بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
عرفان شرقی و شاهنامه - بخش اول - « سکولاریزم سرداران سپاه کیخسرو و دامنه ی تحمل و آزادمنشی رستم، زال و گودرز هنگام معراج کیخسرو »
***
پس از برتخت نشستن کیخسرو ( پسر سیاووش )، رستم و زال به دیدار شاه می روند:
بیاراست رستم به دیدار شاه / ببیند که تا هست زیبای گاه -
ابا زال، سام نریمان بهم / بزرگان کابل همه بیش و کم -
زواره فرامرز و دستان سام / بزرگان که هستند با جاه و نام -
سر زال زانپس به بر در گرفت / ز بهر پدر دست بر سر گرفت -
نگه کرد رستم سر و پای اوی / نشست و سخن گفتن و رای اوی -
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر / چو گرگین و گستهم و بهرام شیر-
گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ / بیامد سوی خان آذر گشسپ -
جهانآفرین را ستایش گرفت / به آتشکده در نیایش گرفت -
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه / به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه -
گوا بود دستان و رستم برین / بزرگان لشکر همه همچنین -
به زنهار بر دست رستم نهاد / چنان خط و سوگند و آن رسم و داد -
نوشتند بر دفتر شهریار / همه نامشان تا کی آید به کار -
واکنش سران سپاه ایران به انزوا و عرفان کیخسرو :
برفتند با دست کرده بکش / بزرگان پیل افکن شیر فش -
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر / چو گرگین و بیژن چو رهام شیر -
چو دیدند بردند پیشش نماز / ازان پس همه بر گشادند راز -
ندانیم که اندیشه ی شهریار / چرا تیره شد اندر این روزگار -
همه پهلوانان ز نزدیک شاه / برون آمدند از غمان جان تباه -
بسالار بار آنزمان گفت شاه / که بنشین پس پرده ی بارگاه -
کسی را مده بار در پیش من / ز بیگانه و مردم خویش من -
بیامد بجای پرستش به شب / به دادار دارنده بگشاد لب -
چو یکهفته بگذشت ننمود روی / بر آمد یکی غلغل و گفت و گوی -
همه پهلوانان شدند انجمن / بزرگان فرزانه و رایزن -
چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد / سخن رفت چندی ز بیداد و داد-
ز کردار شاهان برتر منش / ز یزدان پرستان و ز بد کنش -
برنتابیدن رفتار کیخسرو و چاره اندیشی سران سپاه :
پدر، گیو را گفت، کای نیکبخت / همی شه پرستنده ی تاج و تخت -
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار / که آنرا نشاید که داریم خوار -
بباید شدن سوی زابلستان / سواری فرستی به کابلستان -
به زابل به رستم بگویی که شاه / ز یزدان بپیچید و گم کرد راه-
در بار بر نامداران ببست / همانا که با دیو دارد نشست -
بترسیم کو همچو کاووس شاه / شود کژ و دیوش بپیچد ز راه -
شما پهلوانید و داناترید / به هر بودنی بر تواناترید -
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی / چو پوشید خسرو ز ما رای و روی -
سر هفته را زال و رستم به هم / رسیدند بی کام، دل پر ز غم -
چو گودرز پیش تهمتن رسید / سرشکش ز مژگان برخ بر چکید -
سپاهی همی رفت رخساره زرد/ ز خسرو همه دل پر از داغ و درد-
بگفتند با زال و رستم که شاه / بگفتار ابلیس گم کرد راه -
تدبیر کدخدا منشانه ی زال :
بدیشان چنین گفت زال دلیر/ که باشد که شاه آمد از گاه سیر -
درستی و هم دردمندی بود/ گهی خوشی وگه نژندی بود -
شما دل مدارید، چندین به غم / که از غم، شود جان خرم، دژم -
اندرز سرزنش آمیز زال به کیخسرو:
چو بشنید زال این سخن بردمید/یکی باد سرد از جگر برکشید-
بایرانیان گفت کین رای نیست/خرد را بمغز اندرش جای نیست-
که تا من ببستم کمر بر میان/پرستندهام پیش تخت کیان-
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت/چو او گفت ما را نباید نهفت-
نباید بدین بود همداستان/که او هیچ راند چنین داستان-
مگر دیو با او همآواز گشت/که از راه یزدان سرش بازگشت-
