و.ک(231,5)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
مرغ سیاه و ربودن گوهر از بازو بند کسرا و دزد پنداشتن بزرگمهر توسط کسرا - بخش ۲
***
بزرگان و فرزانگان کسرا، در پاسخ به معمای صندوق سر بسته ی قیصر (یکی درج و قفلی برو استوار)، در می مانند:
چنان بد که قیصر بدان چندگاه / رسولی فرستاد نزدیک شاه -
ابا نامه و هدیه و با نثار / یکی درج و قفلی برو استوار -
ازان پس بران داستان خیره ماند/ بزرگان و فرزانگان را بخواند -
ز دانش سراسر به یک سو شدند / به نادانی خویش خستو شدند -
چو گشتند یک انجمن ناتوان / غمی شد دل شاه نوشین روان –
کسرا انوشه روان، پس از در ماندن بزرگان و فرزانگانش در پاسخ به راز سر به مُهر صندوق سر بسته ی قیصر، دست به دامان دانش بزرگمهر دانا می شود:
همی گفت کین راز گردان سپهر/ بیارد باندیشه بوزرجمهر -
شد از درد دانا (بزرگمهر) دلش پر ز درد / برو پر ز چین کرد و رخساره زرد -
شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج / بفرمود تا جامه دستی ز گنج -
بیاورد گنجور و اسبی گزین / نشست شهنشاه کردند زین -
به نزدیک دانا فرستاد و گفت / که رنجی که دیدی نشاید نهفت -
چنین راند بر سر سپهر بلند /که آید ز ما بر تو چندی گزند -
زیان تو مغز مرا کرد تیز / همی با تن خویش کردی ستیز -
یکی کار پیش آمدم ناگزیر / کزان بسته آمد دل تیز ویر-
بزرگمهر که از سختی های زندان کسرا نا بینا شده، به چشم دل به رمز گشایی محتویات صندوق قیصر را می پردازد:
چوبشنید بوزرجمهر این سخن / دلش پرشد از رنج و درد کهن -
ز زندان بیامد سرو تن بشست / به پیش جهانداور آمد نخست -
به آب خرد چشم دل را بشست / ز دانندگان استواری بجست -
بدو گفت بازار من خیره گشت / چو چشمم ازین رنجها تیره گشت -
کسرا از بزرگمهر پوزش میخواهد:
بیامد دژم روی تازان به راه / چو بردند جوینده را نزد شاه -
بفرمود تا رفت نزدیک تخت / دل شاه کسری غمی گشت سخت -
که داننده را چشم بینا ندید / بسی باد سرد از جگر بر کشید -
همیکرد پوزش ازان کار شاه / کزو داشت آزار بر بیگناه -
بزرگمهرِ دانا راز محتویات صندوق قیصر را میگشاید:
چودانا ز گوینده پاسخ شنید / زبان برگشاد آفرین گسترید-
سه دُر ست رخشان به درج اندرون / غلافش بود ز آنچ گفتم برون-
یکی سفته و دیگری نیم سفت / دگر آنک آهن ندیدست جفت -
چو بشنید دانای رومی کلید / بیاورد و نوشین روان بنگرید -
نهفته یکی حُقّه بد در میان / به حقه درون پرده ی پرنیان -
سه گوهر بدان حقه اندر نهفت / چنان هم که دانای ایران بگفت -
نخستین ز گوهر یکی سفته بود / دوم نیم سفت و سیم نابسود -
کسرا انوشه روان، به زشتی رفتار خود و برخورد کین توزانه اش با بزرگمهر، در ماجرای ربوده شدن گوهر بازوبندش، اعتراف و ابراز شرمندگی میکند:
همه موبدان آفرین خواندند / بدان دانشی، گوهر افشاندند -
شهنشاه رخساره بیتاب کرد / دهانش پر از در خوشاب کرد -
ز کار گذشته دلش تنگ شد / بپیچید و رویش پر آژنگ شد -
که با او چرا کرد چندان جفا / ازان پس کزو دید مهر و وفا –
بزرگمهر دانا، رخ پژمرده از شرم شاه را بر نمی تابد و راز مرغ سیاه و ربودن گوهر بازوبند شاه را هم رو می نماید:
