برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
نکوهش ِ آز، در شاهنامه، "بخش چهارم"
***
همه تلخی از بهر بیشی بود / مبادا که با آز خویشی بود –
همی بچه را باز داند ستور / چه ماهی به دریا چه در دشت گور -
نداند همی مردم از رنج و آز / یکی دشمنی را ز فرزند باز -
شاید ریشه ی اصلی ترس از مرگ، همان حرص و آز برای زیستن ست. واهمه ی بریدن از حیات، مادرِ ترس از مرگ ست.
961113 -951013
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
نکوهش ِ آز، در شاهنامه، "بخش دوم"
***
به بیشی نهادست مردم دو چشم / ز کمی بود پر از درد و خشم -
نه آن ماند ای مرد دانا نه این / ز گیتی همه شادمانی گزین -
اگر چند بفزاید از رنج گنج / همان گنج گیتی نیرزد به رنج -
چنین داد پاسخ که آز و نیاز / دو دیوند بد گوهر و دیر ساز -
چنین داد پاسخ که از گنج سیر / که آید، مگر خاکش آرد به زیر -
تو از آز باشی همیشه به رنج / که همواره سیری نیابی ز گنج -
چرا مهر باید همی بر جهان/چو باید خرامید با همرهان-
چو اندیشهٔ گنج گردد دراز/همی گشت باید سوی خاک باز-
سپاس از خداوند خورشید و ماه/روان را بدانش نماینده راه-
نداند جز او آشکارا و راز/بدانش مرا آز و او بی نیاز-
961111 -951012
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
نکوهش ِ آز، در شاهنامه، "بخش نخست"
نیم خواستار سرای سپنج / نه از بازگشتن به تیمار و رنج -
که آنست جاوید و این رهگذار / تو از "آز" پرهیز و انده مدار -
***
توانگر بود هر کرا "آز" نیست / خنک بنده کش "آز" انباز نیست -
***
چه پیچی همی خیره در بند آز / چو دانی که ایدر نمانی دراز -
گذر جوی و چندین جهان را مجوی / گلش زهر دارد به سیری مبوی -
گرت هست جام می زرد خواه / به دل خرمی را مدان از گناه -
بهادر امیرعضدی
960919
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
گیو را بهتر بشناسیم
***
گیو فرزند گودرز گشوادگان.
گیو، همسر بانو گشسب (مهین دخت) دختر رستم.
گیو، پدر بیژن
که فرزند گیو است مردی دلیر / به هر رزم پیروز باشد چو شیر -
گیو، پدر بیژن، گرازه و پشن.
گیو، پدر بانو رام (بانو گشسب همسر رستم).
گیو، برادر رهام، بهرام، هجیر، شیدوش، نستوه.
گیو، مشهور به گیو ِ الف چشم، گیو ِ راست بین.
گیو، داماد رستم.
گیو، یابنده ی "شبرنگ ِ بهزاد"، اسب سیاوش.
گیو، با اسبش "شبدیز"، از اروند رود گذر کرد و یک تنه به توران زمین رفت و فرنگیس و کیخسرو را به ایران آورد و در کلزرّیون پیران و سوارانش، که گیو را تعقیب می کردند را تاراند و گوش پیران ویسه را سوراخ و دست بسته روانۀ توران زمین کرد.
گیو، گروی زره را در جنگ یازده رخ اسیر کرد.
گیو، یگانه شخصیت ِ ارتدوکس، متعصب و جان فدای همیشگی ایران زمین و پیش قراول ِ نبردهای "همگروه".
گیو، سرانجام با پسرش بیژن، طوس و فریبرزِ کاووس، در برف ِ سنگین ِ "سی سخت"، مدفون شدند .
گیو از زبان تخوار، مباشر فرود:
بدو گفت کین اژدهای دژم / که مرغ از هوا اندر آرد بدم -
که دست نیای تو پیران ببست / دو لشکر ز ترکان بهم برشکست -
بسی بیپدر کرد فرزند خرد / بسی کوه و رود و بیابان سپرد -
پدر نیز ازو شد بسی بیپسر / بپی بسپرد گردن شیر نر -
بایران برادرت را او کشید / بجیحون گذر کرد و کشتی ندید -
وراگیو خوانند پیلست و بس / که در رزم دریای نیلست و بس -
زره گیو:
سلیح سیاوش بپوشد بجنگ / نترسد ز پیکان تیر خدنگ -
شوک ِ گیو به پدرش گودرز، در حال گرختن از برابر هومان، در نبرد سپاه طوس با سپاه هومان:
ز هومان گریزان بشد پهلوان / شکست اندر آمد به رزم گوان -
بدادند گردنکشان جای خویش / نبودند گستاخ با رای خویش -
یکایک به دشمن سپردند جای / ز گردان ایران نبد کس به پای -
دلیران به دشمن نمودند پشت / از آن کار زار انده آمد به مشت -
چو دشمن ز هر سو به انبوه شد / فریبرز بر دامن کوه شد -
برفتند از ایرانیان هر که زیست / برآن زندگان هم بباید گریست -
همی بود بر جای گودرز و گیو / ز لشکر بسی نامبردار نیو -
چو گودرز کشواد بر قلبگاه / درفش فریبرز کاووس شاه -
ندید و یلان سپه را ندید / بکردار آتش دلش بر دمید -
عنان کرد پیچان براه گریز / بر آمد ز گودرزیان رستخیز -
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر / بسی دیده ای گرز و کوپال و تیر -
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت / بباید بسر بر مرا خاک ریخت -
نماند کسی زنده اندر جهان / دلیران و کار آزموده مهان -
ز مردن، مرا و ترا چاره نیست / درنگی تر از مرگ پتیاره نیست –
و حماسی ترین شاه بیت شاهنامه از زبان گیو طنین افکن میشود:
(چو پیش آمد این روزگار درشت / ترا روی بینند بهتر که پشت ) -
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ / نیاریم بر خاک کشواد ننگ -
ز دانا تو نشنیدی آن داستان / که بر گوید از گفته ی باستان -
که گر دو برادر نهد پشت پشت / تن کوه را سنگ ماند به مشت -
تو باشی و هفتاد جنگی پسر / ز دوده ستوده بسی نامور -
بخنجر دل دشمنان بشکنیم / و گر کوه باشد ز بن برکنیم -
چو گودرز بشنید گفتار گیو / بدید آن سر و ترگ بیدار نیو -
پشیمان شد از دانش و رای خویش / بیفشارد بر جایگه پای خویش -
گرازه برون آمد و گستهم / ابا برته و زنگه ی یل به هم -
بخوردند سوگند های گران / که پیمان شکستن نبود اندر آن -
کزین رزمگه بر نتابیم روی / گر از گرز خون اندر آید به جوی -
وزان جایگه ران بیفشاردند / به رزم اندرون، گرز بگذاردند -
ز هر سو سپه بیکران کشته شد / زمانه همی بر بدی گشته شد -
......................
پ ن:
گرازه، گراز، شهروراز، شهربراز، برازه، ورازک، لواده : چنین گفت کاو را گرازه ست نام/که در چنگ شیران ندارد لگام-هشیوار و ز تخمهٔ گیوگان/که بر دردر و سختی نگردد ژگان- گرازه سر تخمهٔ گیوگان / زواره نگهدار تخت کیان - و - گرازه سر گیوگان با نهل / دو گرد گرانمایهٔ شیردل - و - گرازه سر تخمهٔ گیوگان / همی رفت پرخاشجوی و ژگان - و - گرازه، احتمالا پسر گیو- در جایی دیده نشده که پسر گودرز باشد و به همین خاطر احتمالا پسر گیو ست - گرازه با هفت گردان در "نوند" شکار گاه افراسیاب: گرازه به زه بر نهاده کمان/بیامد بران کار بسته میان-سپه را که چون او نگهدار بود/همه چارهٔ دشمنان خوار بود-& - شه بربرستان بچنگ گراز/گرفتار شد با چهل رزم ساز - & - گرازه همی شد بسان گراز/ درفشی برافراخته هفت یاز- مجمل التواریخ: گراز از پهلوانان فریدون.
* پشن، پَشَنِ گیو ، پسر گیو- لغت نامه دهخدا: پشن. [ پ َ ش َ ] ( اِخ ) نام پسر بانوگشسب دختر رستم است و این نام در اصل پشنگ بوده است.
بهادر امیرعضدی
و.ک(339)
« برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی »
***
تلاش اسفندیار برای تسلیم رستم به قبول دین بهی:
***
گشتاسب، پس از عرضه ی دین زرتشت، برای کسب مشروعیت و رسمیت بخشیدن به زرتشت، به زابل، نزد خاندان زال میرود . و چند مـُبـَلّـِغ دینی را گسیل میدارد :
بفرمود تا بهمن آمدش پیش / ورا پندها داد ز اندازه بیش -
ببر پنج بالای زرین ستام / سرافراز « ده موبد نیک نام » -
گشتاسب: هم از راه، تا خان رستم، بران
زال و رستم با رویی گشاده و آغوشی باز او و زرتشت را می پذیرند و حمایت می کنند . گشتاسب، دو سال میهمان زال و رستم، در زابل می ماند و مورد پذیرایی شایانی از طرف زال و رستم قرار می گیرد .