فریدون و هوشنگ یزدان پرست/نبردند هرگز بدین کار دست-
بگویم بدو من همه راستی/گر آید بجان اندرون کاستی-
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان/کزین سان سخن کس نگفت از میان-
همه با توایم آنچ گویی بشاه/مبادا که او گم کند رسم و راه-
آنگاه زال به نرمی و مدارا لب به پند کیخسرو می گشاید:
ازین بد نباشد تنت سودمند/نیاید جهانآفرین را پسند-
گر این باشد این شاه سامان تو/نگردد کسی گرد پیمان تو-
پشیمانی آید ترا زین سخن/براندیش و فرمان دیوان مکن-
وگر نیز جویی چنین کار دیو/ببرد ز تو فر کیهان خدیو-
بمانی پر از درد و دل پر گناه/نخوانند ازین پس ترا نیز شاه-
بیزدان پناه و بیزدان گرای/که اویست بر نیک و بد رهنمای-
گر این پند من یک بیک نشنوی/بهرمن بدکنش بگروی-
بماندت درد و نماندت بخت/نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت-
خرد باد جان ترا رهنمای/بپاکی بماناد مغزت بجای-
سخنهای دستان چو آمد ببن/یلان برگشادند یکسر سخن-
که ما هم برآنیم کین پیر گفت/نباید در راستی را نهفت-
کیخسرو، پند نا پذیر و مصمم، مسیر گزیده شده اش،را تا تا انتهای کارطی میکند . وتاحدومرز « عروج »،به آسمان میرسد . و زال نیز او را مشایعت می کند .رستم، گودرز، گیو، فریبرز، بیژن، و... نیز زال زر را تنها نمی گذارند و در رکاب زال و گودرز به صف مشایعت کنندگان کیخسرو می پیوندند:
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو / دگر بیژن گیو و گستهم نیو -
به هفتم فریبرز کاووس بود / به هشتم کجا نامور طوس بود -
وداع کیخسرو با سران سپاه :
بدان مهتران گفت زین کوهسار / همه باز گردید بی شهریار-
ز با من شدن، راه کوته کنید / روان را سوی روشنی ره کنید -
برین ریگ بر نگذرد هر کسی / مگر فره و برز دارد بسی -
سه مرد گرانمایه و سرفراز / شنیدند گفتار و گشتند باز -
چو دستان و رستم چو گودرز پیر / جهانجوی و بیننده و یاد گیر-
معراج کیخسرو - کیخسرو در سی سخت، « نزدیکی یاسوج » . به آسمان معراج میکند .
کیخسرو، نگران جمشید شاه و شاهان پیشین شدن ِ خود ست:
روانم نباید که آرد منی / بد اندیشی و کیش آهرمنی -
شوم همچو ضحاک تازی و جم / که با سلم و تور اندر آیم به زم -
بیکسو چو کاووس دارم نیا / دگر سو چو تور آن پر از کیمیا -
چو کاووس و چون جادو افراسیاب / که جز روی کژی ندیدی بخواب -
بیزدان شوم یکزمان ناسپاس / بروشن روان اندر آرم هراس -
ز من بگسلد فره ی ایزدی / گر آیم به کژی و راه بدی -
ازان پس بران تیرگی بگذرم / بخاک اندر آید سر و افسرم-
بگیتی بماند ز من نام بد / همان پیش یزدان سرانجام بد -
تبه گرددم چهر و رنگ رخان / بریزد بخاک اندرون استخوان -
هنر گم شود ناسپاسی بجای / روان تیره گردد به دیگر سرای -
گرفته کسی تاج و تخت مرا / بپایان در آورده بخت مرا -
ز من نام ماند بدی یادگار/ گل رنج های کهن گشته خار -
کیخسرو :
کنون آن به آیدکه من راه جوی/ شوم پیش یزدان پر از آب، روی -
مگر هم بدین خوبی اندر نهان / پرستنده ی کردگار جهان -
روان بدان جای نیکان برد / که این تاج و تخت مهی بگذرد -
نیابد کسی زین فزون کام و نام / بزرگی و خوبی و آرام و جام -
رسیدیم و دیدیم راز جهان / بد و نیک هم آشکار و نهان -
کیخسرو، برای پیشگیری از درغلتیدن در "وادی جمشید شدن"، گوشه ی عزلت می گزیند:
به سالار نوبت، بفرمود شاه / که هر کس که آید بدین بارگاه -
ورا باز گردان بنیکو سَخُن / همه مردمی جوی و تندی مکن -
ببست آن در بارگاه کیان / خروشان بیامد گشاده میان -
ز بهر پرستش سر و تن بشست / به شمع خرد راه یزدان بجست -
بپوشید پس جامه ی نو سپید / نیایش کنان رفت دل پر امید -
بیامد خرامان بجای نماز / همی گفت با داور پاک راز -
سران و پهلوان روی گردانی کیخسرو از تاج و تخت و سرحدداری را بر نمی تابند:
برفتند با دست کرده بکش/بزرگان پیل افکن شیرفش-
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر/چو گرگین و بیژن چو رهام شیر-
ندانیم کاندیشهٔ شهریار/چرا تیره شد اندرین روزگار-
ترا زین جهان روز برخوردنست/نه هنگام تیمار و پژمردنست-
چو یک هفته بگذشت ننمود روی/برآمد یکی غلغل و گفت و گوی-
همه پهلوانان شدند انجمن/بزرگان فرزانه و رای زن-
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد/سخن رفت چندی ز بیداد و داد-
گودرز، چاره ی کار را در دانایی رستم می جوید:
پدر گیو را گفت کای نیکبخت/همیشه پرستندهٔ تاج و تخت-
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار/که آن را نشاید که داریم خوار-
بباید شدن سوی زابلستان/سواری فرستی بکابلستان-
"زان سوی" کیخسرو برای پیشگیری از جمشید شدن به یزدان پناه می برد:
ز بهر پرستش سر وتن بشست/بشمع خرد راه یزدان بجست-
"زین سوی" گودرز، دور خیز کیخسرو را، حیرانی و سرگشتگی و سرپیچی از راه یزدان، "ز یزدان بپیچید و گم کرد راه" می بیند:
بزابل برستم بگویی که شاه/ز یزدان بپیچید و گم کرد راه-
در بار بر نامداران ببست/همانا که با دیو دارد نشست-
بترسیم کو همچو کاوس شاه/شود کژ و دیوش بپیچد ز راه-
شما پهلوانید و داناترید/بهر بودنی بر تواناترید-
چو نزدیک دستان و رستم رسید/بگفت آن شگفتی که دید و شنید-
غمی گشت پس نامور زال گفت/که گشتیم با رنج بسیار جفت-
زال و رستم از زابل به ایران می رسند:
سر هفته را زال و رستم بهم/رسیدند بی کام دل پر ز غم-
چو ایرانیان آگهی یافتند/همه داغ دل پیش بشتافتند-
چو گودرز پیش تهمتن رسید/سرشکش ز مژگان برخ برچکید-
سپاهی همی رفت رخساره زرد/ز خسرو همه دل پر از داغ و درد-
بگفتند با زال و رستم که شاه/بگفتار ابلیس گم کرد راه-
عروج کیخسرو :
بدان مرز بانان چنین گفت شاه / که امشب نرانیم زین جایگاه -
بجوییم کار گذشته بسی / کزین پس نبینند ما را کسی -
چو خورشید تابان بر آرد درفش / چو زر آب گردد زمین بنفش -
مرا روزگار جدایی بود / مگر با سروش آشنایی بود -
ازین رای گر تا بگیرد دلم / دل تیره گشته ز تن بگسلم -
چو بهری ز نیمه شبان در چمید / کی نامور پیش چشمه رسید -
بران آب روشن سر و تن بشست / همی خواند اندر نهان زند و اُست -
چنین گفت با نامور بخردان / که باشید بدرود تا جاودان -
کنون چون بر آرد سنان آفتاب / مبینید دیگر مرا جز بخواب -
شما باز گردید زین ریگ خشک / مباشید اگر بارد از ابر مشک -
ز کوه اندر آید یکی باد سخت / کجا بشکند شاخ و برگ درخت -
ببارد بسی برف ز ابر سیاه / شما سوی ایران نیابید راه -
چو از کوه خورشید سر بر کشید / ز چشم مهان شاه شد ناپدید -
کیخسرو، از خوار شمردن دنیا و دعوت خجسته سروش ِ دوش به زال و رستم می گوید:
بیزدان یکی آرزو داشتم/جهان را همه خوار بگذاشتم-سحرگه مرا چشم بغنود دوش / ز یزدان بیامد خجسته سروش -
که بر ساز کآمد گه رفتنت / سرآمد نژندی و نا خفتنت -
کنون بارگاه من آمد به سر / غم لشکر و تاج و تخت و کمر -
زال ازین رای کیخسرو بر می آشوبد:
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه / همه خیره گشتند و گم کرده راه -
چو بشنید زال این سخن بر دمید / یکی باد سرد از جگر بر کشید -
به ایرانیان گفت کین رای نیست / خرد را به مغز اندرش جای نیست -
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت / چو او گفت ما را نشاید نهفت -
نباید بدین بود همداستان / که هیچ راند چنین داستان -
مگر دیو با او هم آواز گشت / که از راه یزدان سرش باز گشت -
فریدون و هوشنگ یزدان پرست / نبردند هرگز بدین کار دست -
بگویم بدو من همه راستی / گراید بجان اندرون کاستی -
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان / کزین سان سخن کس نگفت از میان -
همه با توایم آنچ گویی بشاه / مبادا که او گم کند رسم و راه -