چو دانا رخ شاه پژمرده یافت / روانش بدرد اندر آزرده یافت -
برآورد گوینده راز از نهفت / گذشته همه پیش کسری بگفت -
ازان بندِ بازوی و مرغ سیاه / از اندیشه ی گوهر و خواب شاه -
بزرگمهر دانا با بزرگواری از کسرا دلجویی میکند و سرنوشت را سرزنش میکند و شاه را به ادامه ی مسیر داد و شرم و خویشتنداری و رویه ی سرحد داری رهنمون می سازد:
بدو گفت کین بودنی کار بود / ندارد پشیمانی و درد سود -
چو آرد بد و نیک رای سپهر / چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر -
ز تخمی که یزدان به اختر بکشت / ببایدش برتارک ما نبشت -
دل شاه نوشین روان شاد باد / همیشه ز درد وغم آزاد باد -
اگر چند باشد سرافراز شاه / بدستور گردد دلارای گاه -
شکارست کار شهنشاه و رزم / می و شادی و بخشش و داد و بزم -
بداند که شاهان چه کردند پیش / بورزد بدان همنشان رای خویش -
ز آگندن گنج و رنج سپاه / ز آزرم گفتار وز دادخواه -
دل و جان دستور باشد به رنج / ز اندیشه ی کدخدایی و گنج -
بهادر امیرعضدی
و.ک(231,4)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
مرغ سیاه و ربودن گوهر از بازو بند کسرا و دزد پنداشتن بزرگمهر توسط کسرا- بخش 1
***
مرغ سیاهی، گوهر بازوبند کسرا انوشه روان خفته را می رباید:
فرود آمد از بارگی شاه نرم / بدان تا کند بر گیا چشم گرم -
همیشه ببازوی آن شاه بر / یکی بند بازو بدی پرگهر -
برهنه شد از جامه بازوی او / یکی مرغ رفت از هوا سوی او -
به بازو نگه کرد و گوهر بدید / کسی را به نزدیک او بر ندید -
چو مرغ سیه، بندِ بازوی دید / سرِ درزِ آن گوهران بردرید -
چو بدرید گوهر یکایک بخورد / همان در خوشاب و یاقوت زرد -
بخورد و ز بالین او بر پرید / همانگه ز دیدار شد ناپدید -
کسرا، بزرگمهر را به گمان، دزد گوهر می پندارد و او را سگ خطاب میکند:
چو بیدار شد شاه و او را بدید / کزان سان همی لب بدندان گزید -
بدو گفت کای سگ، تو را این که گفت / که پالایش طبع بتوان نهفت -
بزرگمهر با چیرگی پندار نابخردانه بر کسرا، قضا و قدر آینده خود را بدرستی گمانه می زند:
جهاندار چندی زبان رنجه کرد / ندید ایچ پاسخ، جز ار باد سرد -
بپژمرد بر جای بوزرجمهر / ز شاه و ز کردار گردان سپهر -
پیش از این، به فرموده ی کسری بزرگمهر را شان و شوکت و جاه و جلالی داده اند:
بفرمود تا نام او سر کنند / بدانگه که آغاز دفتر کنند -
میان مهان بخت بوزرجمهر / چو خورشید تابنده شد بر سپهر -
برانگیخته شدن کسرا از موقعیت و محبوبیت پیشین بزرگمهر و ماجرای مرغ سیاه و ربایش گوهر از بازو بندش، دستاویز بهانه جویی و بدخلقی را به کسرا ارزانی می دارد:
بفرمود تا روی سندان کنند / بداننده بر کاخ زندان کنند -
دران کاخ بنشست بوزرجمهر / ازو برگسسته جهاندار مهر -
کسرا در چهار مرحله و با چهار پیام میزان آزار و کیفر دادن به بزرگمهر را به رخش می کشد. بزرگمهر نیز به بهای چهار بار تحمل شکنجه و بیداد کسرا، با پاسخ هایی دندان شکن و کوبنده، کسرا را شرمسار می سازد و او را وادار به اعتراف به خامی و بیخردی و ابراز پشیمانی و پوزش خواهی می کند.
نخستین پیام کسرا:
بدو گفت رو پیش دانا بگوی / کزان نامور جاه و آن آبروی -
چراجستی از برتری کمتری / به بد گوهر و ناسزا داوری -
ز شاه آنچ بشیند با او بگفت / چنین یافت زو پاسخ اندر نهفت -
پاسخ بزرگمهر:
که حال من از حال شاه %جهان / فراوان به ست آشکار و نهان -
فراوان ز پاسخ برآشفت شاه / ورا بند فرمود و تاریک چاه -
دومین پیام:
دگر باره پرسید زان پیشکار / که چون دارد آن کم خرد روزگار -
پاسخ بزرگمهر:
چنین داد پاسخ بدو نیکخواه / که روز من آسانتر از روز شاه -
ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ / ز آهن تنوری بفرمود تنگ -
ز پیکان وز میخ گرد اندرش / هم از بند آهن نهفته سرش -
سومین پیام کسرا در روز چهارم:
چهارم چنین گفت شاه جهان / ابا پیشکارش سخن درنهان -
بگویش که چون بینی اکنون تنت / که از میخ تیزست پیراهنت -
پاسخ بزرگمهر:
چنین داد پاسخ بمرد جوان / که روزم به از روز نوشین روان -
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد / ز گفتار، شد شاه را روی زرد -
ز ایوان یکی راستگو بر گزید / که گفتار دانا بداند شنید -
ابا او یکی مرد شمشیر زن / که دژخیم بود اندران انجمن -
چهارمین پیام:
که رو تو بدین بد نهان را بگوی / که گر پاسخت را بود رنگ و بوی -
و گرنه که دژخیم با تیغ تیز / نماید تو را گردش رستخیز -
که گفتی که زندان به از تخت شاه / تنوری پر از میخ با بند و چاه -
پاسخ بزرگمهر:
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر / که ننمود هرگز به ما بخت چهر -
چه با گنج و تختی چه با رنج سخت / ببندیم هر دو بناکام رخت -
نه این پای دارد بگیتی نه آن / سرآید همی نیک و بد بیگمان -
ز سختی گذر کردن آسان بود / دل تاجداران هراسان بود -
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
شاهنامه و "ناز پرورده های" دربارِ شاهان - بخش نهم –- شاپورِ اردشیر اسفندیار
***
ولایتِ عهدهای دربار، اصولاً نه نیاز و نه انگیزه ی حصولِ حاصل و رسیدن به محصول و جایگاه، پایگاه و تخت را دارند. بسترِ دربار آنقدر گرم و نرم ست که دربار زاده ها، حاضر به ترک این رخوت و خلسه ی نشئه آور، نیستند. تنها دغدغه ای که می توانند داشته باشند، حفظ موقعیت ِ موروثی شان ست. آن هم اگر پای رقیبی که همانا برادر تنی یا بیشتر ناتنی، در کار باشد. اگر که دُردانه ی دربار هم بوده باشند که همه چیز برای عزیزانِ بلا جهتِ دربار، بر وفق مراد ست. و عزیز، سوار بر خرِ مرادِ زین کرده و حاضر به یراق.
***
اردشیر اردوان را می کشد و دو پسرش را در هند اسیر میکند و دخترش را به زنی بر می گزیند:
چنو کشته شد دخترش را بخواست/بدان تا بگوید که گنجش کجاست-
دختراردوان به ترفند برادرش بهمن، روزی میخواهد اردشیر را زهر دهد ولی نیرنگش هویدا می شود. اردشیر به موبد می گوید او را بکش. موبد او را نمی کشد.
***
موبد:
همان به، کزین کار ناسودمند/به مردی یکی کار سازم بلند-
ز کشتن رهانم مر این ماه را/مگر زین پشیمان کنم شاه را-
موبد همسر باردار اردشیر را از گزند اردشیر دور می دارد:
بیاراست جایی به ایوان خویش/که دارد ورا چون تن و جان خویش-
به زن گفت اگر هیچ باد هوا/ببیند ورا من ندارم روا-
پسر زاد پس دختر اردوان/یکی خسروآیین و روشنروان-
از ایوان خویش انجمن دور کرد/ورا نام دستور، شاپور کرد-
شاپور پسر اردشیر، پنهانی تا هفت سالگی نزد موبد و همسرش بزرگ می شود:
نهانش همی داشت تا هفت سال/یکی شاه نو گشت با فر و یال-
موبد، شاپور هفت ساله را به پدرش اردشیر می سپارد:
کنون هفت ساله ست شاپور تو/که دایم خرد باد دستور تو-
چنو نیست فرزند یک شاه را/نماند مگر بر فلک ماه را-
ورا نام شاپور کردم ز مهر/که از بخت تو شاد بادا سپهر-
همان مادرش نیز با او به جای/جهانجوی فرزند را رهنمای-
بدو ماند شاه جهان درشگفت/ازان کودک اندیشه ها برگرفت-
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
شاهنامه و "ناز پرورده های" دربارِ شاهان - بخش هشتم - داراب پسر اردشیر(بهمن اسفندیار) و همای چهرزاد
***
ولایتِ عهدهای دربار، اصولاً نه نیاز و نه انگیزه ی حصولِ حاصل و رسیدن به محصول و جایگاه، پایگاه و تخت را دارند. بسترِ دربار آنقدر گرم و نرم ست که دربار زاده ها، حاضر به ترک این رخوت و خلسه ی نشئه آور، نیستند. تنها دغدغه ای که می توانند داشته باشند، حفظ موقعیت ِ موروثی شان ست. آن هم اگر پای رقیبی که همانا برادر تنی یا بیشتر ناتنی، در کار باشد. اگر که دُردانه ی دربار هم بوده باشند که همه چیز برای عزیزانِ بلا جهتِ دربار، بر وفق مراد ست. و عزیز، سوار بر خرِ مرادِ زین کرده و حاضر به یراق.
