برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

مفاهیم متعدد، متفاوت و گاه متضاد یک واژه در شاهنامه - (3) - واژه ی اندیشه.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

***

مفاهیم متعدد، متفاوت و گاه متضاد یک واژه در شاهنامه - (3) - واژه ی اندیشه.

***

واژه ی اندیشه، در شاهنامه بیشتر با بار معنایی و کلی نگرانی و اضطراب مفهوم پیدا می‌کند  و کمتر در قامت ِ سگالش، تفکر، تعقل و غیره آمده.   

اندیشه، به مفهوم  ِتفکر، سگالش، تعقل:

به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
و
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
و

زمانی پر اندیشه شد زال زر

برآورد یال و بگسترد بر

وزان پس به پاسخ زبان برگشاد

همه پرسش موبدان کرد یاد

و

همانگه یکی میش نیکوسرین

بپیمود پیش تهمتن زمین

ازان رفتن میش اندیشه خاست

بدل گفت کابشخور این کجاست

و

خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
و
از این پرده برتر سخن گاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
و
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
و
بر اندیشهٔ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین
و
واژه ها در شاهنامه، به مفاهیم متعدد، متفاوت و گاه حتی متضاد با مفهوم مبنا، معیار، بنیانی یا "بیسیک" خود معنی می شود.

چند نمونه
***

اندیشه، به مفهوم بدگمانی:
گزاینده کاری بد آمد به پیش
کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش
و
ابا باده و رود و گردان بهم
بدان تا کند بر دل اندیشه کم

و

پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی
به آواز گفت از کجایی بگوی
زمان تا زمان پیش من بگذری
به حجره درآیی به من ننگری
بدو گفت سیندخت بنمایی ام
دل بسته ز اندیشه بگشایی ام
و
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بدگمانی مرا از نخست
اگر باشد این نیست کاری شگفت
که چندین بد اندیشه باید گرفت

اندیشه، به مفهوم اضطراب، دلهره، نگرانی، واهمه، ترس، هول و هراس:

ز نخچیر کامد سوی خانه باز
به دلش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای
مکن داوری سوی دانش گرای
و
ازین مرغ پرورده وان دیوزاد
چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشهٔ دل گران
بخفت و نیاسوده گشت اندران
و
بپرسید و گفتا چه بودت بگوی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
چنین داد پاسخ به مهراب باز
که اندیشه اندر دلم شد دراز
و
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پر اندیشه دل پر ز گفتار سر
و

پر اندیشه بنشست برسان مست

بکش کرده دست و سرافگنده پست

و

برفت و بپیمود بالای شب
پر اندیشه دل پر ز گفتار لب
 و
نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پست کن
 و
بیامد جهانجوی را خفته دید
بر او یکی اسپ آشفته دید
پر اندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگاه آرمید
و
به پیش پدر شد پراندیشه دل
که اندیشه دارد همی پیشه دل
 و
به دست وی اندر یکی پشه ام
وزان آفرینش پر اندیشه ام
 و
برت را به ببر بیان سخت کن
سر از خواب و اندیشه پردخت کن

و

چو بشنید سیندخت بنشست پست
دل چاره جوی اندر اندیشه بست

و

بسی رنج برد اندران روزگار

به افسون و اندیشهٔ بی شمار
و
چو بسیار شد گفتها می خوریم
به می جان اندیشه را بشکریم
و
خرامید داراب نزدیک اوی
پراندیشه بُد جان ِ تاریک اوی
و
پراندیشه شد جان آن پادشا
که تا چون شود بی پَر اندر هوا
و
از ایران دلم خود به دو نیم بود
به اندیشه اندیشگان برفزود
و
مرا و ترا بندگی پیشه باد
ابا پیشه مان نیز اندیشه باد
و
چو شب تیره شد رای خواب آمدش
از اندیشهٔ دل شتاب آمدش
و

ولیکن گر اندیشه گردد دراز
خرد با دل تو نشیند براز
بدانی که کاریت هولست پیش
بترسی ازین خام گفتار خویش
و
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد


تدبیر، راه چاه، چاره گزینی:
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت
بدین پایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشهٔ گاه او آمدی
و گرش آرزو جاه او آمدی


ارزیابی، ارزش گزاری:
ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
 

دلواپسی، دل نگرانی:
چو شب تیره شد رای خواب آمدش
از اندیشهٔ دل شتاب آمدش

و

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگرگوی کین از در کار نیست

دلهره، هول و ولا، بی تابی:
شب آمد پر اندیشه بنشست زال
به نادیده برگشت بی خورد و هال

نخستین به می ماه را مست کن
ز دل بیم و اندیشه را پست کن


اندیشه، به مفهوم  چاره اندیشی:
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازین چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
و
وزان پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
و
که اندیشه ای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی
همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
و
بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونه تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آزاندرون
به اندیشه بنشست با رهنمون

اندیشه، به مفهوم  گمان بردن:
سرانجام رفتم سوی بیشه ای
که کس را نه زان بیشه اندیشه ای
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار


بهادر امیرعضدی


ناید گزند؟ یا نیابد گزند؟

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

***

ناید گزند؟ یا نیابد گزند؟

***

پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند

چاپ مسکو:

پی افگندم از نظم کاخی بلند

که از باد و بارانش نیاید گزند


این بیت:

 پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و بارانش ناید گزند  

 

در پیوند و همسان با بیت های زیر،

ترا نام ازان برنیاید بلند

بایرانیان نیز ناید گزند

 

گرایدونک بپذیری از من تو پند

ز ترکان ترا نیز ناید گزند

 

به زبان و شیوه نگارش و سبک و سیاق سرایش حکیم راست تر می آید

هر چند بیت های زیر نیز در جا های دیگر شاهنامه به قید قلم حکیم فرزانه ی طوس درآمده:

بفرمود کین را چنین ارجمند

بدارید کز دم نیابد گزند

 

ز چیزی به گیتی نیابد گزند

پرستنده مردی و بختی بلند

 

یکی باره ای گِردَش اندر بلند

بدان تا ز دشمن نیابد گزند


بهادر امیرعضدی

 

نکته، شرحی بر لَخت ِ "بنهاد و تفت" در مصرع اول چند بیت در شاهنامه

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
نکته، شرحی بر لَخت ِ "بنهاد و تفت" در مصرع دوم چند بیت در شاهنامه و پیوند با مصرع پیشین بیت پسین:

چو بشنید نوذر که قارن برفت،
دمان از پسش روی بنهاد و تفت،

همی تاخت* کز روز بد بگذرد
سپهرش مگر زیر پی نسپرد

*تفت همی تاخت(به مفهوم تفت، گرازان و تازان تاخت)


*

سپاه انجمن کرد و پویان برفت
چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت،

چو تنگ اندر آمد* بر شهریار
همش تاختن دید و هم کارزار

*آنچنان که تفت و توفنده و تازان، تنگاتنگ شهریار اندر آمد، ...


*

و دو بیت دیگر در شاهنامه:

چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد و تفت،

به طوس و به گودرز فرمود* شاه
کشیدن سپه سر نهادن به راه

*زال توفنده و دمان و آمرانه به طوس و کودرز فرمان داد، ...


*

فرستاده تازی برافگند و رفت،
به بربرستان روی بنهاد و تفت،

چو نامه بر شاه ایران رسید*،
بران گونه گفتار بایسته دید

*چون نامه بوسیله ی فرستاده ی تازی، تفت و به شتاب به شاه ایران رسید، ...
 

درین بیت ها، تفت با مصرع بیت بعدی در هم تنیده و آخته هست. چنانچه همگی میدانیم، بیت اول و دوم اصطلاحا، موقوف المعانی هستند.


بهادر امیرعضدی

مرگ، جبر ِ زندگی - بخش (10) - قباد کاوه، شکارگر و صیاد مرگ

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
مرگ، جبر ِ زندگی - بخش (10) - قباد کاوه، شکارگر و صیاد مرگ

***

قباد کاوه:
کسی زنده بر آسمان نگذرد/شکارست و مرگش همی بشکرد-
***
مرگ، جبر زندگی ست. زندگی، شکار مرگ ست (جز مرگ را کس ز مادر نزاد) و برگزیدن مرگ، اختیار ِ زندگی. 
در شاهنامه، این برخی از  پهلوانان و شاهانند که شکارگر مرگ می شوند
***
قباد کاوه، شکارگر و صیاد مرگ
***
نگه کن که با قارن رزم زن/چه گوید قباد اندران انجمن-
بدان ای برادر که تن مرگ راست/سر رزم زن سودن ترگ راست-
ز گاه خجسته منوچهر باز/از امروز بودم تن اندر گداز-
کسی زنده بر آسمان نگذرد/شکارست و مرگش همی بشکرد-
یکی را برآید به شمشیر هوش/بدانگه که آید دو لشگر به جوش-
تنش کرگس و شیر درنده راست/سرش نیزه و تیغ برنده راست-
یکی را به بستر برآید زمان/همی رفت باید ز بن بی گمان-


و بدینسان، قباد کاوه بیم و باک از مرگ را بر نمی تابد و به "اختیار"، جبر  ِ مرگ را به هیچ می گیرد:

بگفت این و بگرفت نیزه به دست/به آوردگه رفت چون پیل مست-


بهادر امیرعضدی

(173) - مترادف اصطلاحِ "انگشت حیرت به دندان گرفتن"، در شاهنامه ی فردوسی.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
(173) - مترادف اصطلاحِ "انگشت حیرت به دندان گرفتن"، در شاهنامه ی فردوسی.
***

ردّ ِ پای ریشه ی اصطلاحاتِ عامیانه در شاهنامه.
***
انگشت حیرت به دندان گرفتن:

چنین گفت اغریرث هوشمند/که گر بارمان را رسد زین گزند-
دل مرزبانان شکسته شود/برین انجمن کار بسته شود-
یکی مرد بی نام باید گزید/که انگشت ازان پس نباید گزید-
پرآژنگ شد روی پور پشنگ/ز گفتار اغریرث آمدش ننگ-
بروی دژم گفت با بارمان/که جوشن بپوش و به زه کن کمان-
تو باشی بران انجمن سرفراز/به انگشت دندان نیاید به گاز-


و
ازو مه به گوهر مقاتوره نام/که خاقان ازو یافتی نام و کام-
به شبگیر نزدیک خاقان شدی/دولب را به انگشت خود بر زدی-
بران سان که کهتر کند آفرین/بران نامبردار سالار چین-


بهادر امیرعضدی