برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
پند های شاهنامه فردوسی - بخش (۲۴) -
***
گزیده پندهایی در لا به لای گفتار ها و متن شاهنامه، که حکیم بزرگوار طوس، بیشتر در آغاز و فرجام داستان هایش لب به سخن می گشاید.
***
چو خواهی که بستایدت پارسا / بنه خشم و کین چون شوی پادشا -
*
چو دشمن بترسد شود چاپلوس / تو لشکر بیارای و بربند کوس -
*
چو دل بر نهی بر سرای کهن / کند ناز، وز تو بپوشد سخن -
*
چو روزی به شادی همی بگذرد / خردمند مردم چرا غم خورد -
*
چو قطره بر ژرف دریا بری / بدیوانگی ماند این داوری -
*
چه گفتست آن موبد پیش رو / که هرگز نگردد کهن گشته نو -
تو چندان که گویی سخن گوی باش / خردمند باش و جهانجوی باش -
نگر تا چه کاری همان بدروی / سخن هرچه گویی همان بشنوی -
درشتی زکس نشنود نرم گوی/ به جز نیکویی در زمانه مجوی-
*
چه گویی تو ای خواجه ی سالخورد / چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد -
که داند که چندین نشیب و فراز / به پیش آرد این روزگار دراز -
تک روزگار از درازی که هست / همی بگذراند سخنها ز دست -
که داند کزین گنبد تیز گرد / در او سور چند است و چندی نبرد -
*
چه نیکو بود هر که خود را شناخت / چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت -
*
خداوند خورشید و گردنده ماه / فرازنده ی تاج وتخت وکلاه -
کسی را که خواهد برآرد بلند / یکی را کند سوگوار و نژند -
چرا نه به فرمانش اندر نه چون / خرد کرد باید بدین رهنمون -
از آن دادگر کو جنان آفرید / ابا آشکارا نهان آفرید -
*
خردمند گوید که در یک سرای / چو فرمان دو گردد نماند به جای -
*
درخشیدن ماه چندان بود / که خورشید تابنده پنهان بود -
*
رهی کز خداوند سر بر کشید / از اندازه اش سر بباید برید -
*
ز افراز چون کژ گردد سپهر / نه تندی به کارآید از بن، نه مهر -
*
ز بیمایه دستور ناکاردان / ورا جنگ سود آمد و جان زیان -
*
ز شیری که باشد شکارش پلنگ / چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ -
*
ز گفتار نیکو و کردار زشت / ستایش نیابی نه خرم بهشت -
*
ز نیک و بد چرخ ناسازگار / که آرد به مردم ز هر گونه کار -
نداند کسی راه و سامان اوی / نه پیدا بود درد و درمان اوی -
*
زمانه به یک سان ندارد درنگ / گهی شهد و نوش است وگاهی شرنگ -
*
زمانی میاسای ز آموختن / اگر جان همی خواهی افروختن -
*
زواره بدو گفت مندیش ازین / نجوید کسی رزم کش نیست کین -
*
ستیزه نه نیک آید از نامجوی / بپرهیز و گرد ستیزه مپوی -
*
سخن بشنو و بهترین یادگیر / نگرتا کدام آیدت دلپذیر -
*
سخن گفتن اکنون نیاید بکار / گه جنگ و آویزش کارزار -
*
سخن هیچ مگشای با رازدار / که او را بود نیز انباز و یار-
*
سر مرد جنگی خرد نسپرد / که هرگز نیامیخت کین با خرد -
*
سگ آن به که خواهنده ی نان بود / چو سیرش کنی دشمن جان بود -
*
سیه مار که او را سرآید بکوب / ز سوراخ پیچان شود سوی چوب -
چو خسرو به بیداد کارد درخت/بگردد برو پادشاهی و تخت-
*
عنان بزرگی هرآنکو بجست / نخستین بباید بخون دست شست -
اگر خود کشد گر کشندش بدرد / بگرد جهان تا توانی مگرد -
*
فرود به مادرش جریره:
مرا گر زمانه شدست اسپری / زمانه ز بخشش فزون نشمری -
کس از آزمایش نیابد جواز / نشیب آیدش چون شود بر فراز -
*
که دل را ز مهر کسی برگسل / کجا نیستش با زبان راست دل -
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
پند های شاهنامه فردوسی - بخش (۲۳) -
***
گزیده پندهایی در لا به لای گفتار ها و متن شاهنامه، که حکیم بزرگوار طوس، بیشتر در آغاز و فرجام داستان هایش لب به سخن می گشاید.
