برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

خون در کف رستمِ نوزاد

و.ک(298)

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی 

***

خون در کف رستمِ نوزاد.

***

معروفست، زمانی که رستم زاده شد قطره ای خون در مشت نهان داشت. شاید اشاره به این چند بیت شاهنامه دارد : 

چنین گفت رستم به دستان سام / که من نیستم مرد آرام و جام  -

 چنین یال و این چنگهای دراز / نه والا بود پروریدن به ناز -

  « یکی ابر دارم به چنگ اندرون / که همرنگ آبست و بارانش خون » -


بهادر امیرعضدی

رستمِ "تاج بخش"، کیقباد را بر تخت می نشاند

و.ک(299)

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی 

***

رستمِ "تاج بخش" ، کیقباد را بر تخت می نشاند: 

چو بر تخت بنشست فرخنده زو* / ز گیتی یکی آفرین خاست نو -

 شهی باید اکنون ز تخم کیان / به تخت کیی بر کمر بر میان -

  شهی کاو به اورنگ دارد ز می / که بی‌سر نباشد تن آدمی -

 نشان داد موبد مرا در زمان / یکی شاه با فر و بخت جوان - 

ز تخم فریدون یل کیقباد / که با فر و برزست و با رای و داد -

  به رستم چنین گفت فرخنده زال / که برگیر کوپال و بفراز یال -

 برو تازیان تا به البرز کوه / گزین کن یکی لشکر همگروه - 

ابر کیقباد آفرین کن یکی / مکن پیش او بر درنگ اندکی - 

 بگویی که لشکر ترا خواستند / همی تخت شاهی بیاراستند - 

که در خورد تاج کیان جز تو کس / نبینیم شاها تو فریادرس - 


 رستم:

  سر تخت ایران ابی شهریار / مرا باده خوردن نیاید به کار -

 نشانی دهیدم سوی کیقباد / کسی کز شما دارد او را به یاد -

 

رستم نشانی کیقباد را از اهالی رودبار میگیرد

بیامد دمان تا لب رودبار / نشستند در زیر آن سایه‌دار - 

 جوان از بر تخت خود برنشست / گرفته یکی دست رستم به دست -

 

کیقباد به رستم:

 بپرسیدی از من نشان قباد / تو این نام را از که داری به یاد -

 بدو گفت رستم که از پهلوان / پیام آوریدم به روشن روان -

 پدرم آن گزین یلان سر به سر / که خوانند او را همی زال زر - 

مرا گفت رو تا به البرز کوه / قباد دلاور ببین با گروه -

 به شاهی برو آفرین کن یکی / نباید که سازی درنگ اندکی - 

 بگویش که گردان ترا خواستند / به شادی جهانی بیاراستند -

 نشان ار توانی و دانی مرا / دهی و به شاهی رسانی ورا -

 ز گفتار رستم دلیر جوان / بخندید و گفتش که ای پهلوان -

 ز تخم فریدون منم کیقباد / پدر بر پدر نام دارم به یاد -


 رستم :

 کنون خیز تا سوی ایران شویم / به یاری به نزد دلیران شویم –

.....................................................

پ ن:

* زو، زو طهماسب، شاه ایران بعد از نوذر ِ  منوچهر.


 زال زر :

 اگر طوس و گستهم فرّ شاهی داشتند و به شاهی شایسته بودند از آنان سزاوار تر کس نبود . اما ما را شاهی از نژاد فریدون باید که فرّه ایزدی با وی یار باشد و پرتو خردمندی از گفتارش بتابد .

 پس از آنکه درین سخن بسیار رأی زدند سـرانجام به پادشاهی " زو" فرزند طهماسب از نژاد فریدون که مردی جهاندیده و سالخورده و نیکخواه و یزدان پرست بود همداستان شدند و او را بشاهی برداشتند. 


