شیر -
چو دیدند بردند پیشش نماز / ازان پس همه بر گشادند راز -
ندانیم که اندیشه ی شهریار / چرا تیره شد اندر این روزگار -
همه پهلوانان ز نزدیک شاه / برون آمدند از غمان جان تباه -
کیخسرو پس از رفتن رستم و سران، کنج عزلت و گوشه نشینی و کنار گزینی از هیاهوی سرحد داری را بر میگزیند:
بسالار بار آنزمان گفت شاه / که بنشین پس پرده ی بارگاه -
کسی را مده بار در پیش من / ز بیگانه و مردم خویش من -
بیامد بجای پرستش به شب / به دادار دارنده بگشاد لب -
چو یکهفته بگذشت ننمود روی / بر آمد یکی غلغل و گفت و گوی -
همه پهلوانان شدند انجمن / بزرگان فرزانه و رایزن -
چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد / سخن رفت چندی ز بیداد و داد-
ز کردار شاهان برتر منش / ز یزدان پرستان و ز بد کنش -
برنتابیدن رفتار کیخسرو و چاره اندیشی سران سپاه :
پدر، گیو را گفت، کای نیکبخت / همی شه پرستنده ی تاج و تخت -
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار / که آنرا نشاید که داریم خوار -
بباید شدن سوی زابلستان / سواری فرستی به کابلستان -
به زابل به رستم بگویی که شاه / ز یزدان بپیچید و گم کرد راه-
در بار بر نامداران ببست / همانا که با دیو دارد نشست -
بترسیم کو همچو کاووس شاه / شود کژ و دیوش بپیچد ز راه -
شما پهلوانید و داناترید / به هر بودنی بر تواناترید -
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی / چو پوشید خسرو ز ما رای و روی -
سر هفته را زال و رستم به هم / رسیدند بی کام، دل پر ز غم -
چو گودرز پیش تهمتن رسید / سرشکش ز مژگان برخ بر چکید -
سپاهی همی رفت رخساره زرد/ ز خسرو همه دل پر از داغ و درد-
بگفتند با زال و رستم که شاه / بگفتار ابلیس گم کرد راه -
تدبیر کدخدا منشانه ی زال :
بدیشان چنین گفت زال دلیر/ که باشد که شاه آمد از گاه سیر -
درستی و هم دردمندی بود/ گهی خوشی وگه نژندی بود -
شما دل مدارید، چندین به غم / که از غم، شود جان خرم، دژم -
اندرز سرزنش آمیز زال به کیخسرو:
چو بشنید زال این سخن بردمید/یکی باد سرد از جگر برکشید-
بایرانیان گفت کین رای نیست/خرد را بمغز اندرش جای نیست-
که تا من ببستم کمر بر میان/پرستندهام پیش تخت کیان-
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت/چو او گفت ما را نباید نهفت-
نباید بدین بود همداستان/که او هیچ راند چنین داستان-
مگر دیو با او همآواز گشت/که از راه یزدان سرش بازگشت-
فریدون و هوشنگ یزدان پرست/نبردند هرگز بدین کار دست-
بگویم بدو من همه راستی/گر آید بجان اندرون کاستی-
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان/کزین سان سخن کس نگفت از میان-
همه با توایم آنچ گویی بشاه/مبادا که او گم کند رسم و راه-
آنگاه زال به نرمی و مدارا لب به پند کیخسرو می گشاید:
ازین بد نباشد تنت سودمند/نیاید جهانآفرین را پسند-
گر این باشد این شاه سامان تو/نگردد کسی گرد پیمان تو-
پشیمانی آید ترا زین سخن/براندیش و فرمان دیوان مکن-
وگر نیز جویی چنین کار دیو/ببرد ز تو فر کیهان خدیو-
بمانی پر از درد و دل پر گناه/نخوانند ازین پس ترا نیز شاه-
بیزدان پناه و بیزدان گرای/که اویست بر نیک و بد رهنمای-
گر این پند من یک بیک نشنوی/بهرمن بدکنش بگروی-
بماندت درد و نماندت بخت/نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت-
خرد باد جان ترا رهنمای/بپاکی بماناد مغزت بجای-
سخنهای دستان چو آمد ببن/یلان برگشادند یکسر سخن-
که ما هم برآنیم کین پیر گفت/نباید در راستی را نهفت-
کیخسرو، پند نا پذیر و مصمم، مسیر گزیده شده اش،را تا تا انتهای کارطی میکند . وتاحدومرز « عروج »،به آسمان میرسد . و زال نیز او را مشایعت می کند .رستم، گودرز، گیو، فریبرز، بیژن، و... نیز زال زر را تنها نمی گذارند و در رکاب زال و گودرز به صف مشایعت کنندگان کیخسرو می پیوندند:
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو / دگر بیژن گیو و گستهم نیو -
به هفتم فریبرز کاووس بود / به هشتم کجا نامور طوس بود -
وداع کیخسرو با سران سپاه :
بدان مهتران گفت زین کوهسار / همه باز گردید بی شهریار-
ز با من شدن، راه کوته کنید / روان را سوی روشنی ره کنید -
برین ریگ بر نگذرد هر کسی / مگر فره و برز دارد بسی -
سه مرد گرانمایه و سرفراز / شنیدند گفتار و گشتند باز -
چو دستان و رستم چو گودرز پیر / جهانجوی و بیننده و یاد گیر-
معراج کیخسرو - کیخسرو در سی سخت، « نزدیکی یاسوج » . به آسمان معراج میکند .
کیخسرو، نگران جمشید شاه و شاهان پیشین شدن ِ خود ست:
روانم نباید که آرد منی / بد اندیشی و کیش آهرمنی -
شوم همچو ضحاک تازی و جم / که با سلم و تور اندر آیم به زم -
بیکسو چو کاووس دارم نیا / دگر سو چو تور آن پر از کیمیا -
چو کاووس و چون جادو افراسیاب / که جز روی کژی ندیدی بخواب -
بیزدان شوم یکزمان ناسپاس / بروشن روان اندر آرم هراس -
ز من بگسلد فره ی ایزدی / گر آیم به کژی و راه بدی -
ازان پس بران تیرگی بگذرم / بخاک اندر آید سر و افسرم-
بگیتی بماند ز من نام بد / همان پیش یزدان سرانجام بد -
تبه گرددم چهر و رنگ رخان / بریزد بخاک اندرون استخوان -
هنر گم شود ناسپاسی بجای / روان تیره گردد به دیگر سرای -
گرفته کسی تاج و تخت مرا / بپایان در آورده بخت مرا -
ز من نام ماند بدی یادگار/ گل رنج های کهن گشته خار -
کیخسرو :
کنون آن به آیدکه من راه جوی/ شوم پیش یزدان پر از آب، روی -
مگر هم بدین خوبی اندر نهان / پرستنده ی کردگار جهان -
روان بدان جای نیکان برد / که این تاج و تخت مهی بگذرد -
نیابد کسی زین فزون کام و نام / بزرگی و خوبی و آرام و جام -
رسیدیم و دیدیم راز جهان / بد و نیک هم آشکار و نهان -
کیخسرو، برای پیشگیری از درغلتیدن در "وادی جمشید شدن"، گوشه ی عزلت می گزیند:
به سالار نوبت، بفرمود شاه / که هر کس که آید بدین بارگاه -
ورا باز گردان بنیکو سَخُن / همه مردمی جوی و تندی مکن -
ببست آن در بارگاه کیان / خروشان بیامد گشاده میان -
ز بهر پرستش سر و تن بشست / به شمع خرد راه یزدان بجست -
بپوشید پس جامه ی نو سپید / نیایش کنان رفت دل پر امید -
بیامد خرامان بجای نماز / همی گفت با داور پاک راز -
سران و پهلوان روی گردانی کیخسرو از تاج و تخت و سرحدداری را بر نمی تابند:
برفتند با دست کرده بکش/بزرگان پیل افکن شیرفش-
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر/چو گرگین و بیژن چو رهام شیر-
ندانیم کاندیشهٔ شهریار/چرا تیره شد اندرین روزگار-
ترا زین جهان روز برخوردنست/نه هنگام تیمار و پژمردنست-
چو یک هفته بگذشت ننمود روی/برآمد یکی غلغل و گفت و گوی-
همه پهلوانان شدند انجمن/بزرگان فرزانه و رای زن-
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد/سخن رفت چندی ز بیداد و داد-
گودرز، چاره ی کار را در دانایی رستم می جوید:
پدر گیو را گفت کای نیکبخت/همیشه پرستندهٔ تاج و تخت-
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار/که آن را نشاید که داریم خوار-
