برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

(167) - مترادف اصطلاحِ "روزگار کسی را سیاه کردن" در شاهنامه ی فردوسی

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

***
(167) - مترادف اصطلاحِ "روزگار کسی را سیاه کردن" در شاهنامه ی فردوسی.
***
ردّ ِ پای ریشه ی اصطلاحاتِ عامیانه در شاهنامه.
***
که دانست کاین کودک ارجمند/بدین سال گردد چو سرو بلند-
به جنگ آیدش رای و سازد سپاه/به من برکند روز روشن سیاه-

بهادر امیرعضدی

خوی بد کیکاووس در برابر رادی رستم


برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***

خوی بد کیکاووس در برابر رادی رستم

***

نقش خوی بد(دریغ داشتن نوشدارو) در رفتارِ شهریار، در برابر راد منشی در کردارِنیک(تاج بخشی) رستم.

***
پیام رستم به کیکاووس:
پیامی ز من پیش کاووس بر/بگویش که مارا چه آمد به سر-
به دشنه جگرگاه پور دلیر/دریدم که رستم مماناد دیر-
گرت هیچ یادست کردار من/یکی رنجه کن دل به تیمار من-
ازان نوشدارو که در گنج تست/کجا خستگان را کند تن درست-
به نزدیک من با یکی جام می/سزد گر فرستی هم اکنون به پی-
مگر کاو ببخت تو بهتر شود/چو من پیش تخت تو کهتر شود-
بیامد سپهبد بکردار باد/به کاووس یکسر پیامش بداد-


خوی بد ِ بی چشم رویی و ناسپاسی کیکاووس در برهه ی مرگ سهراب به دست رستم، نمایان می شود:
بدو گفت کاووس کز انجمن/اگر زنده ماند چنان پیلتن-
شود پشت رستم به نیرو ترا/هلاک آورد بی گمانی مرا-
اگر یک زمان زو به من بد رسد/نسازیم پاداش او جز به بد-
کجا گنجد او در جهان فراخ/بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ-
شنیدی که او گفت کاووس کیست/گر او شهریارست پس طوس کیست-
کجا باشد او پیش تختم به پای/کجا راند او زیر فر همای-


چو بشنید گودرز برگشت زود/بر رستم آمد به کردار دود-
بدو گفت خوی بد شهریار/درختیست جنگی همیشه به بار-


بهادر امیرعضدی

(166) - اصطلاحِ "خون ریزون"" در شاهنامه ی فردوسی

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

***
(166) - اصطلاحِ "خون ریزون"" در شاهنامه ی فردوسی.
***
ردّ ِ پای ریشه ی اصطلاحاتِ عامیانه در شاهنامه.
***
ضحاک چنین در خواب دیده ست که نوزادی فریدون نام، به عرصه خواهد رسید و تخت و تاج را از او می ستاند و او را به بند می کشد. در همین راستا، ضحاک برای "دفع شر و رفع قضا و بلا" متوسل به "خونریزی" می شود.
***
ارنواز دختر جمشید شاه به فریدون در باب رفتن ضحاک به هندوستان برای "خونریزان":
بگفتند کاو سوی هندوستان/بشد تا کند بند جادوستان-
ببرد سر بی گناهان هزار/هراسان شدست از بد روزگار-
کجا گفته بودش یکی پیشبین/که پردختگی گردد از تو زمین-
که آید که گیرد سر تخت تو/چگونه فرو پژمرد بخت تو-
دلش زان زده فال پر آتشست/همه زندگانی برو ناخوشست-


خونریزون ضحاک:
همی خون دام و دد و مرد و زن/بریزد کند در یکی آبدن-
مگر کاو سرو تن بشوید به خون/شود فال اخترشناسان نگون-

...............................................................................

در حاشیه:
خون ریزان برای دفع شر و رفع قضا و بلا، و دور ساختن انرژی منفی طبیعت، واکنشی اهریمنی
و
درخت کاری، هدیه و نثاری به طبیعت به نیت ِ جذب انرژی مثبت از طبیعت، واکنشی اهورایی.

خون ریزان(خون ریزون) اهریمنی، واکنشی متفاوت از خونخواهی و کین خواهی اهورایی.


چه نیکوست که بجای کشتن مرغ و خروس و گوسفند، درخت ِ دوستی با طبیعت در دل ِ  زمین بنشانیم.