 زال زر :

  اگر داردی طوس و گستهم فر/ سپاهست و گردان بسیار مر -

 نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت / بباید یکی شاه بیدار بخت -

 که باشد بدو فره ی ایزدی / بتابد ز دیهیم او بخردی - 

 ز تخم فریدون بجستند چند / یکی شاه  زیبای تخت بلند -

ندیدند جز پور طهماسب  زو / که زور کیان داشت و فرهنگ گو -

 بهادر امیرعضدی

(54) - اصطلاحِ "شیرِش جوش اومده"، در شاهنامه ی فردوسی

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی 

***

(54) -  اصطلاحِ "شیرِش جوش اومده"، در شاهنامه ی فردوسی

***

رَدّ و ریشه ی اصطلاحِ "شیرِش جوش اومد"، در شاهنامه

***

در فارس اصطلاحی "زنانه" ست که می گویند: 

"شیرش جوش اومده" .

***

 دارابِ نوزاد که مادرش، او را در صندوقی می گذارد وبه رود فرات ش می سپارد، گازری او را از رودخانه ی فرات میگیرد و او را به فرزندی می پذیرد و به عرصه ی مردی می رساند. ذاراب، سالها بعد، به خیل سپاهیان مادرش می پیوندد.  مادر(همای چهرزاد) حینِ سان دیدن از سپاهیانش، هیبت داراب، جلبِ نظرش می کند:

 بیامد ز کاخ همایون، همای / خود و مرزبانان پاکیزه رای -

 بدان تا سپه پیش او بگذرند / تن و نام و دیوانها بشمرند - 

چو داراب را دید با فر و برز / به گردن برآورده پولاد گرز –

 

همای چون نادانسته، پسرِ نا شناخته ی خودش را می بیند، شیر از سینه اش تراوش می کند:

 چو دید آن بر و چهره ی دلپذیر / "ز پستانِ مادر بپالود شیر" - 

بپرسید و گفت این سوار از کجاست / بدین شاخ و این برز و بالای راست -


همای چهرزاد، با خواندن نامه ی رشنواد، آگاه می شود که داراب، همان فرزند به آب سپرده اش می باشد:  

چو آن نامه برخواند و یاقوت دید/سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید-

بدانست کان روز کامد به دشت/بفرمود تا پیش لشکر گذشت-

بدید آن جوانی که بد فرمند/به رخ چون بهار و به بالا بلند-

نبودست جز پاک فرزند اوی/گرانمایه شاخ برومند اوی-

فرستاده را گفت گریان همای/که آمد جهان را یکی کدخدای-


همای چهرزاد، فرزندش داراب را به آغوش می کشد: 

پسر را گرفت اندر آغوش تنگ/ببوسید و ببسود رویش به چنگ-

بیاورد و بر تخت زرین نشاند/دو چشمش ز دیدار او خیره ماند-

چو داراب بر تخت شاهی نشست/همای آمد و تاج شاهی به دست-

بیاورد و بر تارک او نهاد/جهان را به دیهیم او مژده داد-


همای چهرزاد، پوزش خواهِ به رود فرات سپردن داراب می شود:

چو از تاج دارا فروزش گرفت/هما اندران کار پوزش گرفت-

به داراب گفت آنچ اندر گذشت/چنان دان که بر ما همه بادگشت-

جوانی و گنج آمد و رای زن/پدر مرده و شاه بی رای زن-

اگر بد کند زو مگیر آن به دست/که جز تخت هرگز مبادت نشست-

چنین داد پاسخ به مادر جوان/که تو هستی از گوهر پهلوان-

نباشد شگفت ار دل آید به جوش/به یک بد تو چندین چه داری خروش-

جهان آفرین از تو خشنود باد/دل بدسگالانت پر دود باد-


بهادر امیرعضدی

رسمِ سیاه پوشیدن در سوگِ عزیزان در شاهنامه

و.ک(300)

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی 

***

رسمِ سیاه پوشیدن در سوگِ عزیزان در شاهنامه 

*** 

در سوگِ سیاوش:

چو این گفته بشنید کاووس شاه / سر نامدارش نگون شد ز گاه -

 بر و جامه بدرید و رخ را بکند / به خاک اندر آمد ز تخت بلند -

 برفتند با مویه ایرانیان / بدان سوگ بسته به زاری میان -

 همه دیده پرخون و رخساره زرد / زبان از سیاوش پر از یادکرد -

 چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر / چو شاپور و فرهاد و رهام شیر -