بباید شدن سوی زابلستان/سواری فرستی بکابلستان-
"زان سوی" کیخسرو برای پیشگیری از جمشید شدن به یزدان پناه می برد:
ز بهر پرستش سر وتن بشست/بشمع خرد راه یزدان بجست-
"زین سوی" گودرز، دور خیز کیخسرو را، حیرانی و سرگشتگی و سرپیچی از راه یزدان، "ز یزدان بپیچید و گم کرد راه" می بیند:
بزابل برستم بگویی که شاه/ز یزدان بپیچید و گم کرد راه-
در بار بر نامداران ببست/همانا که با دیو دارد نشست-
بترسیم کو همچو کاوس شاه/شود کژ و دیوش بپیچد ز راه-
شما پهلوانید و داناترید/بهر بودنی بر تواناترید-
چو نزدیک دستان و رستم رسید/بگفت آن شگفتی که دید و شنید-
غمی گشت پس نامور زال گفت/که گشتیم با رنج بسیار جفت-
زال و رستم از زابل به ایران می رسند:
سر هفته را زال و رستم بهم/رسیدند بی کام دل پر ز غم-
چو ایرانیان آگهی یافتند/همه داغ دل پیش بشتافتند-
چو گودرز پیش تهمتن رسید/سرشکش ز مژگان برخ برچکید-
سپاهی همی رفت رخساره زرد/ز خسرو همه دل پر از داغ و درد-
بگفتند با زال و رستم که شاه/بگفتار ابلیس گم کرد راه-
عروج کیخسرو :
بدان مرز بانان چنین گفت شاه / که امشب نرانیم زین جایگاه -
بجوییم کار گذشته بسی / کزین پس نبینند ما را کسی -
چو خورشید تابان بر آرد درفش / چو زر آب گردد زمین بنفش -
مرا روزگار جدایی بود / مگر با سروش آشنایی بود -
ازین رای گر تا بگیرد دلم / دل تیره گشته ز تن بگسلم -
چو بهری ز نیمه شبان در چمید / کی نامور پیش چشمه رسید -
بران آب روشن سر و تن بشست / همی خواند اندر نهان زند و اُست -
چنین گفت با نامور بخردان / که باشید بدرود تا جاودان -
کنون چون بر آرد سنان آفتاب / مبینید دیگر مرا جز بخواب -
شما باز گردید زین ریگ خشک / مباشید اگر بارد از ابر مشک -
ز کوه اندر آید یکی باد سخت / کجا بشکند شاخ و برگ درخت -
ببارد بسی برف ز ابر سیاه / شما سوی ایران نیابید راه -
چو از کوه خورشید سر بر کشید / ز چشم مهان شاه شد ناپدید -
کیخسرو، از خوار شمردن دنیا و دعوت خجسته سروش ِ دوش به زال و رستم می گوید:
بیزدان یکی آرزو داشتم/جهان را همه خوار بگذاشتم-سحرگه مرا چشم بغنود دوش / ز یزدان بیامد خجسته سروش -
که بر ساز کآمد گه رفتنت / سرآمد نژندی و نا خفتنت -
کنون بارگاه من آمد به سر / غم لشکر و تاج و تخت و کمر -
زال ازین رای کیخسرو بر می آشوبد:
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه / همه خیره گشتند و گم کرده راه -
چو بشنید زال این سخن بر دمید / یکی باد سرد از جگر بر کشید -
به ایرانیان گفت کین رای نیست / خرد را به مغز اندرش جای نیست -
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت / چو او گفت ما را نشاید نهفت -
نباید بدین بود همداستان / که هیچ راند چنین داستان -
مگر دیو با او هم آواز گشت / که از راه یزدان سرش باز گشت -
فریدون و هوشنگ یزدان پرست / نبردند هرگز بدین کار دست -
بگویم بدو من همه راستی / گراید بجان اندرون کاستی -
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان / کزین سان سخن کس نگفت از میان -
همه با توایم آنچ گویی بشاه / مبادا که او گم کند رسم و راه -
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فردوسی و داد - بخش 1
***
فردوسی گاه خدایش را با همین «داد»، محک میزند و بسان موسی «کلیم الله»، با خدایش محاوره دارد . حتی او را به چالش میکشد :
« اگر مرگ داد ست بیداد چیست/ز داد اینهمه بانگ و فریاد چیست » .