(165) - مترادف اصطلاحِ "تا مرد سخن نگفته باشد ..." در شاهنامه ی فردوسی

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
(165) - مترادف اصطلاحِ "تا مرد سخن نگفته باشد ..." در شاهنامه ی فردوسی.
***
ردّ ِ پای ریشه ی اصطلاحاتِ عامیانه در شاهنامه.
***

نبینی که موبد به خسرو چه گفت / بدانگه که بگشاد راز از نهفت - 

سخن گفت ناگفته چون گوهر است / کجا نا بسوده به سنگ اندرست - 

چو از بند و پیوند یابد رها / درخشنده مهری بود بی بها -


بهادر امیرعضدی

نرم خویی و نرم گویی رستم و کیکاووس، در پی دژ خویی و درشت گویی هایشان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
نرم خویی و نرم گویی رستم و کیکاووس، در پی دژ خویی و درشت گویی هایشان.
***
کیکاووس پس از شلتاق سهراب، هراسان، گیو را نزد رستم گسیل می دارد:
بباید که نزدیک رستم شوی/به زابل نمانی و گر نغنوی-
اگر شب رسی روز را بازگرد/بگویش که تنگ اندرآمد نبرد-
وگرنه فرازست این مرد گرد/بداندیش را خوار نتوان شمرد-
ازو نامه بستد به کردار آب/برفت و نجست ایچ آرام و خواب-


گیو نامه ی رفتن رستم نزد کیکاووس را به رستم می رساند:
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد/ز سهراب چندی سخن کرد یاد-


تهمتن گیو را به میگساری میخواند:
بباشیم یک روز و دم برزنیم/یکی بر لب خشک نم برزنیم-
ازان پس گراییم نزدیک شاه/به گردان ایران نماییم راه-
به می دست بردند و مستان شدند/ز یاد سپهبد به دستان شدند-
دگر روز شبگیر هم پرخمار/بیامد تهمتن برآراست کار-
ز مستی هم آن روز باز ایستاد/دوم روز رفتن نیامدش یاد-
سه دیگر سحرگه بیاورد می/نیامد ورا یاد کاووس کی-
به روز چهارم برآراست گیو/چنین گفت با گرد سالار نیو-
که کاووس تندست و هشیار نیست/هم این داستان بر دلش خوار نیست-
غمی بود ازین کار و دل پرشتاب/شده دور ازو خورد و آرام و خواب-
به زابلستان گر درنگ آوریم/ز می باز پیگار و جنگ آوریم-
شود شاه ایران به ما خشمگین/ز ناپاک رایی درآید بکین-
بدو گفت رستم که مندیش ازین/که با ما نشورد کس اندر زمین-


بفرجام، در چهارمین روز، رستم از می و میگساری دل میکند:
بفرمود تا رخش را زین کنند/دم اندر دم نای رویین کنند-
گرازان بدرگاه شاه آمدند/گشاده دل و نیک خواه آمدند-


تاخیر چهار روزه ی رستم و بی توجهی و پشت گوش انداختن فرمان شاه کاووس، بر کیکاووس گران می آید و با درشتگویی، رستم را از خود می رنجاند:
چو رفتند و بردند پیشش نماز/برآشفت و پاسخ نداد ایچ باز-
یکی بانگ بر زد به گیو از نخست/پس آنگاه شرم از دو دیده بشست-
که رستم که باشد فرمان من/کند پست و پیچد ز پیمان من-
بگیر و ببر زنده بردارکن/وزو نیز با من مگردان سخن-
ز گفتار او گیو را دل بخست/که بردی برستم بران گونه دست-
برآشفت با گیو و با پیلتن/فرو ماند خیره همه انجمن-
بفرمود پس طوس را شهریار/که رو هردو را زنده برکن به دار-
خود از جای برخاست کاووس کی/برافروخت برسان آتش ز نی-
بشد طوس و دست تهمتن گرفت/بدو مانده پرخاش جویان شگفت-
که از پیش کاووس بیرون برد/مگر کاندر آن تیزی افسون برد-


تهمتن، در پاسخ، با درشتگویی به کیکاووس برمی آشوبد:
تهمتن برآشفت با شهریار/که چندین مدار آتش اندر کنار-
همه کارت از یکدگر بدترست/ترا شهریاری نه اندرخورست-
تو سهراب را زنده بر دار کن/پرآشوب و بدخواه را خوار کن-
بزد تند یک دست بر دست طوس/تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس-
ز بالا نگون اندرآمد به سر/برو کرد رستم به تندی گذر-
به در شد به خشم اندرآمد به رخش/منم گفت شیراوژن و تاج بخش-
چو خشم آورم شاه کاووس کیست/چرا دست یازد به من طوس کیست-
زمین بنده و رخش گاه من ست/نگین گرز و مغفر کلاه من ست-
شب تیره از تیغ رخشان کنم/به آورد گه بر سرافشان کنم-
سر نیزه و تیغ یار من اند/دو بازو و دل شهریار من اند-
چه آزاردم او نه من بنده ام/یکی بندهٔ آفریننده ام-
به ایران ار ایدون که سهراب گرد/بیاید نماند بزرگ و نه خرد-
شما هر کسی چارهٔ جان کنید/خرد را بدین کار پیچان کنید-
به ایران نبینید ازین پس مرا/شما را زمین پر کرگس مرا-


گودرز، بنا به خواهش سران و بزرگان، نزد کیکاووس می رود:
به نزدیک این شاه دیوانه رو/وزین در سخن یاد کن نو به نو-
سخنهای چرب و دراز آوری/مگر بخت گم بوده بازآوری-


گودرز،  کیکاووس را اندرز میدهد:
به کاووس کی گفت رستم چه کرد/کز ایران برآوردی امروز گرد-
فراموش کردی ز هاماوران/وزان کار دیوان مازندران-
که گویی ورا زنده بر دار کن/ز شاهان نباید گزافه سخن-
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ/یکی پهلوانی به کردار گرگ-
که داری که با او به دشت نبرد/شود برفشاند برو تیره گرد-


کیکاووس از کرده ی خود پشیمان می شود:
چو بشنید گفتار گودرز شاه/بدانست کاو دارد آیین و راه-
پشیمان بشد زان کجا گفته بود/بیهودگی مغزش آشفته بود-
به گودرز گفت این سخن درخورست/لب پیر با پند نیکوترست-
شما را بباید بر او شدن/به خوبی بسی داستانها زدن-
سرش کردن از تیزی من تهی/نمودن بدو روزگار بهی-
چو گودرز برخاست از پیش اوی/پس پهلوان تیز بنهاد روی-


رستم به پا درمانی گودرز کشواد و حرمت او، ایرانیان را بی پناه نمیگذارد:
برفتند با او سران سپاه/پس رستم اندر گرفتند راه-
ستایش گرفتند بر پهلوان/که جاوید بادی و روشن روان-
تو دانی که کاووس را مغز نیست/به تیزی سخن گفتنش نغز نیست-
بجوشد همانگه پشیمان شود/به خوبی ز سر باز پیمان شود-
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه/هم ایرانیان را نباشد گناه-
هم او زان سخنها پشیمان شدست/ز تندی بخاید همی پشت دست-
ز سهراب یل رفت یکسر سخن/چنین پشت بر شاه ایران مکن-
و دیگر که تنگ اندرآمد سپاه/مکن تیره بر خیره این تاج و گاه-
به رستم بر این داستانها بخواند/تهمتن چو بشنید خیره بماند-
ازین ننگ برگشت و آمد به راه/گرازان و پویان به نزدیک شاه-


کیکاووس، بزرگی میکند و با بزرگواری از رستم پوزش میخواهد:
چو در شد ز در شاه بر پای خاست/بسی پوزش اندر گذشته بخواست-
که تندی مرا گوهرست و سرشت/چنان زیست باید که یزدان بکشت-
وزین ناسگالیده بدخواه نو/دلم گشت باریک چون ماه نو-
بدین چاره جستن ترا خواستم/چو دیر آمدی تندی آراستم-
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن/پشیمان شدم خاکم اندر دهن-


رستم نیز در مقابل، کوچکی میکند و کیکاووس را بزرگ می دارد:
بدو گفت رستم که گیهان تراست/همه کهترانیم و فرمان تراست-
کنون آمدم تا چه فرمان دهی/روانت ز دانش مبادا تهی-

بدو گفت کاووس کامروز بزم/گزینیم و فردا بسازیم رزم-
بیاراست رامشگهی شاهوار/شد ایوان به کردار باغ بهار-
همی باده خوردند تا نیم شب/ز خنیاگران برگشاده دولب-


بهادر امیرعضدی