برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی.
***
ایرانیان، تا پیش از گشتاسب، مهرآیین ِ پهلوی کیش ِ یزدان پرستند و از عهد گشتاسب ست که به دین بهی روی آور می شوند - بخش (3)
***
واژه های ایزد، یزدان، ایزد ِ مهر، وجه غالب و کلام ِ ویژه ی باورمندان ِ آیین پهلوی(مهر آیین، آب آیین) هاست.
جهاندار، دادار، دادگر،دادآور، دادگستر، وجه غالب و کلام ِ ویژه ی باورمندان ِ دین بهی ست.
***
گشتاسب، آیین پدر ِ مهرآیین، پهلوی کیش و یزدان پرستش را بر نمی تابد:
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی.
***
ایرانیان، تا پیش از گشتاسب، مهرآیین ِ پهلوی کیش ِ یزدان پرستند و از عهد گشتاسب ست که به دین بهی روی آور می شوند - بخش (2)
***
واژه های ایزد، یزدان، ایزد ِ مهر، وجه غالب و کلام ِ ویژه ی باورمندان ِ آیین پهلوی(مهر آیین، آب آیین) هاست.
جهاندار، دادار، دادگر،دادآور، دادگستر، وجه غالب و کلام ِ ویژه ی باورمندان ِ دین بهی ست.
***
ارجاسب ِ جهن ِ تورانی، لهراسب مهرآیین که به دین بهی گرویده، نهیب میزند:
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی.
***
ایرانیان، تا پیش از گشتاسب، مهرآیین ِ پهلوی کیش ِ یزدان پرستند و از عهد گشتاسب ست که به دین بهی روی آور می شوند - بخش (1)
***
واژه های ایزد، یزدان، ایزد ِ مهر، وجه غالب و کلام ِ ویژه ی باورمندان ِ آیین پهلوی(مهر آیین، آب آیین) هاست.
جهاندار، دادار، دادگر،دادآور، دادگستر، وجه غالب و کلام ِ ویژه ی باورمندان ِ دین بهی ست.
***
لهراسب، مهرآیین ِ پهلوی کیش ِ یزدان پرست:
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی.
***
مفاهیم متعدد، متفاوت و گاه متضاد یک واژه در شاهنامه - (7) - واژه ی تافت
***
واژه ی تافت در شاهنامه:
***
تافت، تافتن، تابیدن، فروزان شدن، افروختن، درخشیدن، رخ نمودن، پدیدار شدن:
همی تافت زو فر شاهنشهی/چو ماه دو هفته ز سرو سهی-
و
بران دخت لرزان بدی مام وباب/اگر تافتی بر سرش آفتاب-
و
بدو گفت کای مهتر نامدار/رسیدم به نزدیک اسفندیار-
سواریش دیدم چو سرو سهی/خردمند و با زیب و با فرهی-
تو گفتی که شاه فریدون گرد/بزرگی دانایی او را سپرد-
به دیدن فزون آمد از آگهی/همی تافت زو فر شاهنشهی-
و
نهاده به سر بر کیانی کلاه/به زیر کلاهش همی تافت ماه-
و
همی تافتی بر جهان یکسره/چو اردیبهشت آفتاب از بره-
و
رده بر کشیده ز هر سو سپاه/منوچهر با سرو در قلب گاه-
همی تافت چون مه میان گروه/نبود ایچ پیدا ز افراز کوه-
و
ز دین آوران کین آنکس مجوی/کجا کارخود را ندانست روی-
اگر فر یزدان برو تافتی/جهود اندرو راه کی یافتی-
و
شده ژاله برگل چو مل در قدح/همی تافت از ابر قوس قزح-
و
همه ویژه با گوهر و سیم و زر/یکی چتر هندی ز طاوس نر-
به دیبا بیاراسته پشت پیل/همی تافت آن لشکر از چند میل-
و
سه من تافته بادهٔ سالخورده/به رنگ گل نار و با رنگ زرد-
تافتن، ریسیدن، تاب دادن، بافتن:
بیاموختشان رشتن و تافتن/به تار اندرون پود را بافتن-
چو شد بافته شستن و دوختن/گرفتند ازو یکسر آموختن-
و
به زر سرخ گوهر برو بافته/به زر اندرون رشته ها تافته-
و
یکی سبز خفتان به زر بافته/بسی شوشه زر برو تافته-
و
کلاهی به کردار مشکین زره/ز گوهر کشیده گره برگره-
گره بسته از تار و برتافته/به افسون یک اندر دگر بافته-
و
یکی تازیانه به زر تافته/به هرجای گوهر برو بافته-
و
مسلسل یک اندر دگر بافته/گره بر زده سرش برتافته-
و
دو دیباست یک در دگر بافته/برآورده پیش خرد تافته-
و
به پیکر یک اندر دگر بافته/به چاره سر شوشها تافته-
تافتن، گراییدن، روی آوردن، تاختن:
بدو گفت گر سوی من تافتی/ز گیتی همه کام دل یافتی-
و
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت/پراندیشه دل را سوی چاره تافت-
فرستاد بر هر سویی مهتری/که تا باز جوید ز هر کشوری-
و
همی آمد از دشت نخچیرگاه/عنان تافتست از کهن دژ به راه-
و
به آوردگه بر عنان تافتن/برافگندن اسپ و هم تاختن-
و
چو ایرانیان ایمنی یافتند/همه رخ سوی رومیان تافتند-
و
عنانش گرفتند و بر تافتند/سوی ریگ آموی بشتافتند-
و
می و خوان و خوالیگران یافتی/بخوردی و هرچند برتافتی-
تافتن، تفتیدن، گداختن، ذوب شدن:
به هر سو که قارن برافگند اسپ/همی تافت آهن چو آذرگشسپ-
و
گرانمایه گویی به آتش بتافت/چو شد تافته سوی سندان شتافت-
تافتن، روی گرداندن، برگشتن، دور شدن، بری شدن:
جهانی پر از داد شد یکسره/همی روی برتافت گرگ از بره-
و
چو در پادشاهی به دیدی شکست/ز لشکر گر از مردم زیر دست-
سبک دامن داد بر تافتی/گذشته بجستی و دریافتی-
و
ازان زشت بَد کامهٔ شوم پی/که آمد ز درگاه خسرو به ری-
شد آن شهر آباد یکسر خراب/به سر بر همی تافتی آفتاب-
و
سپاهت همه بندگان منند/به دل زنده و مردگان منند-
ز تو لختکی روشنی یافتند/بدین سان سر از داد برتافتند-
و
ز گیتی همه کام دل یافتی/سر دشمن از تخت برتافتی-
و
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت/نهالی بجز خاک تیره نیافت-
و
همانا که برزد یکی تیز دم/شهنشاه زان تیز دم شد دژم-
بپیچید در جامه و سر بتافت/که از نکهتش بوی ناخوش بیافت-
و
سپهبد ز گفتار او سر بتافت/ازان پس که جز جنگ کاری نیافت-
و
همی تافت زان تخت خسرو چو ماه/ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه-
و
ز فرمان من یک زمان سر نتافت/چو از من چنان نیکویها بیافت-
تافتن، روی پوشیدن، روی گرفتن:
سیاوش چو بشنید گفتار اوی/ز رستم غمی گشت و برتافت روی-
ز کار پدر دل پراندیشه کرد/ز ترکان و از روزگار نبرد-
تافتن، تاب آوردن، تاب. تحمل، یارستن:
ز دلو گران شاه چون رنج دید/بر آن خوب رخ آفرین گسترید-
که برتافت دلوی برین سان گران/همانا که هست از نژاد سران۰
و
کمرهای زرین و زرین ستام/همان تیغ هندی به زرین نیام-
ز دیبا و دینار چندان بیافت/که از خواسته بارگی برنتافت-
و
زمین آن سپه را همی برنتافت/بران بوم کس جای رفتن نیافت-
و
سپر بر درید و زره را نیافت/ازو روی بیژن بپستی نتافت-
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
رد یابی دو گانه ی فر و فره ی ایزدی در شاهنامه - بخش (12) - فره ایزدی*، به مفهوم دارای فر و بُرز، بشکوهی و فرهیختگی، شان و شوکت و شکوهمندی.