***
برین سان گذر کرد خواهد سپهر / گهی پر ز خشم و گهی پر زمهر -
*
برینست فرجام و انجام ما / بدان تا کجا باشد آرام ما -
*
به زیر زمین در، چه گوهر چه سنگ / کزو، خورد و پوشش نیاید به چنگ -
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج / نبندیم دل در سرای سپنج -
*
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست / بدی بتر از عمر کوتاه نیست -
*
بیآزاری و جام میبرگزین / که گوید که نفرین، به از آفرین -
*
پدر بی پسر چون پسر بی پدر / که بیگانه او را نگیرد به بر -
*
پزشکی که باشد به تن درد مند / ز بیمار چون باز دارد گزند -
*
تو دانی که دیدن نه چون آگهیست / میان شنیدن همیشه تهیست -
گلستان که امروز باشد به بار / تو فردا چنی ، گل نیاید به کار -
از امروز کاری به فردا ممان / که داند که فردا چه گردد زمان -
*
تو عیب کسان هیچگونه مجوی / که عیب آورد بر تو بر عیبجوی –
*
تو مر دیو را مردم بد شناس / کسی کو ندارد ز یزدان سپاس -
هرانکو گذشت از ره مردمی / ز دیوان شمر مشمر از آدمی -
گر آن پهلوانی بود زورمند / ببازو ستبر و ببالا بلند -
گَو، آن خوان و اکوان دیوش مخوان / که بر پهلوانی بگردد زیان -
*
جوانان داننده و با گهر / نگیرند بی آزمایش هنر -
*
جهان ، سر به سر چون فسانست و بس / نماند بد و نیک ، بر هیچکس -
*
جهان بر کهان و مهان بگذرد / خردمند مردم چرا غم خورد -
*
پس از مرگ فریدون:
جهان چون برو بر نماند ای پسر / تو نیز آز مپرست و انده مخور -
نماند چنین دان جهان بر کسی / درو شادمانی نیابی بسی -
و
جهانا سراسر فسوسی و باد/به تو نیست مرد خردمند شاد-
**
جهان چون گذاری همی بگذرد / خردمند مردم چرا غم خورد -
*
جهان را مخوان جز دلاور نهنگ/ بخاید به دندان چو گیرد به چنگ -
*
جهان را نباید سپردن ببد / که بر بد گمان بیگمان بد رسد -
*
چرا برد باید غم روزگار / که گنج از پی مردم آید به کار -
*
چراغست مر تیره شب را بسیچ / به بد تا توانی تو هرگز مپیچ -
*
چنان دان که یک سر فریبست و بس / بلندی و پستی نماند به کس -
*
چنین بود تا بود گردان سپهر / که با نوش زهرست با جنگ مهر -
*
چنین گردد این گنبد تیز رو / سرای کهن را نخوانند نو -
*
چنین بود تا بود گردان سپهر / گهی پر ز درد و گهی پر ز مهر -
تو گر با هشی مشمر او را به دوست / کجا دست یابد، بدردت پوست -
*
پند کیکاووس:
چنین بود تا بود گردان سپهر/که با نوش زهرست با جنگ مهر-
چنین داد پاسخ به مادر که شیر / نگردد مگر ز آزمایش دلیر -
*
چنین داد پاسخ فریدون که تخت / نماند به کس جاودانه ، نه بخت -
*
چنین گفت با او یل اسفندیار / که تخمی که هرگز نروید مکار -
*
چنین گفت کاندر سرای سپنج / سزد گر نباشیم چندین به رنج -
نباید کزین گردش روزگار / مرا بهره کین آید و کار زار -
*
چو بخشنده باشی گرامی شوی / ز دانایی و داد نامی شوی -
*
چو خسرو به بیداد کارد درخت / بگردد برو پادشاهی و تخت -
*
چه نیکو بود هر که خود را شناخت/چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت-
*
چنینست رسم سرای فریب/گهی بر فراز و گهی بر نشیب-
چنین بود تا بود گردان سپهر/گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر-
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
پند های شاهنامه فردوسی - بخش (۲۲) – پند گیو، لهراسب، هومان و اردشیر ساسان
***
گزیده پندهایی در لا به لای گفتار ها و متن شاهنامه، که حکیم بزرگوار طوس، بیشتر در آغاز و فرجام داستان هایش لب به سخن می گشاید.