***
داراب، در دامان زنی رختشوی می بالد و به عرصه می رسد.
***
همای چهرزاد دختر و همسر بهمن اسفندیار(اردشیر دراز دست)، پسرش دارا را "نهانی می زاید" :
چو هنگام زادنش آمد فراز/ ز شهر و ز لشکر همی داشت راز –
همی تخت شاهی پسند آمدش/ جهان داشتن سودمند آمدش -
نهانی پسر زاد و با کس نگفت/ همی داشت آن نیکویی در نهفت-
بیاورد آزاده تن دایه را/ یکی پاک پرشرم و بامایه را -
نهانی بدو داد فرزند را/ چنان شاه شاخ برومند را -
کسی کو ز فرزند او نام برد/چنین گفت کان پاکزاده بمرد-
همان تاج شاهی به سر بر نهاد/همی بود بر تخت پیروز و شاد-
همای چهرزاد پسرش دارا را در صندوقی میگذارد و به رود می سپارد:
بدین سان همی بود تا هشت ماه/پسر گشت ماننده ی رفته شاه-
بفرمود تا درگری*۱ پاکمغز/یکی تخته جست از در کار نغز-
یکی خرد صندوق از چوب خشک/بکردند و برزد برو قیر و مشک-
درون نرم کرده به دیبای روم/براندوده بیرون او مشک و موم-
بدانگه که شد کودک از خواب مست/خروشان بشد دایه ی چرب دست-
نهادش به صندوق در نرم نرم/ به چینی پرندش بپوشید گرم-
ببردند صندوق را نیم شب/یکی بر دگر نیز نگشاد لب-
ز پیش همایش برون تاختند/به آب فرات اندر انداختند-
صندوق به رودبار میرسد و دایه ای آنرا از آب میگیرد و به جای فرزند مرده خود، به فرزندی بر می دارد و داراب ش نام می نهد:
سپیده چو برزد سر از کوهسار/بگردید صندوق بر رودبار-
یکی گازر*۲ آن خرد صندوق دید/بپویید وز کارگه برکشید-
چو آن جامه ها بر زمین بر نهاد/سر تنگ صندوق را برگشاد-
زن گازر آن دید خیره بماند/برو بر جهانآفرین را بخواند-
زن گازر او را چو پیوند خویش/بپرورد چونانک فرزند خویش-
سیم روز داراب کردند نام/کز آب روان یافتندش کنام-
چنین داد پاسخ بدو کدخدای/که این جفت پاکیزه و رهنمای-
گازر و همسرش داراب را می پرورانند و به فرهنگیانش می سپارند و او را رسم و آئین بزرگی می آموزند:
تو داراب را پاک و نیکو بدار/بدان تا چه بار آورد روزگار-
همی داشتندش چنان ارجمند/که از تند بادی ندیدی گزند-
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش/برآمد ز پیغاره و سرزنش-
سپردش بدو روزگاری دراز/بیاموخت هرچش بدان بد نیاز-
عنان و سنان و سپر داشتن/به آوردگه باره برگاشتن-
همان زخم چوگان و تیر و کمان/هنرجوی دور از بد بدگمان-
بران گونه شد زین هنرها که چنگ/نسودی به آورد با او پلنگ-
..................................
پ ن:
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
بهرام گور با دلآرامش، آزاده، در نخجیر گاه:
جز از گوی و میدان نبودیش کار / گهی زخم چوگان و گاهی شکار -
چنان بد که یک روز بی انجمن / به نخچیرگه رفت با چنگ زن -چو او زیر پای هیون در سپرد / به نخجیر زان پس کنیزک نبرد -
بهادر امیرعضدی
......................................
* سُرُو، شاخ