برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

عرفان شرقی و شاهنامه - بخش اول - سکولاریزم سرداران سپاه کیخسرو و دامنه ی تحمل و آزادمنشی رستم و زال

بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

   عرفان شرقی و شاهنامه - بخش اول -  « سکولاریزم سرداران سپاه کیخسرو و دامنه ی تحمل و آزادمنشی رستم، زال و گودرز هنگام معراج کیخسرو »

***

پس از برتخت نشستن کیخسرو ( پسر سیاووش )، رستم و زال به دیدار شاه می روند:

بیاراست رستم به دیدار شاه / ببیند که تا هست زیبای گاه -

ابا زال، سام نریمان بهم / بزرگان کابل همه بیش و کم -

زواره فرامرز و دستان سام / بزرگان که هستند با جاه و نام -

سر زال زانپس به بر در گرفت / ز بهر پدر دست بر سر گرفت -

نگه کرد رستم سر و پای اوی / نشست و سخن گفتن و رای اوی -

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر / چو گرگین و گستهم و بهرام شیر-

گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ / بیامد سوی خان آذر گشسپ -

جهان‌آفرین را ستایش گرفت / به آتشکده در نیایش گرفت -


به خورشید و ماه و به تخت و کلاه /  به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه -

گوا بود دستان و رستم برین / بزرگان لشکر همه همچنین -

به زنهار بر دست رستم نهاد / چنان خط و سوگند و آن رسم و داد -

نوشتند بر دفتر شهریار / همه نامشان تا کی آید به کار -


واکنش سران سپاه ایران به انزوا و عرفان کیخسرو : 

برفتند با دست کرده بکش / بزرگان پیل افکن شیر فش -

چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر /  چو گرگین و بیژن چو رهام شیر -

چو دیدند بردند پیشش نماز / ازان پس همه بر گشادند راز -

ندانیم که اندیشه ی شهریار / چرا تیره شد اندر این روزگار -

همه پهلوانان ز نزدیک شاه / برون آمدند از غمان جان تباه -

بسالار بار آنزمان گفت شاه / که بنشین پس پرده ی بارگاه -

کسی را مده بار در پیش من / ز بیگانه و مردم خویش من -

 بیامد بجای پرستش به شب /  به دادار دارنده بگشاد لب -

چو یکهفته بگذشت ننمود روی / بر آمد یکی غلغل و گفت و گوی -

همه پهلوانان شدند انجمن / بزرگان فرزانه و رایزن -

چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد / سخن رفت چندی ز بیداد و داد-

ز کردار شاهان برتر منش / ز یزدان پرستان و ز بد کنش -


برنتابیدن رفتار کیخسرو و چاره اندیشی سران سپاه :

پدر، گیو را گفت، کای نیکبخت / همی شه پرستنده ی تاج و تخت -

 بپیش آمد اکنون یکی تیره کار / که آنرا نشاید که داریم خوار -

بباید شدن سوی زابلستان / سواری فرستی به کابلستان -

 به زابل به رستم بگویی که شاه  / ز یزدان بپیچید و گم کرد راه- 

در بار بر نامداران ببست / همانا که با دیو دارد نشست -

بترسیم کو همچو کاووس شاه / شود کژ و دیوش بپیچد ز راه -

شما پهلوانید و داناترید / به هر بودنی بر تواناترید -

شد این پادشاهی پر از گفت و گوی / چو پوشید خسرو ز ما رای و روی -

سر هفته را زال و رستم به هم  /  رسیدند بی کام، دل پر ز غم -

چو گودرز پیش تهمتن رسید / سرشکش ز مژگان برخ بر چکید -

سپاهی همی رفت رخساره زرد/  ز خسرو همه دل پر از داغ و درد-

بگفتند با زال و رستم که شاه / بگفتار ابلیس گم کرد راه -


تدبیر کدخدا منشانه ی زال :

بدیشان چنین گفت زال دلیر/ که باشد که شاه آمد از گاه سیر -  

درستی و هم دردمندی بود/ گهی خوشی وگه نژندی بود -

شما دل مدارید، چندین به غم / که از غم، شود جان خرم، دژم -


اندرز سرزنش آمیز زال به کیخسرو:

چو بشنید زال این سخن بردمید/یکی باد سرد از جگر برکشید-
بایرانیان گفت کین رای نیست/خرد را بمغز اندرش جای نیست-
که تا من ببستم کمر بر میان/پرستنده‌ام پیش تخت کیان-
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت/چو او گفت ما را نباید نهفت-
نباید بدین بود همداستان/که او هیچ راند چنین داستان-
مگر دیو با او هم‌آواز گشت/که از راه یزدان سرش بازگشت-
فریدون و هوشنگ یزدان پرست/نبردند هرگز بدین کار دست-
بگویم بدو من همه راستی/گر آید بجان اندرون کاستی-
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان/کزین سان سخن کس نگفت از میان-
همه با توایم آنچ گویی بشاه/مبادا که او گم کند رسم و راه-


