برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

رد یابی دو گانه ی فر و فره ی ایزدی در شاهنامه - بخش (1)

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
رد یابی دو گانه ی فر و فره ی ایزدی در شاهنامه - بخش (1) -

در باور زرتشت، فره ایزدی، ویژه ی شاهان ست و بن مایه ی "فره ی ایزدی"، بر بینان ِ باور دین بهی استوار ست و بیشتر در عهد گشتاسب و لهراسب ست که واژه ی فره ایزدی در شاهنامه به قید قلم در آمده:
پس این زردهشت پیمبرش گفت/کزو دین ایزد نشاید نهفت-
که چون دین پذیرد ز روز نخست/شود رسته از درد و گردد درست-
شهنشاه و زین پس زریر سوار/همه دین پذیرنده از شهریار-
همه سوی شاه زمین آمدند/ببستند کُشتی* به دین آمدند-
پدید آمد آن فره ایزدی/برفت از دل بد سگالان بدی-
پر از نور مینو ببد دخمه ها/وز آلودگی پاک شد تخمه ها-
پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه/فرستاد هرسو به کشور سپاه-
.............................................................................
پ ن:
کُشتی*
کشتی، کُستی، زنار،

بهادر امیرعضدی

مفاهیم متعدد، متفاوت و گاه متضاد یک واژه در شاهنامه - (6) - واژه ی اندیشه.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

***

مفاهیم متعدد، متفاوت و گاه متضاد یک واژه در شاهنامه - (6) - واژه ی اندیشه.

*** 

واژه ها در شاهنامه، به مفاهیم متعدد، با بار ِ معنایی متفاوت و گاه حتی متضاد با مفهوم مبنا، معیار، بنیانی یا "بیسیک" خود معنی می شوند.

***

مفاهیم متعدد اندیشه در شاهنامه فردوسی.

***  

اندیشه، به مفهوم اصلی سگالش، تفکر، تعقل:

به نام خداوند جان و خرد/کزین برتر اندیشه برنگذرد-

و 

نیابد بدو نیز اندیشه راه/که او برتر از نام و از جایگاه-

و 

خرد را و جان را همی سنجد اوی/در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی-

و

از این پرده برتر سخن گاه نیست/ز هستی مر اندیشه را راه نیست -

و

بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن/نیامد همی بر دلش بر گران-
پر اندیشه بنشست برسان مست/بکش کرده دست و سرافگنده پست-
و
برفت و بپیمود بالای شب/پر اندیشه دل پر ز گفتار لب-
و
زمانی پر اندیشه شد زال زر/برآورد یال و بگسترد بر-
و
به پیش پدر شد پراندیشه دل/که اندیشه دارد همی پیشه دل-
و
به دست وی اندر یکی پشه ام/وزان آفرینش پر اندیشه ام-
و
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید/که یارد بدین جایگاه آرمید-
و

ز روز گذر کردن اندیشه کن/پرستیدن دادگر پیشه کن-
و
چو گردن به اندیشه زیر آوری/ز هستی مکن پرسش و داوری-
و
بپرسید و زو ماند اندر شگفت/غمی گشت و اندیشه اندر گرفت-

و

ازان جایگه رخش را برنشست/دل خسته را اندر اندیشه بست-

و

چو بسیار شد گفتها می خوریم/به می جان اندیشه را بشکریم-
و
بخندید از گفت او زال زر/زمانی بجنبید ز اندیشه سر-
و
بگفتند و هر دو برابر شدند/به اندیشه از ماه برتر شدند-


اندیشه، به مفهوم چاره اندیشی:

بدین اندرون سال پنجاه رنج/ببرد و ازین چند بنهاد گنج-

دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد/که پوشند هنگام ننگ و نبرد-

