و.ک(316)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
ریشه ی باورِ « طلسم آهن » و تاراندن آل، از بالین زن زائو
***
ایام قدیم، رسم و اعتقاد بر این بود که برای دور کردن و فراری دادن « آل »، از زن زائو، و تضمین سلامت و زنده ماندن نوزاد، زیر بالین زن زائو، شمشیر، خنجر، چاقو یا هر چیز برنده ی آهنی بگذارند . این رسم هنوز نیز در روستاهای ما بر قرارست و در شهر های (شیراز و فارس) نیز در قالب رسمِ "لول اندازون"، جان سختی میکند. ریشه ی این باور، به آیین زرتشتی پیشینیان ما بر میگردد.
زرتشت برای دفع بلا از اسفندیار، بازو بندی آهنین به بازوی اسفندیار می بندد :
یکی نغز « پولاد »، زنجیر داشت / نهان کرده از « جادو »، آژیر داشت –
به بازوش، در بسته بد، زردهشت / بگشتاسب، آورده بود، از بهشت –
بدان « آهن »، از جان اسفندیار / نبردی گمانی به بَد، روزگار –
بینداخت زنجیر، در گردنش / بران سان که نیرو ببرد از تنش -
اسفندیار برای نجات خواهرانش که در رویین دژ، اسیر و در بند ارجاسب هستند، بایستی از هفت خوان بگذرد . کارایی این طلسم آهنین، در خوان چهارمِ اسفندیار،خود را می نمایاند و « قضا و بلا » را از اسفندیار، در مواجهه با پیر زن جادو، دفع می کند:
به بالا چوسرو و چو خورشید روی / فرو هشته از مشک تا پای موی –
بسان یکی ترک شد خوبروی / چو دیبای چینی، رخ، از مشک، موی –
بیامد به نزدیک اسفندیار / نشست از بر سبزه و جویبار –
زن جادو از خویشتن شیر کرد / جهانجوی آهنگ شمشیر کرد –
بدو گفت: بر من نیاری گزند / اگر آهنین کوه، گردی بلند –
بیارای زان سان که هستی، رُخـَـت / به شمشیر یازم کنون، پاسخت -
طلسم آهنین اسفندیار، جادوی رخ زیبا و اندام برازنده و دروغین زن جادو را محو می کند و چهره ی راستین زن جادو را عریان می سازد :
به « زنجیر »، شد گنده پیری تباه / سر و موی، چون برف و رنگی سیاه –
یکی تیز خنجر، بزد بر سرش / مبادا که بینی سرش،بر برش –
چو جادو بمرد، آسمان تیره گشت / بران سان که چشم، اندران خیره گشت -
و.ک(317)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
بازور، و افسون ِ بارش ِ برف و بوران بر سر سپاه ایران
***
بازورِ جادو در شاهنامه
***
با زور، به دستور پیران ویسه، با افسون برف و بوران بر سر سپاه ایران می پراکند و دست و بازوی سپاهیان ایران را از گردش ابزار نبرد باز میدارد:
ز ترکان یکی بود با زور نام / به افسون به هر جای گسترده کام -
بیاموخته کژی و جادوی / بدانسته چینی و هم پهلوی -
چنین گفت پیران بافسون پژوه / کز ایدر برو تا سر تیغ کوه -
یکی برف و سرما و باد دمان / بریشان بیاور هم اندر زمان -
چو بازور در کوه شد در زمان / برآمد یکی برف و باد دمان -
همه دست آن نیزهداران ز کار / فروماند از برف در کارزار -
وزان پس برآورد هومان غریو / یکی حمله آورد برسان دیو -
بکشتند چندان ز ایران سپاه / که دریای خون گشت آوردگاه -
در و دشت گشته پر از برف و خون / سواران ایران فتاده نگون -
کشته به دست رهام*:
چو رهام نزدیک جادو رسید / سبک تیغ تیز از میان برکشید -
بیفگند دستش بشمشیر تیز / یکی باد برخاست چون رستخیز -
ز روی هوا ابر تیره ببرد / فرود آمد از کوه رهام گرد -
یکی دست ِ با زور ِ جادو به دست / به هامون شد و بارگی برنشست -
هوا گشت زان سان که از پیش بود / فروزنده خورشید را رخ نمود -
.......................................................................................
پ ن:
*رهام، پسر گودرز کشوادگان
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
پند های شاهنامه فردوسی - بخش (91)
***
گزیده پندهایی در لا به لای گفتار ها و متن شاهنامه، که حکیم بزرگوار طوس، بیشتر در آغاز و فرجام داستان هایش و گاه از زبان ِ دل ِ شخصیت های شاهنامه اش، لب به سخن می گشاید.