آنگاه زال به نرمی و مدارا لب به پند کیخسرو می گشاید:
ازین بد نباشد تنت سودمند/نیاید جهان‌آفرین را پسند-
گر این باشد این شاه سامان تو/نگردد کسی گرد پیمان تو-
پشیمانی آید ترا زین سخن/براندیش و فرمان دیوان مکن-
وگر نیز جویی چنین کار دیو/ببرد ز تو فر کیهان خدیو-
بمانی پر از درد و دل پر گناه/نخوانند ازین پس ترا نیز شاه-
بیزدان پناه و بیزدان گرای/که اویست بر نیک و بد رهنمای-
گر این پند من یک بیک نشنوی/بهرمن بدکنش بگروی-
بماندت درد و نماندت بخت/نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت-
خرد باد جان ترا رهنمای/بپاکی بماناد مغزت بجای-
سخنهای دستان چو آمد ببن/یلان برگشادند یکسر سخن-
که ما هم برآنیم کین پیر گفت/نباید در راستی را نهفت-


کیخسرو، پند نا پذیر و مصمم، مسیر گزیده شده اش،را تا تا انتهای کارطی میکند . وتاحدومرز « عروج »،به آسمان میرسد . و زال نیز او را مشایعت می کند .رستم، گودرز، گیو، فریبرز، بیژن، و... نیز زال زر را تنها نمی گذارند و در رکاب زال و گودرز به صف مشایعت کنندگان کیخسرو می پیوندند: 

چو دستان و رستم چو گودرز و گیو / دگر بیژن گیو و گستهم نیو -

 به هفتم فریبرز کاووس بود / به هشتم کجا نامور طوس بود -


وداع کیخسرو با سران سپاه :

بدان مهتران گفت زین کوهسار / همه باز گردید بی شهریار-

ز با من شدن، راه کوته کنید / روان را سوی روشنی ره کنید -

برین ریگ بر نگذرد هر کسی / مگر فره و برز دارد بسی -

سه مرد گرانمایه و سرفراز / شنیدند گفتار و گشتند باز -

چو دستان و رستم چو گودرز پیر /  جهانجوی و بیننده و یاد گیر-


معراج کیخسرو -  کیخسرو در سی سخت، « نزدیکی یاسوج » . به آسمان معراج میکند .


کیخسرو، نگران جمشید شاه و شاهان پیشین شدن ِ خود ست:

روانم نباید که آرد منی / بد اندیشی و کیش آهرمنی -

شوم همچو ضحاک تازی و جم  / که با سلم و تور اندر آیم به زم -

بیکسو چو کاووس دارم نیا / دگر سو چو تور آن پر از کیمیا -

چو کاووس و چون جادو افراسیاب / که جز روی کژی ندیدی بخواب -

بیزدان شوم یکزمان ناسپاس / بروشن روان اندر آرم هراس -

 ز من بگسلد فره ی ایزدی / گر آیم به کژی و راه بدی -

ازان پس بران تیرگی بگذرم / بخاک اندر آید سر و  افسرم-

بگیتی بماند ز من نام بد / همان پیش یزدان سرانجام بد -

تبه گرددم چهر و رنگ رخان / بریزد بخاک اندرون استخوان -

هنر گم شود ناسپاسی بجای /  روان تیره گردد به دیگر سرای -

گرفته کسی تاج و تخت مرا / بپایان در آورده بخت مرا -

ز من نام ماند بدی یادگار/ گل رنج های کهن گشته خار -


کیخسرو

کنون آن به آیدکه من راه جوی/ شوم پیش یزدان پر از آب، روی -

مگر هم بدین خوبی اندر نهان / پرستنده ی کردگار جهان -

روان بدان جای نیکان برد / که این تاج و تخت مهی بگذرد -

نیابد کسی زین فزون کام و نام / بزرگی و خوبی و آرام و جام -

رسیدیم و دیدیم راز جهان / بد و نیک هم آشکار و نهان -


کیخسرو، برای پیشگیری از درغلتیدن در "وادی جمشید شدن"، گوشه ی عزلت می گزیند:

به سالار نوبت، بفرمود شاه / که هر کس که آید بدین بارگاه -

ورا باز گردان بنیکو سَخُن / همه مردمی جوی و تندی مکن -

ببست آن در بارگاه کیان / خروشان بیامد گشاده میان -

ز بهر پرستش سر و تن بشست / به شمع خرد راه یزدان بجست -

بپوشید پس جامه ی نو سپید / نیایش کنان رفت دل پر امید -

بیامد خرامان بجای نماز / همی گفت با داور پاک راز -


سران و پهلوان روی گردانی کیخسرو از تاج و تخت و سرحدداری را بر نمی تابند:
برفتند با دست کرده بکش/بزرگان پیل افکن شیرفش-
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر/چو گرگین و بیژن چو رهام شیر-
ندانیم کاندیشهٔ شهریار/چرا تیره شد اندرین روزگار-
ترا زین جهان روز برخوردنست/نه هنگام تیمار و پژمردنست-
چو یک هفته بگذشت ننمود روی/برآمد یکی غلغل و گفت و گوی-
همه پهلوانان شدند انجمن/بزرگان فرزانه و رای زن-
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد/سخن رفت چندی ز بیداد و داد-