اسفندیار، برای چندمین بار، جانشینی، تاج و تخت و پادشاهی را از پدرش درخواست می کند . گشتاسب برای "سر دواندن" پسرش (اسفندیار)، وعده ی سپردن تخت و گاه را در گرو ِ تحمیل ِ دین ِ بهی، به رستم و زال قرار می دهد :
به گیتی نداری کسی را همال / مگر بیخرد نامور پور زال -
به مردی همی ز آسمان بگذرد / همی خویشتن کهتری نشمرد -
سوی سیستان رفت باید کنون / به کار آوری زور و بند و فسون -
برهنه کنی تیغ و گوپال را / به بند آوری رستم زال را-
ابتدا، سـّـد ِ هیبت و سالاری رستم، راه ِ رویا و تمنا را بر اسفندیار می بندد :
چنین پاسخ آوردش اسفندیار / که ای پرهنر نامور شهریار -
همی دور مانی ز رستم کهن / بر اندازه باید که رانی سخن -
تو با شاه چین (*) جنگ جوی و نبرد / ازان نامداران برانگیز گرد -
ز گاه منوچهر تا کیقباد / دل شهریاران بدو بود شاد-
نکو کار تر زو به ایران کسی / نبودست کاورد نیکی بسی -
آنگاه گشتاسب با به میان کشیدن پای دین بهی به میدان بحث و جدل، گسلی مهیب در سـّـد تردید اسفندیار ایجاد می کند و رگ خواب اسفندیار را نوازش می کند:
چنین داد پاسخ به اسفندیار / که ای شیر دل پرهنر نامدار-
« هرانکس که از راه یزدان بگشت / همان عهد او گشت چون باد دشت » -
کسی کو ز عهد جهاندارگشت / به گرد در او نشاید گذشت -
اگر تخت خواهی ز من با کلاه / ره سیستان گیر و برکش سپاه -
اسفندیار گردن گذاشتن رستم به دین بهی را دور از مروت و جوانمردی می بیند و موافق تزویر نهان و تدبیر آشکار پدر نیست :
سپهبد بروها پر از تاب کرد / به شاه جهان گفت زین بازگرد -
ز پیش پدر بازگشت او به تاب / چه از پادشاهی چه از خشم باب -
ولی در انتها، برق تخت و تاج، بر چشم اسفندیار پرده می پوشاند . و حقانیت آباء و اجدادی رستم را « نادیده » می انگارد . و بر عزم استوار خود، پای میفشرد. آنسان که هشدار ِ مادر(کتایون) نیز یارای باز کردن راهی به قلبش نیست :
چنین گفت با فرخ اسفندیار / که ای از کیان جهان یادگار -
ز گیتی همی پند مادر نیوش / به بد، تیز مشتاب و چندین مکوش -
که نفرین برین تخت و این تاج باد / برین کشتن و شور و تاراج بادفنا دادند -
مده از پی تاج سر را به باد / که با تاج شاهی ز مادر نزاد -
مرا خاکسار دو گیتی مکن / ازین مهربان مام بشنو سخن -
ببارید خون از مژه مادرش / همه پاک بر کند موی از سرش-
سدّ ِ مخالفت ِ برادرش (پشوتن)، نیز در هم میشکند :
پشوتن بدو گفت بشنو سـَخـُن / همی گویمت ای برادر مکن -
تو با او چه گویی به کین و به خشم / بشوی از دلت کین وز خشم چشم-
و تردید پسرش (بهمن) را نیز :
به دل گفت بهمن که این رستمست / و یا آفتاب سپیده دمست -
بترسم که با او یل اسفندیار / نتابد بپیچد سر از کارزار -
و عتاب دل شوره اش را، خطاب به پدر، اینگونه وا گویه می کند :
دل شیر دارد تن ژنده پیل / نهنگان برآرد ز دریای نیل -
به دیدار شاه آمدستش نیاز / « ندانم چه دارد همی با تو راز » -
اسفندیار، با قدم هایی محکم، با دلگرمی از حمایت آسمانی زرتشت، تردید های زمینی را زیر پا می گذارد و نپذیرفتن پیشنهاد ش از طرف رستم را بر نمی تابد و بی اعتنایی رستم را « رویش خار در گوشه ی گلستان » تفسیر می کند و بر خوردن به تریشه ی قبای دین بهی را بهانه می سازد.
اسفندیار بر می آشوبد و به پشوتن می گوید:
یکی پاسخ آوردش اسفندیار / که « بر گوشه ی گلستان رست خار » -
چنین گفت کز مردم پاک دین / همانا نزیبد که گوید چنین -
گر ایدونک دستور ایران تویی / دل و گوش و چشم دلیران تویی -
همه رنج و تیمار ما باد گشت / همان دین زردشت بیداد گشت -
که گوید که هر کو ز فرمان شاه / بپیچد به دوزخ بود جایگاه -
مرا چند گویی گنهکار شو / ز گفتار گشتاسب بیزار شو-
تو گویی و من خود چنین کی کنم / که از رای و فرمان او پی کنم -
و بدینسان ست که حکیم طوس می فرماید :
نه بی دین بود پادشاهی به جای / نه بی پادشاهی بود دین به پای -
چو دین را بود پادشا پاسبان / تو این هر دو را جز برادر مخوان -
...................................................................................
پ ن:
(*)- شاه چین ( ارجاسب ) زمانی که گشتاسب در زابل میهمان رستم بود ست، به ایران حمله کرده و لهراسب، (پدر گشتاسب) و زریر(برادر گشتاسب) را میکشد و خواهران اسفندیار را به اسارت می برد.
بهادر امیرعضدی