و در پاسخ ِ پژواک ِ فریادش، به آسمان، می گوید، اگر دادی باشد، فریادی نیست :
« چنان دان که داد ست و بیداد نیست/ چو داد آمدش جای فریاد نیست .
فردوسی، حقانیت و اعتبار پهلوانان و شاهان شاهنامه را نیز با « داد » محک میزند :
ز بیدادی شهریار جهان / همه نیکوی باشد اندر نهان-
که گیتی بداد و دهش داشتند / به بیداد بر چشم نگماشتند-
چنان کرد روشن جهان آفرین / کزو دور شد جنگ و بیداد و کین -
درود خداوند دیهیم و زور/ بدان کو نجوید به بیداد شور-
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه / بپرسد خداوند خورشید و ماه -
چو بیدادگر شد جهاندار شاه / ز گردون نتابد ببایست ماه -
بهادر امیرعضدی
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فردوسی و داد - بخش 2 - داد، ذاتی ِ خدایان فردوسی
***
فردوسی خدایان خود را بر محورهای داد ( عدل )، خرد، مهر، نیکی و پاکی می سنجد و آنان را با این مفاهیم ارج میگذارد، پایگاه می دهد و پاس می دارد .
در شاهنامه، هیچگاه با خدایان عیوس و کین توز و عنود و عصبانی مواجه نمی شویم . حتی نام و لقب هایی را که فردوسی برای خدایانش بر میگزیند، بر همین پایه استوارند . « دادار( داد آر )، « داد آور »، « دادگر »، « دادآفرین » .... :
نخست از «جهان آفرین» کرد یاد / خداوند «خوبی» و «پاکی» و « داد » -
سوی آسمان سربرآورد راست / ز « دادآور » آنگاه فریاد خواست -
یکی طاس می بر کفش برنهاد / ز « دادار » نیکی دهش کرد یاد -
پس آنگه سوی آسمان کرد روی / که ای دادگر داور راستگوی -
تو گفتی که من دادگر داورم / به سختی ستم دیده را یاورم -
همم داد دادی و هم داوری / همم تاج دادی هم انگشتری -
کس از « داد » ِ یزدان نیابد گریغ / وگر چه بپرد برآید به میغ -
خداوند «شرم» و خداوند «باک» / ز بیداد و کژی دل و دست پاک -
که « داد » خدایست وزین چاره نیست / خداوند گیتی «ستمگاره نیست» -
خداوند «خورشید» و گردنده «ماه» / فرازنده ی تاج وتخت وکلاه -
به نام خداوند جان و خرد / کزین برتر اندیشه برنگذرد -
خداوند نام و خداوند جای / خداوند روزی ده رهنمای -
خداوند « جوی می و انگبین» / همان چشمهٔ شیر و ماء معین -
خداوند «رای» و خداوند «شرم» / «سخن گفتن خوب و آوای نرم» -
خداوند « شمشیر و گاه و نگین » / چو ما دید بسیار و بیند زمین -
به « زَروَر » خداوند « خورشید و ماه » / که چندان نمانم ورا دستگاه-
خداوند « گردنده خورشید و ماه » / « روان را به نیکی نماینده راه »-
ازویست « شادی » ازویست « زور » / خداوند « کیولن و ناهید و هور »-
خداوند « هست »و خداوند « نیست » / همه بندگانیم و ایزد یکیست -
به نام خداوند « خورشید و ماه » / که او داد بر آفرین دستگاه-
به نیک و به بد دادمان دستگاه / خداوند گردنده خورشید و ماه-
همی گفت کای کردگار سپهر / خداوند « هوش » و خداوند « مهر »-
خداوند « هوش و زمان ومکان » / « خرد پروراند همی با روان » -
نخست آفرین کرد بر کردگار / خداوتد « آرامش و کارزار »-
خداوند « بهرام و کیوان و ماه » / خداوند « نیک و بد و فر و جاه »-
که اویست جاوید برتر خدای / خداوند « نیکی ده و رهنمای » -
خداوند بهرام و کیوان و هور / خداوند فر و خداوند زور -
بهادر امیرعضدی
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فردوسی و داد - بخش 3 - جایگاه داد در شاهنامه
***
فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.
