برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

خودکشی در شاهنامه ی فردوسی – بخش ۲ - خودکشی شیرین

و.ک(144,2)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

خودکشی در شاهنامه ی فردوسی –  بخش ۲ - خودکشی شیرین

***

فرستاد شیرین به شیروی کس / که اکنون یکی آرزو ماند و بس -

گشایم در دخمهٔ شاه باز / به دیدار او آمدستم نیاز -

چنین گفت شیروی کاین هم رواست / بدیدار آن مهتر او پادشاست -

نگهبان در دخمه را باز کرد / زن پارسا مویه آغاز کرد - 

بشد چهر بر چهر خسرو نهاد / گذشته سخنها برو کرد یاد - 

هم آنگاه زهر هلاهل بخورد / ز شیرین روانش، برآورد گرد - 

نشسته بر شاه پوشیده روی / به تن بر یکی جامه کافور بوی - 

به دیوار پشتش نهاد و بمرد / بمرد و ز گیتی نشانش ببرد -


خودکشی در شاهنامه ی فردوسی – بخش ۱ - خودکشی جریره

و.ک(144,1)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

خودکشی در شاهنامه ی فردوسی – بخش ۱ -  خودکشی جریره

جریره پس از کشته شدن فرود، تنها یادگار شوی جوانمرگش سیاوش، بهار امید را خار می یابد و بار گران بی فرود زیستن را بر نمی تابد:

پرستندگان بر سر دژ شدند / همه خویشتن بر زمین برزدند - 

یکی آتشی خود جریره فروخت / همه گنجها را بتش بسوخت - 

یکی تیغ بگرفت زان پس بدست / در خانهٔ تازی اسپان ببست - 

شکمشان بدرید و ببرید پی / همی ریخت از دیده خوناب و خوی - 

بیامد ببالین فرخ فرود / یکی دشنه با او چو آب کبود - 

دو رخ را بروی پسر بر نهاد  / شکم بردرید و برش جان بداد -


سر ِ سنگ ِ ناجوانمردی، به سنگ می خورد – بخش ۲

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

سر ِ سنگ ِ ناجوانمردی، به سنگ می خورد – بخش ۲

***

در شاهنامه، دو بار سنگ، ابزار نابخردی و نابکاری ِ نامرد می شود و هر دو بار، ناکام و وامانده، به مراد نمی رسد و به خاک ِ خواری و خفت در می غلتد.

***

سنگ، "آلت ِ دست ِ" ناجوانمردی بهمن ِ اسفندیار در محو رستم می شود.

***

دگر بار نیز سنگ به کار ِ محو رستم بر می آید:

به دل گفت بهمن که این رستمست / و یا آفتاب سپیده دمست -

به گیتی کسی مرد ازین سان ندید / نه از نامداران پیشی شنید -

بترسم که با او یل اسفندیار / نتابد بپیچد سر از کارزار -

من این را به یک سنگ بیجان کنم / دل زال و رودابه پیچان کنم -

یکی سنگ زان کوه خارا بکند / فروهشت زان کوهسار بلند -

ز نخچیرگاهش زواره بدید / خروشیدن سنگ خارا شنید -

خروشید کای مهتر نامدار / یکی سنگ غلتان شد از کوهسار -

نجنبید رستم نه بنهاد گور / زواره همی کرد زین گونه شور -

همی بود تا سنگ نزدیک شد / ز گردش بر کوه تاریک شد -

بزد پاشنه سنگ بنداخت دور / زواره برو آفرین کرد و پور -

غمی شد دل بهمن از کار اوی / چو دید آن بزرگی و کردار اوی-

بهادر امیرعضدی

سر ِ سنگ ِ ناجوانمردی، به سنگ می خورد – بخش ۱

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

سر ِ سنگ ِ ناجوانمردی، به سنگ می خورد – بخش ۱

***

در شاهنامه، دو بار سر ِ سنگ ِ ناجوانمردی، به سنگ می خورد. 

***

در شاهنامه، دو بار سنگ، ابزار نابخردی و نابکاری ِ نامرد می شود و هر دو بار، ناکام و وامانده، به مراد نمی رسد و به خاک ِ خواری و خفت در می غلتد.

***

سنگ، نخستین بار، "آلت ِ دست ِ" ناجوانمردی "نابرادران" در محو فریدون می شود.

***

برادران ِ فریدون، بر او رشک می ورزند و به کار محو او بر می آیند:

چو آن رفتن ایزدی کار اوی / بدیدند و آن بخت بیدار اوی – 

برادرش هر دو برو خاستند / تبه کردنش را بیاراستند – 

به پایان کُه، شاه خفته به ناز / شده یک زمان از شب دیریاز – 

یکی سنگ بود از بر برز کوه / برادرش هر دو نهان از گروه – 

دویدند بر کوه کندند سنگ / بدان تا بکوبد سرش بی درنگ – 

وزان کوه غلتان فرو گذاشتند / مران خفته را کشته پنداشتند – 

به فرمان یزدان سر خفته مرد / خروشیدن سنگ بیدار کرد – 

به افسون همان سنگ بر جای خویش / ببست و نجنبید آن سنگ بیش -

............................

برادران فریدون: 

برادر دو بودش دو فرخ همال / از و هر دو آزاده مهتر به سال - 

یکی بود از ایشان "کیانوش" نام / دگر نام "برمایه" ی شادکام – 

بهادر امیرعضدی


آداب شکار کردن در شاهنامه ی فردوسی

 و.ک(029)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

***

آداب شکار کردن در شاهنامه ی فردوسی

***

 به روزی که رای شکار آیدت / چو یوز درنده به کار آیدت - 

(دو بازی بهم در نباید زدن / می و بزم و نخچیر و بیرون شدن) - 

که تن گردد از جستن می گران / نگه داشتند این سخن مهتران - 

وگر دشمن آید به جایی پدید / ازین کارها دل بباید برید – 


بهادر امیرعضدی