بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
کیخسرو و بخش کردن سرحدات و گماردن پهلوانان به والی گری و سرحد داری آن سرزمین ها:
***
رستم، نیمروز:
بفرمود تا رفت پیشش دبیر/بیاورد قرطاس و مشک و عبیر-
نبشتند عهدی ز شاه زمین/سرافراز کیخسرو پاکدین-
ز بهر سپهبد گو پیلتن/ستوده بمردی بهر انجمن-
که او باشد اندر جهان پیشرو/جهاندار و بیدار و سالار و گو-
هم او را بود کشور نیمروز/سپهدار پیروز لشکر فروز-
نهادند بر عهد بر مهر زر/برآیین کیخسرو دادگر-
بدو داد منشور و کرد آفرین/که آباد بادا برستم زمین-
طوس نوذر، خراسان:
چو گودرز بنشست برخاست طوس/بشد پیش خسرو زمین داد بوس-
بدو گفت شاها انوشه بدی/همیشه ز تو دور دست بدی-
چه فرمایدم چیست نیروی من/تو دانی هنرها و آهوی من-
چنین داد پاسخ بدو شهریار/که بیشست رنج تو از روزگار-
همی باش با کاویانی درفش/تو باشی سپهدار زرینه کفش-
بدین مرز گیتی خراسان تراست/ازین نامداران تنآسان تراست-
نبشتند عهدی بران هم نشان/بپیش بزرگان گردنکشان-
نهادند بر عهد بر مهر زر/یکی طوق زرین و زرین کمر-
بدو داد و کردش بسی آفرین/که از تو مبادا دلی پر ز کین-
گیو گودرز ، قم و اصفهان:
بفرمود تا عهد قم و اصفهان/نهاد بزرگان و جای مهان-
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر/یکی نامه از پادشا بر حریر-
یکی مهر زرین برو برنهاد/بران نامه شاه آفرین کرد یاد-
بهادر امیرعضدی
و.ک(094)
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***کیخسرو، شهرناز و ارنواز را خواهران جمشید می داند
بهادر امیرعضدی
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
عرفان شرقی و شاهنامه - بخش هشتم - کیخسرو، بریده از سری و سرداری و سرحد داری.
***
کیخسرو پس از "خواستن کین" پدر، بر جهانی "چیره" می شود:
من اکنون چو کین پدر خواستم/جهانی بخوبی بیاراستم-
بکشتم کسی را که بایست کشت/که بد کژ و با راه یزدان درشت-
بباد و ویران درختی نماند/که منشور تخت مرا برنخواند-
بزرگان گیتی مرا کهترند/وگر چند با گنج و با افسرند-
سپاسم ز یزدان که او داد فر/همان گردش اختر و پای و پر-
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
سرداران و رادان شاهنامه، خدای خود را "خودی" میدانند - بخش ششم
***
سرداران و رادان شاهنامه، خدای خود را "خودی" میدانند و درخواست ها و گلایه هاشان را نیز با خدایشان، "خودمانی" در میان میگذارند.
***
راز دل ِ کیکاووس پیش یزدان:
***
چو با ایمنی گشت کاوس جفت/همه "راز دل پیش یزدان بگفت"
***
چنین گفت کای برتر از روزگار/تو باشی به هر نیکی آموزگار-
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت/بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت-
تو کردی کسی را چو من بهرمند/ز گنج و ز تخت و ز نام بلند-
ز تو خواستم تا یکی کینهور/بکین سیاوش ببندد کمر-
نبیره بدیدم جهانبین خویش/به فرهنگ و تدبیر و آیین خویش-
جهانجوی با فر و برز و خرد/ز شاهان پیشینگان بگذرد-
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت/سر موی مشکین چو کافور گشت-
همان سرو ِ یازنده شد چون کمان/ندارم گران گر سرآید زمان-
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
عرفان شرقی و شاهنامه - بخش چهارم - 1 - دوگانگی(پارادوکس) ِ عرفان کیخسرو و "پراگماتیسم" تنیده با مدارا و روا داری زال و رستم.