و

وزان پس یکی چاره ای ساختن/ز هر گونه اندیشه انداختن-

مگر زین دو تن را که ریزند خون/یکی را توان آوریدن برون-

و

که اندیشه ای در دلم ایزدی/فراز آمدست از ره بخردی-

همی کرد باید کزین چاره نیست/که فرزند و شیرین روانم یکیست-

و

بجنبید مر سلم را دل ز جای/دگرگونه تر شد به آیین و رای-

دلش گشت غرقه به آزاندرون/به اندیشه بنشست با رهنمون –

و

چو بشنید میرین ز اهرن سخن/بپژمرد و اندیشه افگند بن-
و
به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم/چه داری ز اندیشه دل را به غم-
و
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر/بفرمود تا پیش او شد زریر-

و

به روی زمین یکسر اندیشه کرد/خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد-
و
ز من جای مهرت بی اندیشه کن/ز گیتی سواری مرا پیشه کن-
و
سکندر بدو ماند اندر شگفت/ز هر گونه اندیشه ها برگرفت-


اندیشه، به مفهوم تدبیر، راه چاه، چاره گزینی:
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت/بدین پایگه از هنر بهره داشت-
کش اندیشهٔ گاه او آمدی/و گرش آرزو جاه او آمدی-

و

غمی شد دل طوس و اندیشه کرد/که امروز اگر من بسازم نبرد-
و
تو این گفته ها از من اندر پذیر/جوانم ولیکن باندیشه پیر-
و
چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت/ترا داد تخت و خود اندر گذشت-
و
من این چاره اکنون بجای آورم/ز هرگونه پاکیزه رای آورم-
چو آمد به ایوان پسندیده مرد/ز هرگونه اندیشه ها یاد کرد-

و

بدین خواهش اندیشه باید بسی/همان نیز پرسیدن از هر کسی-


اندیشه، به مفهوم گمان بردن:

سرانجام رفتم سوی بیشه ای/که کس را نه زان بیشه اندیشه ای-

یکی گاو دیدم چو خرم بهار/سراپای نیرنگ و رنگ و نگار-

و

به یاران چنین گفت کاینت شگفت/کزین برتر اندیشه نتوان گرفت- 

و

در اندیشهٔ مهتر کابلی/چنان بد کزو رستم زابلی-
نگیرد ز کار درم نیز یاد/ازان پس که داماد او شد شغاد-
و
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت/کزین برتر اندیشه نتوان گرفت-


اندیشه، به مفهوم بدگمانی:

گزاینده کاری بد آمد به پیش/کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش-

و

ابا باده و رود و گردان بهم/بدان تا کند بر دل اندیشه کم –

و

پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی/به آواز گفت از کجایی بگوی-
و
بدو گفت سیندخت بنمایی ام/دل بسته ز اندیشه بگشایی ام-
و
چنین داد پاسخ به مهراب باز/که اندیشه اندر دلم شد دراز-
و
اگر باشد این نیست کاری شگفت/که چندین بد اندیشه باید گرفت-
و
به پیش پدر شد پر از خون جگر/پر اندیشه دل پر ز گفتار سر-
و
برت را به ببر بیان سخت کن/سر از خواب و اندیشه پردخت کن-
و
بپیچید و اندیشه زو دورداشت/به مردی ز خورشید منشور داشت-
و
دل شاه ازان دیو بی راه شد/روانش ز اندیشه کوتاه شد-
و
ز کار پدر دل پراندیشه کرد/ز ترکان و از روزگار نبرد-

و

به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم/چه داری ز اندیشه دل را به غم-
و
چو قیصر شنید این سخن زان جوان/پراندیشه شد مرد روشن روان-
و
نبردی به پیوند او کس گمان/پر اندیشه گشت این دل شادمان-
و
دل شاه زان در پراندیشه شد/سرش را غم و درد هم پیشه شد-
بد اندیشه و گردش روزگار/همی بر بدی بودش آموزگار-

و

چو بشنید رستم ز بهمن سخن/پراندیشه شد نامدار کهن-

و

نشست از بر بارهٔ بادپای/پراندیشه از کوه شد باز جای-

و

چو رستم برفت از لب هیرمند/پراندیشه شد نامدار بلند-
و
چگونه کنم ترس را از دلم/بدین سان کز اندیشه ها بگسلم-
و
خرامید داراب نزدیک اوی/پراندیشه بد جان تاریک اوی-
و
کس آن را گزارش ندانست کرد/پراندیشه شدشان دل و روی زرد-