گودرز، چاره ی کار را در دانایی رستم می جوید:
پدر گیو را گفت کای نیکبخت/همیشه پرستندهٔ تاج و تخت-
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار/که آن را نشاید که داریم خوار-
بباید شدن سوی زابلستان/سواری فرستی بکابلستان-
 
"زان سوی" کیخسرو برای پیشگیری از جمشید شدن به یزدان پناه می برد:
ز بهر پرستش سر وتن بشست/بشمع خرد راه یزدان بجست-


"زین سوی" گودرز، دور خیز کیخسرو را، حیرانی و سرگشتگی و سرپیچی از راه یزدان، "ز یزدان بپیچید و گم کرد راه" می بیند:
بزابل برستم بگویی که شاه/ز یزدان بپیچید و گم کرد راه-
در بار بر نامداران ببست/همانا که با دیو دارد نشست-
بترسیم کو همچو کاوس شاه/شود کژ و دیوش بپیچد ز راه-
شما پهلوانید و داناترید/بهر بودنی بر تواناترید-

چو نزدیک دستان و رستم رسید/بگفت آن شگفتی که دید و شنید-
غمی گشت پس نامور زال گفت/که گشتیم با رنج بسیار جفت-

زال و رستم از زابل به ایران می رسند:
سر هفته را زال و رستم بهم/رسیدند بی کام دل پر ز غم-
چو ایرانیان آگهی یافتند/همه داغ دل پیش بشتافتند-

چو گودرز پیش تهمتن رسید/سرشکش ز مژگان برخ برچکید-
سپاهی همی رفت رخساره زرد/ز خسرو همه دل پر از داغ و درد-
بگفتند با زال و رستم که شاه/بگفتار ابلیس گم کرد راه-


عروج کیخسرو :

بدان مرز بانان چنین گفت شاه / که امشب نرانیم زین جایگاه -

بجوییم کار گذشته بسی / کزین پس نبینند ما را کسی -

چو خورشید تابان بر آرد درفش / چو زر آب گردد زمین بنفش -

مرا روزگار جدایی بود / مگر با سروش آشنایی بود -

ازین رای گر تا بگیرد دلم / دل تیره گشته ز تن بگسلم -

چو بهری ز نیمه شبان در چمید / کی نامور پیش چشمه رسید -

بران آب روشن سر و تن بشست / همی خواند اندر نهان زند و اُست -

چنین گفت با نامور بخردان / که باشید بدرود تا جاودان -

کنون چون بر آرد سنان آفتاب / مبینید دیگر مرا جز بخواب -

شما باز گردید زین ریگ خشک / مباشید اگر بارد از ابر مشک -

ز کوه اندر آید یکی باد سخت / کجا بشکند شاخ و برگ درخت -

ببارد بسی برف ز ابر سیاه / شما سوی ایران نیابید راه -

چو از کوه خورشید سر بر کشید / ز چشم مهان شاه شد ناپدید -


کیخسرو، از خوار شمردن دنیا و دعوت خجسته سروش ِ دوش به زال و رستم می گوید: 

بیزدان یکی آرزو داشتم/جهان را همه خوار بگذاشتم-

سحرگه مرا چشم بغنود دوش / ز یزدان بیامد خجسته سروش -

که بر ساز کآمد گه رفتنت / سرآمد نژندی و نا خفتنت -

کنون بارگاه من آمد به سر /  غم لشکر و تاج و تخت و کمر -


زال ازین رای کیخسرو بر می آشوبد:

غمی شد دل ایرانیان را ز شاه / همه خیره گشتند و گم کرده راه -

چو بشنید زال این سخن بر دمید / یکی باد سرد از جگر بر کشید -

به ایرانیان گفت کین رای نیست / خرد را به مغز اندرش جای نیست -

ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت / چو او گفت ما را نشاید نهفت -

نباید بدین بود همداستان / که هیچ راند چنین داستان -

مگر دیو با او هم آواز گشت / که از راه یزدان سرش باز گشت -

فریدون و هوشنگ یزدان پرست / نبردند هرگز بدین کار دست -

بگویم بدو من همه راستی / گراید بجان اندرون کاستی -

چنین یافت پاسخ ز ایرانیان / کزین سان سخن کس نگفت از میان -

همه با توایم آنچ گویی بشاه / مبادا که او گم کند رسم و راه -

بهادر امبرعضدی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد