برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
نام و نشان بزرگان، از اسرار مگو - بخش سوم -
بنا بر عادت و ایجاب، رسمِ نا نوشته ایی، بین یلان و سران برجسته ی سپاه مرسوم بوده ست که نامشان مخفی بماند. یا با نشانی و "آدرس" غلط، حریف را گمراه میکرده اند. و بیش از همه، نام رستم بنا به حفظ " امنیّتِ استراتژیک " نظامی، مخفی می مانده.
***
هجیردر بندِ سهرابِ یل، نام و نشان رستم را مخفی میدارد:
به دل گفت پس کاردیده هجیر / که گر من نشان گــَـوِ شیرگیر -
بگویم بدین ترک با زور دست / چنین یال و این خسروانی نشست -
ز لشکر کند جنگ او ز انجمن / برانگیزد این بارهٔ پیلتن -
برین زور و این کتف و این یال اوی / شود کشته رستم به چنگال اوی -
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
نام و نشان بزرگان، از اسرار مگو - بخش دوم - رستم
***
بنا بر عادت و ایجاب، رسمِ نا نوشته ایی، بین یلان و سران برجسته ی سپاه مرسوم بوده ست که نامشان مخفی بماند. یا با نشانی و "آدرس" غلط، حریف را گمراه میکرده اند. و بیش از همه، نام رستم بنا به حفظ " امنیّتِ استراتژیک " نظامی، مخفی می مانده.
***
بمالید سهراب کف را به کف / به آوردگه رفت از پیش صف -
بدو گفت کز تو بپرسم سخن / همه راستی باید افگند بن -
من ایدون گمانم که تو رستمی / گر از تخمهٔ نامور نیرمی -
«چنین داد پاسخ که رستم نیم» / هم از تخمهٔ سام نیرم نیم -
که او پهلوانست و من کهترم / نه با تخت و گاهم نه با افسرم -
961026
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
نام و نشان بزرگان، از اسرار مگو - بخش نخست - رستم
بنا بر عادت و ایجاب، رسمِ نا نوشته ایی، بین یلان و سران برجسته ی سپاه، مرسوم بوده ست که نامشان مخفی بماند. یا با نشانی و "آدرس" غلط، حریف را گمراه میکرده اند. و بیش از همه، نام رستم بنا به حفظ " امنیّتِ استراتژیک " نظامی، مخفی می مانده.
***
نام و نشان رستم، از اسرار مگو:
چو آمد به تنگ اندرون جنگجوی/تهمتن سوی رخش بنهاد روی-
نشست از بر رخش و رخشنده تیغ/کشید و بیامد چو غرنده میغ-
بدو گفت اولاد نام تو چیست/چه مردی و شاه و پناه تو کیست-
نبایست کردن برین ره گذر/ره نره دیوان پرخاشخر-
رستم به اولاد:
چنین گفت رستم که نام من ابر/اگر ابر باشد به زور هژبر-
همه نیزه و تیغ بار آورد/سران را سر اندر کنار آورد-و.ک(344,3)
970201
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
فلسفه ی وجودی و جهانبینی فردوسی - بخش (3) - فلسفه ی مرگ و زندگی
***
دستیابی به روح و رسالت مردمی شاهنامه مستلزم درک و دریافت فلسفه ی و جودی و جهانبینی فردوسی ست.
***
در جهان بینی فردوسی، این موارد:
1 - جهان بینی خردگرایانه،
2 - انسانمداری،
3 - فلسفه ی مرگ و زندگی
4 - داد، حجم بزرگی از شاهنامه را فرا گرفته و با حساسیتی مسئولانه در سرتاسر شاهنامه با دقت تمام دنبال می شود.
و ازین میان، خط زمینه ی فردوسی در تمام عقاید و افکار و آرزوهایش، « داد » ست.
داد و داد گستری، استوارترین رکنِ بینش سیاسی- فلسفی فردوسی ست.
***
3 - فلسفه ی مرگ و زندگی، دغدغه ی همیشگیِ فردوسی:
فردوسی با آنکه اینجا و آنجا از وجود «دو سرای» سخن می گوید، مسئله مرگ و زندگی را با این دو جهان مستقیما مربوط نمی کند.
در هیچ جای شاهنامه تا آنجا که می دانیم جز در یک یا دو مورد، به انسان وعده بهشت نمی دهند و او را از دوزخ نمی ترسانند. زندگی در این جهان به محک می خورد.
مرگ از نظر فردوسی امری حتمی است:
ز مـادرهمـه مرگ را زاده ایـم / بنـاچـــار گـــردن ورا داده ایــم -
او به طور دائم روی الزامی بودن مرگ، تاکید می کند:
ز مردن مـرا و تـرا چاره نیست / درنگی تـر از مرگ پتیـاره نیست -
هیچ کس را در هر مقامی که باشد گریزی از مرگ نیست:
نمـاند کـــسی زنـده اندر جـهــان / دلیــران و کار آزمــوده مـهـــان -
و
همـه کارهای جهـــان را در است / مگر مرگ کانرا دری دیگر است -
***
رستم، بزرگترین پهلوان و مردانه ترین چهره شاهنامه، آنگاه که خود را رو در روی مرگ می بیند، تنها یک نگرانی دارد: مردن بنام.
***
رستم به سیمرغ:
جهـان یادگار است و ما رفـتنی / به گــیتی نماند بجــــز مـردمی -
بنــام نکو گـر بمیـــرم رواست / مرا نام باید که تن مرگ راست -
***
مـرا مـرگ بهـــتـر از آن زنــدگــــی / که ســــالار باشـــــم کـــــنم بنــــدگی -
یکی داســـتان زد برین بر پلــــــنگ / چو با شیرجنگ آورش خاست جنگ -
بنــام ار بـریـزی مـــرا گفت خــــون / به از زنـدگانــی به نـنـــــگ اندرون -
***
پندی که فردوسی در آغاز داستان خسروپرویز می دهد، زیباست:
مبادا که گســـتاخ باشی به دهـــر / که از پای زهرش فزونست زهر -
ما ایــچ با آز و با کــیـنه دســت / ز منـــزل مکـن جـایگاه نـشسـت -
ســـرای سپنج است با راه و رو / تو گــردی کهــن دیگـــر آرند نو -
یکی اندر آید دگـــر بگـــــــــذرد / زمانی منـــزل چمـــد گـر چـــرد -
چو بر خیزد آواز طــبل رحـــیل / به خاک اندر آید ســر مور و پیل -
ز پرویز چون داســتانی شگـفـت / ز من بشـــنوی یاد باید گـــرفــت -
که چندان ســزاواری و دســتگاه / بزرگی و اورنگ و فـر و ســپاه -
کـزان بیشــتر نشــــنـوی درجهان / اگــر چـند پرســی زدانــا مهـان -
چنـویی به دسـت یکـی پیــش کار / تبـه شــد تو تیمار و تنـگی مـدار -
تو بی رنــجی از کارها برگــزین / چو خـواهی که یابی بـداد آفـرین -
که نیک و بد اندر جهـان بگذرد / زمــانه دم مــا هـمــی بشــــمـرد -
اگــر تخـت یابی اگـر تاج و گـنج / وگـــر چنـد پوینــده باشـی برنـج -
سرانجام جای تو خاکست و خشت / جــز از تخـــم نیــکی نبـاید کشـت -
بهادر امیرعضدی
و.ک(344،1)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***بنام خـــــداوند جـان و خرد / کزین برتر اندیشه بر نگذرد.
***ز هر دانشی چون سخن بشنوی/از آموختن یک زمان نغنوی-
بهادر امیرعضدی