 «همه جامه کرده کبود و سیاه» / همه خاک بر سر بجای کلاه"  –

بدان سوگ بسته به زاری میان / برفتند با مویه ایرانیان -  
و
جهاندار کیخسرو آمد بگاه / نشست از بر زیرگه با سپاه - 
از ایرانیان هرک بد نامجوی / پیاده برفتند بیرنگ و بوی - 
همه جامه هاشان کبود و سیاه / دو هفته ببودند با سوگ شاه - 
ز بهر ستودانش کاخی بلند / بکردند بالای او ده کمند - 
ببردند پس نامداران شاه / دبیقی و دیبای رومی سیاه - 
کسی نیز کاوس کی را ندید / ز کین و ز آوردگاه آرمید -

بهادر امیرعضدی

اغریرث، سیاوشِ توران زمین - آشتی جویی که جان بر سرِ باورش گذارد.

و.ک(301)

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی 

***

اغریرث، سیاوشِ توران زمین -  آشتی جویی که جان بر سرِ باورش گذارد.

*** 

بر خلاف افراسیاب، اغریرث روحیاتی آشتی جویانه و نیک اندیش دارد: 

چو شد ساخته کار جنگ آزمای / به کاخ آمد اغریرث رهنمای -

 به پیش پدر شد پراندیشه دل / که اندیشه دارد همی پیشه دل -

 چنین گفت کای کار دیده پدر / ز ترکان به مردی برآورده سر - 

 منوچهر از ایران اگر کم شدست / سپهدار چون سام نیرم شدست - 

چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن / جز این نامداران آن انجمن -

 تو دانی که با سلم و تور سترگ / چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ -

 اگر ما نشوریم بهتر بود / کزین جنبش آشوب کشور بود -

 

 اغریرث پس از گردن زده شدن نوذر توسط افراسیاب، هنگام اسیر دین اسیران ایرانی:

 چو اغریرث پرهنر آن بدید / دل او ببر در چو آتش دمید - 

همی گفت چندین سر بی‌گناه / ز تن دور ماند به فرمان شاه -

 بیامد خروشان به خواهشگری / بیاراست با نامور داوری -

 گرفتار کشتن نه والا بود / نشیبست جایی که بالا بود -

 سزد گر نیاید به جانشان گزند / سپاری همیدون به من شان ببند -

 ببخشید جان‌شان به گفتار اوی  / چو بشنید با درد پیکار اوی -

 بفرمودشان تا به ساری برند / به غل و به مسمار و خواری برند -

  

آزاد کردن اسیران ایران:

 چنین گفت اغریرث پرخرد / کزین گونه گفتار کی درخورد -

 یکی چاره سازم دگرگونه زین / که با من نگردد برادر به کین -

 گر ایدون که دستان شود تیزچنگ / یکی لشکر آرد بر ما به جنگ - 

چو آرد به نزدیک ساری رمه / به دستان سپارم شما را همه -

  

و ننگ را به ازائ آزاد کردن اسیران ایرانی گردن میگیرد:

 بپردازم آمل نیایم به جنگ / سرم را ز نام اندرآرم به ننگ - 


 تُندَرِ نهیبِ افراسیاب، به اغریرث:

 چو اغریرث آمد ز آمل به ری /  وزان کارها آگهی یافت کی -

 بدو گفت کاین چیست کانگیختی / که با شهد حنظل برآمیختی -

 بفرمودمت کای برادر بکُش / که جای خرد نیست و هنگام هش - 

بدانش نیاید سر جنگجوی / نباید به جنگ اندرون آبروی -

 سر مرد جنگی خرد نسپرد / که هرگز نیامیخت کین با خرد -

 

 چنین داد پاسخ به افراسیاب / که لختی بباید همی شرم و آب -

 هر آنگه کت آید به بد دسترَس / ز یزدان بترس و مکن بد به کَس -

 که تاج و کمر چون تو بیند بسی / نخواهد شدن رام با هر کسی – 


  یکی پر ز آتش یکی پرخرد / خرد با سر دیو کی درخورد - 


  اغریرث، در راستای باور و مرامش تا مرز فدا شدن پیش تاخت و جانش را بر سرِ جوانمردی بداد: 

سپهبد برآشفت چون پیل مست / به پاسخ به شمشیر یازید دست - 

میان برادر بدونیم کرد / چنان سنگدل ناهشیوار مرد –


بهادر امیرعضدی