***
کیخسرو خواهان رنجش رستم نیست. ازین روی، عتاب و درشتی زال را بزرگمنشانه ندیده می انگارد و کهنسالی زال را حرمت می نهد:
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال/بمردی بیاندازه پیموده سال-
اگر سرد گویمت بر انجمن/جهاندار نپسندد این بد ز من-
دگر آنک رستم شود دردمند/ز درد وی آید بایران گزند-
دگر آنگ گر بشمری رنجاوی/همانا فزون آید از گنج اوی-
سپر کرد پیشم تن خویش را/نبد خواب و خوردن بداندیش را-
همان پاسخت را بخوبی کنیم/دلت را به گفتار تو نشکنیم-
کیخسرو، نخست سران و سپهسالاران را گواه میگیرد:
چنین گفت زان پس به آواز سخت/که ای سرفرازان پیروز بخت-
سخنهای دستان شنیدم همه/که بیدار بگشاد پیش رمه-
بدارنده یزدان گیهان خدیو/که من دورم از راه و فرمان دیو-
به یزدان گراید همی جان من/که آن دیدم از رنج درمان من-
بدید آن جهان را دل روشنم/خرد شد ز بدهای او جوشنم-
آنگاه کیخسرو، روی سخن را سوی زال می چرخاند:
بزال آنگهی گفت تندی مکن/براندازه باید که رانی سخن-
نخست آنک گفتی ز توراننژاد/خردمند و بیدار هرگز نزاد-
جهاندار پور سیاوش منم/ز تخم کیان راد و باهش منم-
نبیرهٔ جهاندار کاوس کی/دلافروز و با دانش و نیکپی-
بمادر هم از تخم افراسیاب/که با خشم او گم شدی خورد و خواب-
نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ/ازین گوهران چنین نیست ننگ-
که شیران ایران بدریای آب/نشستی تن از بیم افراسیاب-
دگر آنک کاوس صندوق ساخت/سر از پادشاهی همی برفراخت-
چنان دان که اندر فزونی منش/نسازند بر پادشا سرزنش-
کنون من چو کین پدر خواستم/جهان را بپیروزی آراستم-
بکشتم کسی را کزو بود کین/وزو جور و بیداد بد بر زمین-
بگیتی مرا نیز کاری نماند/ز بدگوهران یادگاری نماند-
کیخسرو با کین خواهی خون سیاوش، رسالت خود را فرجام یافته می بیند. و حال، در اندیشه ی بازیابی خود، با مرور سرنوشت فرجامین ِ پیشینیان(کاووس و جمشید)، هراسان از چیره گی خوی بد و به بیراهه افتادن خود، ترک ِ "محرکه ی تاج و تخت" (که بستر و ملزومات تمرکز بی حساب بر زر و زور می بیندشان) را پیشه ی خود می سازد:
هرآنگه که اندیشه گردد دراز/ز شادی و از دولت دیریاز-
چو کاوس و جمشید باشم براه/چو ایشان ز من گم شود پایگاه-
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر/که از جور ایشان جهان گشت سیر-
بترسم که چون روز نخ برکشد/چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد-
"زان روی" کیخسرو، درگیر با توهم ِ گناهکار انگاری خود، برای رهیدن ازین دام، دَم ِ جهاندار یزدان پاک را برای بخشایش گناه ناکرده ی خویش، پیشاپیش می بیند:
بدین پنج هفته که من روز و شب/همی بآفرین برگشادم دو لب-
بدان تا جهاندار یزدان پاک/رهاند مرا زین غم تیره خاک-
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت/سبک بار گشتیم و بستیم رخت-
"زین سوی" کیخسرو خود را با هشدار دستان(زال ِ زر)، رویاروی می بیند:
تو ای پیر بیدار دستان سام/مرا دیو گویی که بنهاد دام-
بتاری و کژی بگشتم ز راه/روان گشته بیمایه و دل تباه-
ندانم که بادافره ایزدی/کجا یابم و روزگار بدی-
"دگر سوی"، زال زر خود را گم کرده ره می یابد و راه کیخسرو را روا می بیند:
چو دستان شنید این سخن خیره شد/همی چشمش از روی او تیره شد-
خروشان شد از شاه و بر پای خاست/چنین گفت کای داور داد و راست-
ز من بود تیزی و نابخردی/تویی پاک فرزانهٔ ایزدی-
سزد گر ببخشی گناه مرا/اگر دیو گم کرد راه مرا-
مرا سالیان شد فزون از شمار/کمر بستهام پیش هر شهریار-
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه/بجستی ز دادار خورشید و ماه-
که ما را جدایی نبود آرزوی/ازین دادگر خسرو نیکخوی-
زال(دستان) و رستم(تهمتن)، با پیشینه و پسینه ی سراسر نبرد با بافت و گستره ی زیستی با تار و پود "پراگماتیسم" و کنشگری بی دریغ و افسار گسیخته و "پویا و در تکاپو"، جایی برای عرفان ِ شرقی ِ"خمود و خموش و خفه و خفته"، هم قایلند و حریم و حرمت روا می دارند.
در هم آمیزی ِ "پارادوکسی غریب"، زین سوی" کیخسرو هشدار زال را به جان میخرد، "دگر سوی"، زال خود را "تندگوی و نابخرد" می یابد:
سخنهای دستان چو بشنید شاه/پسند آمدش پوزش نیکخواه-
بیازید و بگرفت دستش بدست/بر خویش بردش بجای نشست-
بدانست کو این سخن جز به مهر/نپیمود با شاه ِ خورشید چهر-
بهادر امیرعضدی
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
نقدی ارسال شده به شخصی(PV) نگارنده:
اطلاق عنوان"رفتارعرفانی" به کارکیخسرو،در وانهادن قدرت سیاسی و نظامی مطلق،داوریِ فریفته صورت ظاهریک کرداراست؛ نتیجه گیری کاملا ناسنجیده که هم به دور ازنهاده ها و باورهای عرفانی ست،و هم بیگانه با موقعیت خاص کیخسرو درپایان دوره یِ اساطیریِ سه هزارساله یِ آمیختگی و نیز رو به پایان نهادن دوره حماسه است.
باید توجه داشت که کارکیخسرو-و نیز آن پهلوانان فروتپیده درسپیدی برف-دنیاگریزی(آنسان که عارفان بدان باورداشته اند)نیست.پیوسته ازیادنباید برد که حماسه ایرانی درگوهر خویش،جهان بینی کاملا متفاوت و متعارض با عرفان دارد.
پاسخ به نقد، رجوع به عرفان شرقی و شاهنامه - بخش چهارم -2