***
در پادشاهی کسرا نوشین روان:
چو کسری بیامد برتخت خویش/گرازان و انباز با بخت خویش-
جهان چون بهشتی شد آراسته/ز داد و ز خوبی پر از خواسته-
نشستند شاهان ز آویختن/به هر جای بیداد و خون ریختن-
جهان پرشد از فره ایزدی/ببستند گفتی دو دست از بدی-
ندانست کس غارت و تاختن/دگر دست سوی بدی آختن-
جهانی به فرمان شاه آمدند/ز کژی و تاری به راه آمدند-
کسی کو بره بر درم ریختی/ازان خواسته دزد بگریختی-
ز دیبا و دینار بر خشک و آب/برخشنده روز و به هنگام خواب-
و
فر شاهنشهی کیومرث:
کیومرث شد بر جهان کدخدای/نخستین به کوه اندرون ساخت جای-
سر بخت و تختش برآمد به کوه/پلنگینه پوشید خود با گروه-
ازو اندر آمد همی پرورش/که پوشیدنی نو بد و نو خورش-
به گیتی درون سال سی شاه بود/به خوبی چو خورشید بر گاه بود-
همی تافت زو فر شاهنشهی/چو ماه دو هفته ز سرو سهی-
دد و دام و هر جانور کش بدید/ز گیتی به نزدیک او آرمید-
دوتا می شدندی بر تخت او/از آن بر شده فره و بخت او-
و
پژوهندهٔ نامهٔ باستان/که از پهلوانان زند داستان-
چنین گفت کآیین تخت و کلاه/کیومرث آورد و او بود شاه-
چو آمد به برج حمل آفتاب/جهان گشت با فر و آیین و آب-
بتابید ازآن سان ز برج بره/که گیتی جوان گشت ازآن یکسره-
کیومرث شد بر جهان کدخدای/نخستین به کوه اندرون ساخت جای
فر شاهنشهی، فر کیانی فریدون:
چنان دید کز کاخ شاهنشهان/سه جنگی پدید آمدی ناگهان-
دو مهتر یکی کهتر اندر میان/به بالای سرو و به فر کیان-
کمر بستن و رفتن شاهوار/بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار-
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ/نهادی به گردن برش پالهنگ-
مانستن فر و برز و شکوهمندی زال زر به فر شاهنشهی منوچهر:
پری چهره هر پنج بشتافتند/چو با ماه جای سخن یافتند-
که مردیست برسان سرو سهی/همش زیب و هم فر شاهنشهی-
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ/سواری میان لاغر و بر فراخ-
دو چشمش چو دو نرگس قیرگون/لبانش چو بسد رخانش چو خون-
کف و ساعدش چو کف شیر نر/هیون ران و موبد دل و شاه فر-
سراسر سپیدست مویش برنگ/از آهو همین است و این نیست ننگ-
مانستن فر و برز اسفندیار به فر شاهنشهی فریدون:
بیامد دمان تا به ایوان رسید/رخ زال سام نریمان بدید-
بدو گفت کای مهتر نامدار/رسیدم به نزدیک اسفندیار-
سواریش دیدم چو سرو سهی/خردمند و با زیب و با فرهی-
تو گفتی که شاه فریدون گرد/بزرگی دانایی او را سپرد-
به دیدن فزون آمد از آگهی/همی تافت زو فر شاهنشهی**-
فره ی موبدان:
کسی کو شود کشته زین رزمگاه/بهشتی بود شسته پاک از گناه-
هر آن کس که از لشکر چین و روم/بریزند خون و بگیرند بوم-
همه نیکنامند تا جاودان/بمانند با فرهٔ موبدان-
هم از شاه یابند دیهیم و تخت/ز سالار زر و ز دادار بخت-
فر و بُرز سام:
یکایک به شاه آمد این آگهی/که سام آمد از کوه با فرهی-
پ ن:
در باور زرتشت، فره ایزدی، ویژه ی شاهان ست و بن مایه ی "فره ی ایزدی"، بر بینان ِ باور دین بهی استوار ست و بیشتر در عهد گشتاسب و لهراسب ست که واژه ی فره ایزدی در شاهنامه به قید قلم در آمده ست.
بهادر امیرعضدی