***
جهان چون بزاری برآید همی / بد و نیک روزی سر آید همی -
چو بستی کمر بر در راه آز / شود کار گیتیت یکسر دراز -
به یک روی جستن بلندی، سزاست / اگر در میان دم اژدهاست -
و دیگر که گیتی ندارد درنگ / سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ -
پرستنده آز و جویای کین / به گیتی زکس نشنود آفرین -
چو سرو سهی گوژ گردد به باغ / بدو بر شود تیره روشن چراغ -
کند برگ پژمرده و بیخ سست / سرش سوی سوی پستی گراید نخست -
بروید ز خاک و شود باز خاک / همه جای ترس ست و تیمار و باک -
سر مایه ی مرد، سنگ و خرد / ز گیتی، بی آزاری اندر خورد -
در دانش و آنگهی راستی / گر این دو نیابی روان کاستی -
اگر خود بمانی به گیتی دراز / ز رنج تن آید به رفتن نیاز -
یکی ژرف دریاست بن ناپدید / در گنج رازش ندارد کلید -
اگر چند یابی فزون بایدت / همان خورده یک روز بگزایدت -
سه چیزت بباید کزان چاره نیست / وزو بر سرت نیز بیغاره نیست -
خوری گر بپوشی و گر گستری / سزد گر به دیگر سخن ننگری -
چو زین سه گذشتی همه رنج و آز / چه در آز پیچی چه اندر نیاز -
چو دانی که بر تو نماند جهان / چه پیچی تو زان جای نوشین روان -
بخور آنچه داری و بیشی مجوی / که از آز کاهد همی آبروی –
بهادر امیرعضدی
و.ک(318,3)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
شطرنج در شاهنامه – بخش ( 3 )
***
«بیآرام تا گردش رزمگاه / نمایم تو را کار شاه و سپاه» -
شطرنج، حدیث و بازسازی جَوّ رزم طلخند ِ مای و گو ِ جمهور، از زبان گُوِ جمهور، برای مادرِ جگر سوخته اش
شطرنج، نماد و نمایشِ رزم دو برادر، طلخند و گُو و کشته شدنِ طلخند به دست گُو:
ز شطرنج طلخند بد آرزوی / گُو، آن شاه آزاده و نیکخوی -
همی کرد مادر ببازی نگاه / پر از خون دل از بهر طلخند شاه -
نشسته شب و روز پر درد وخشم / ببازی شطرنج داده دو چشم -
همه کام و رایش به شطرنج بود / ز طلخند جانش پر از رنج بود -
همیشه همی ریخت خونین سرشک / بران درد شطرنج بودش پزشک -
بدین گونه بُد تا چمان و چران / چنین تا سر آمد برو بر زمان -
و.ک(318,2)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
شطرنج در شاهنامه – بخش ( 2 )
«بیآرام تا گردش رزمگاه / نمایم تو را کار شاه و سپاه» -
شطرنج، حدیث و بازسازی جَوّ رزم طلخند ِ مای و گو ِ جمهور، از زبان گُوِ جمهور، برای مادرِ جگر سوخته اش.
***
شطرنج، نماد و نمایشِ رزم دو برادر، طلخند و گُو و کشته شدنِ طلخند به دست گُو.
***
آرایشِ مهره های شطرنج و شیوه ی حرکتِ مهره ها بر گستره ی صفحه ی شطرنج:
یکی تخت کردند از چارسوی / دومرد گرانمایه و نیکخوی -
همانند آن کنده و رزمگاه / بروی اندر آورده روی سپاه -
بران تخت صدخانه کرده نگار / صفی کرد او لشکر کارزار -
پس آنگه دو لشکر زساج و زعاج / دو شاه سرافراز با پیل و تاج -
پیاده بدید اندرو با سوار / همه کرده آرایش کارزار -
ز اسبان و پیلان و دستور شاه / مبارز که اسب افگند بر سپاه -
همه کرده پیکر به آیین جنگ / یک تیز و جنبان یکی با درنگ -
بیاراسته شاه قلب سپاه / ز یک دست فرزانه ی نیک خواه -
ابر دست شاه از دو رویه دو پیل / ز پیلان شده گرد همرنگ نیل -
دو اشتر بر پیل کرده به پای / نشانده برایشان دو پاکیزه رای -
به زیر شتر در دو اسب و دو مرد / که پرخاش جویند روز نبرد -
مبارز دو رخ بر دو روی دوصف / ز خون جگر بر لب آورده کف -
پیاده برفتی ز پیش و ز پس / کجا بود در جنگ فریادرس -
چو بگذاشتی تا سر آوردگاه / نشستی چو فرزانه بر دست شاه -
همان نیزه فرزانه یک خانه بیش / نرفتی نبودی ازین شاه پیش -
سه خانه برفتی سرافراز پیل / بدیدی همه رزم گه از دو میل -
سه خانه برفتی شتر همچنان / برآورد گه بر دمان و دنان -
نرفتی کسی پیش رخ کینه خواه / همی تاختی او همه رزمگاه -
همی راند هر یک به میدان خویش / برفتن نکردی کسی کم و بیش -
چو دیدی کسی شاه را در نبرد / به آواز گفتی که شاها بگرد -
ازان پس ببستند بر شاه راه / رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه -
نگه کرد شاه اندران چارسوی / سپه دید افگنده چین در بروی -
ز اسب و ز کنده بر و بسته راه / چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه -
شد از رنج وز تشنگی شاه مات / چنین یافت از چرخ گردان برات –-
بهادر امیرعضدی