***
جایگاه «داد» در شاهنامه
***
دستاورد پیروزی و ظفر زآسمان، در گرو داد و نیک اندیشی ست:
ترا باد پیروزی از آسمان / مبادا بجز داد و نیکی گمان -
داد از جمله جلوه های فاخر فریدون:
دگر آفرین بر فریدون برز / خداوند تاج و خداوند گرز -
همش داد و هم دین و هم فرهی / همش تاج و هم تخت شاهنشهی -
فریدون، نماد ِ داد و دهش:
فریدون ِ فرخ فرشته نبود / ز مشک و ز عنبر سرشته نبود -
ز داد و دهش یافت این نیکویی/ تو داد و دهش کن ف بدون تویی -
داد، هدیه و نثار دادار ِ دادگر:
تو گفتی که من دادگر داورم / به سختی ستم دیده را یاورم -
همم داد دادی و هم داوری / همم تاج دادی هم انگشتری -
تخت و تاج، پاداش ِ آراستن زمین به داد:
بیاراست روی زمین را به داد / بپردخت، ازان تاج بر سر نهاد -
نام نیک، پادافره ی دادگری ست:
به ایران همه خوبی از داد اوست / کجا هست مردم همه یاد اوست -
داد و دهش هوشنگ:
جهاندار هوشنگ با رای و داد / به جای نیا تاج بر سر نهاد -
به فرمان یزدان پیروزگر / به داد و دهش تنگ بستم کمر -
وزان پس جهان یکسر آباد کرد / همه روی گیتی پر از داد کرد -
روشنی و نوزایی جهان ز داد ست:
نشستند فرزانگان شادکام / گرفتند هر یک ز یاقوت جام -
می روشن و چهرهی شاه نو / جهان نو ز داد و سر ماه نو -
داد و دهش، برترین جایگاه ِ مرداس:
که مرداس نام گرانمایه بود / به داد و دهش برترین پایه بود -
بن مایه ی داد، راستی ست:
نگوید سخن جز همه راستی / نخواهد به داد اندرون کاستی -
پیش شرط ِ امان یافتن، دل به داد سپردن ست:
شود شادمان دل به دیدارشان / ببینم روانهای بیدارشان -
داد، وجهی از وجوه سه گانه ی نیک خداوندی:
نخست از جهان آفرین کرد یاد / خداوند خوبی و پاکی و داد -
پیش شرط ِ امان یافتن ِ بزهکار، دل به داد سپردن او ست:
شود شادمان دل به دیدارشان / ببینم روانهای بیدارشان -
ببینم کشان دل پر از داد هست / به زنهارشان دست گیرم به دست -
سرحدّ ِ راستای داد، راستی ست:
یکی پند آن شاه یاد آوریم / ز کژی روان سوی داد آوریم -
فریاد ِ کاوه از بیداد ِ ضحاک ست و خروش ِ داد ِ او رهنمون (داد) ست:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه / برو انجمن گشت بازارگاه -
همی بر خروشید و فریاد خواند / جهان را سراسر سوی داد خواند -
بهادر امیرعضدی