اندیشه، به مفهوم خواب و خیال:
که من عاشقم همچو بحر دمان/ازو بر شده موج تا آسمان-
پر از پور سامست روشن دلم/به خواب اندر اندیشه زو نگسلم-
و
همیشه دلم در غم مهر اوست/شب و روزم اندیشهٔ چهر اوست-


اندیشه، به مفهوم اضطراب، دلهره، نگرانی، واهمه، ترس، بی تابی، هول و هراس

بسی رنج برد اندران روزگار/به افسون و اندیشهٔ بی شمار-

و

چو شب تیره شد رای خواب آمدش/از اندیشهٔ دل شتاب آمدش –

و

چو بسیار شد گفتها می خوریم/به می جان اندیشه را بشکریم-

و

خرامید داراب نزدیک اوی/پراندیشه بُد جان ِ تاریک اوی-

و

پراندیشه شد جان آن پادشا/که تا چون شود بی پَر اندر هوا-

و

از ایران دلم خود به دو نیم بود/به اندیشه اندیشگان برفزود-

و

مرا و ترا بندگی پیشه باد/ابا پیشه مان نیز اندیشه باد-

و

چو شب تیره شد رای خواب آمدش/از اندیشهٔ دل شتاب آمدش-

و 

ولیکن گر اندیشه گردد دراز/خرد با دل تو نشیند براز-

بدانی که کاریت هولست پیش/بترسی ازین خام گفتار خویش-

و

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد/ز خون پدر شد دلش پر ز درد-

و

شب آمد پر اندیشه بنشست زال/به نادیده برگشت بی خورد و هال –

نخستین به می ماه را مست کن/ز دل بیم و اندیشه را پست کن -

و

مرا اختر خفته بیدار گشت/به مغز اندر اندیشه بسیار گشت-

و

بر اندیشهٔ شهریار زمین/بخفتم شبی لب پر از آفرین-

و

بسی رنج برد اندران روزگار/به افسون و اندیشهٔ بی شمار-

و

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد/ز خون پدر شد دلش پر ز درد-

به ابلیس گفت این سزاوار نیست/دگر گوی کین از در کار نیست -

و

کنون بودنی هرچ بایست بود/ندارد غم و رنج و اندیشه سود-
و
پراندیشه بد تا به ایوان رسید/کزان رنج و مهرش چه آید -
و
کز اندیشهٔ بد همه شب دلم/بپیچید وز غم همی بگسلم-
و
پر اندیشه مر گیو را پیش خواند/وزان خواب چندی سخنها براند-
و
چنان بد که روزی پراندیشه بود/به پیشش یکی بارور بیشه بود-
و
سپاسی برین کار بر من نهی/کز اندیشه گردد دل من تهی-
و
ابا باده و رود و گردان بهم/بدان تا کند بر دل اندیشه کم-
و
نگر تا که دل را نداری تباه/ز اندیشه و داد فریاد خواه-
و
چو بشنید گفتار کاراگهان/پراندیشه بنشست شاه جهان-
و

چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد/دل رزمسازش پر اندیشه شد-
و
از اندیشهٔ دل نیامدش خواب/به رزم و به بزمش گرفته شتاب-
و
شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت/تو گفتی که با درد و غم بود جفت-
و
همی بود پیشش پرستارفش/پراندیشه و دست کرده به کش-
و
چو بشنید رستم ز بهمن سخن/پراندیشه شد نامدار کهن-

و

چنین گفت پس با سرافراز مرد/که اندیشه روی مرا زرد کرد-

و

بدین خواهش اندیشه باید بسی/همان نیز پرسیدن از هر کسی-


اندیشه، به مفهوم ارزیابی، ارزش گزاری:
ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه/چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه-


اندیشه، به مفهوم آزمندی:

چو اندیشهٔ گنج گردد دراز/همی گشت باید سوی خاک باز-

و

همی در دل اندیشه بفزایدش/همی تاج و تخت آرزو آیدش-

و


اندیشه، به مفهوم تحیر، تعجب، در شگفت شدن، نا باوری:

بماندند زان کار گردان شگفت/سپه یکسر اندیشه اندر گرفت-
و
ز دیده بیامد به درگاه رفت/زمانی به اندیشه بر زین بخفت-
و
نشست از بر بارهٔ بادپای/پراندیشه از کوه شد باز جای-
بگفت آن شگفتی به موبد که دید/وزان راه آسان سر اندر کشید-

و

هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت/خور از گرد اسپان پراندیشه گشت-
و
بپیچید زانپس یکی آه کرد/ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد-
و
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم/ببارید و ز اندیشه آمد به خشم-
و

نگه کرد سودابه خیره بماند/به اندیشه افسون فراوان بخواند-
و
سیاوش ازان دل پراندیشه کرد/روان را از اندیشه چون بیشه کرد-
و
سیاوش بدو گفت کز کار تو/پر اندیشه بودم ز گفتار تو-

و

ستودن مر او را ندانم همی/از اندیشه جان برفشانم همی-
و
سوی شهر ایران یکی بیشه بود/که ما را بدان بیشه اندیشه بود-

و

دل رستم از غم پراندیشه شد/جهان پیش او چون یکی بیشه شد-
و
چو بشنید دستان ز رستم سخن/پراندیشه شد جان مرد کهن-
و
چو بشنید داراب خیره بماند/روان را به اندیشه اندر نشاند-
و
بدو گفت کای گازر پیشه دار/همیشه روان را به اندیشه دار-


بهادر امیرعضدی


(186) - مترادفِ اصطلاح عامیانه "داغ به جگر انداختن" در شاهنامه فردوسی

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
(186) - مترادفِ اصطلاح عامیانه "داغ به جگر انداختن" در شاهنامه فردوسی.
***
ردّ ِ پای ریشه ی اصطلاحاتِ عامیانه در شاهنامه.
***
اصطلاح داغ به جگر انداختن:
فریدون، فغان و فریاد از قهر دهر را به دادار دادگر می رساند و انداختن داغ بر دل سلم و تور را از دادار دادگر درخواست میکند:
دل هر دو بیداد از آن سان بسوز/که هرگز نبینند جز تیره روز-
به داغی جگرشان کنی آژده/که بخشایش آرد بریشان دده-
همی خواهم از روشن کردگار/که چندان زمان یابم از روزگار-
که از تخم ایرج یکی نامور/بیاید برین کین ببندد کمر-

بهادر امیرعضدی

جایگاه واژه ی «آفرینش» در شاهنامه - (4) - آفرینش ماه

بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
جایگاه واژه ی آفرینش در شاهنامه - (4) - آفرینش ماه
***
فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.
***
جایگاه ماه در شاهنامه:
چراغست مر تیره شب را بسیچ/به بد تا توانی تو هرگز مپیچ-
چو سی روز گردش بپیمایدا/شود تیره گیتی بدو روشنا-
پدید آید آنگاه باریک و زرد/چو پشت کسی کو غم عشق خورد-
چو بیننده دیدارش از دور دید/هم اندر زمان او شود ناپدید-
دگر شب نمایش کند بیشتر/ترا روشنایی دهد بیشتر-
به دو هفته گردد تمام و درست/بدان باز گردد که بود از نخست-
بود هر شبانگاه باریکتر/به خورشید تابنده نزدیکتر-
بدینسان نهادش خداوند داد/بود تا بود هم بدین یک نهاد-


بهادر امیرعضدی

جایگاه واژه ی «آفرینش» در شاهنامه - (3) - آفرینش خورشید

بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
جایگاه واژه ی آفرینش در شاهنامه - (3) - آفرینش خورشید
***
فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.
***
جایگاه خورشید در شاهنامه:
ز یاقوت سرخست چرخ کبود/نه از آب و گرد و نه از باد و دود-
به چندین فروغ و به چندین چراغ/بیاراسته چون به نوروز باغ-
روان اندرو گوهر دلفروز/کزو روشنایی گرفتست روز-
ز خاور برآید سوی باختر/نباشد ازین یک روش راست تر-
ایا آنکه تو آفتابی همی/چه بودت که بر من نتابی همی-


بهادر امیرعضدی