***
پند گیو به بیژن:
به فرزند گفت این جوانی چراست / به نیروی خویش این گمانی چراست -
جوان گر چه دانا بود با گوهر / ابی آزمایش نگیرد هنر -
بد و نیک هرگونه باید کشید / ز هر تلخ و شوری بباید چشید -
به راهی که هرگز نرفتی مپوی / بر شاه، خیره مبر آبروی -
*
پند لهراسب به گشتاسب:
چو اندرز کیخسرو آرم به یاد / تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد -
مرا گفت بیدادگر شهریار / یکی خو بود پیش باغ بهار -
که چون آب باید به نیرو شود / همه باغ ازو پر ز آهو شود -
جوانی هنوز این بلندی مجوی / سخن را بسنج و به اندازه گوی -
و پاسخ گزنده ی گشتاسب:
همی گفت بیگانگان را نواز / چنین باش و با زاده هرگز مساز -
*
هومان به گودرز:
یکی داستان زد جهاندار شاه / بیاد آورم اندرین کینه گاه -
که تخت کیان جست خواهی مجوی / چو جویی از آتش مبرتاب روی -
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست / وگر گل چنی راه بی خار نیست -
*
پند های پنج گانه اردشیر ساسان:
به گفتار این نامدار اردشیر/همه گوش دارید برنا و پیر-
۱- هرانکس که داند که دادار هست/نباشد مگر پاک و یزدان پرست-
۲- دگر آنک دانش مگیرید خوار/اگر زیردستست و گر شهریار-
۳- سه دیگر بدانی که هرگز سخن/نگردد بر مرد دانا کهن-
۴- چهارم چنان دان که بیم گناه/فزون باشد از بند و زندان شاه-
۵- به پنجم سخن مردم زشت گوی/نگیرد به نزد کسان آب روی-
۱- یکی آنک از بخشش دادگر/به آز و به کوشش نیابی گذر -
توانگر شود هر که خرسند گشت/گل نو بهارش برومند گشت -
۲- دگر بشکنی گردن آز را/نگویی به پیش زنان راز را -
۳- سه دیگر ننازی به ننگ و نبرد/که ننگ ونبرد آورد رنج و درد -
۴- چهارم که دل دور داری ز غم/ز نا آمده دل نداری دژم -
۵- نه پیچی به کاری که کار تو نیست/نتازی بدان کو شکار تو نیست -
پند چهار گانه اردشیر ساسان:
هرآن کس که با داد و روشن دلید/از آمیزش یکدگر مگسلید-
دل آرام دارید بر چار چیز/کزو خوبی و سودمندیست نیز-
۱- یکی بیم و آزرم و شرم خدای/که باشد ترا یاور و رهنمای-
۲- دگر داد دادن تن خویش را/نگه داشتن دامن خویش را-
به فرمان یزدان دل آراستن/مرا چون تن خویشتن خواستن-
۳- سه دیگر که پیدا کنی راستی/بدور افگنی کژی و کاستی-
۴- چهارم که از رای شاه جهان/نپیچی دلت آشکار و نهان-
ورا چون تن خویش خواهی به مهر/به فرمان او تازه گردد سپهر-
دلت بسته داری به پیمان اوی/روان را نپیچی ز فرمان اوی-
برو مهر داری چو بر جان خویش/چو با داد بینی نگهبان خویش-
پند اردشیر ساسان به فرزندش شاپور اردشیر
پادشاهی و خشم:
بدان کوش تا دور باشی ز خشم/به مردی به خواب از گنهکار چشم-
چو خشم آوری هم پشیمان شوی/به پوزش نگهبان درمان شوی-برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
پند های شاهنامه فردوسی - بخش (۲۰) - مرگ،
***
گزیده پندهایی در لا به لای گفتار ها و متن شاهنامه، که حکیم بزرگوار طوس، بیشتر در آغاز و فرجام داستان هایش لب به سخن می گشاید.
***
حکیم از مرگ می گوید:
بسا رنجها کز جهان دیده اند / ز بهر بزرگی پسندیده اند -
سر انجام بستر جز از خاک نیست / ازو بهر زهرست و تریاک نیست -
چو دانی که ایدر نمانی دراز / به تارک چرا بر نهی تاج آز -
همان آز را زیر خاک آوری / سرش را سر اندر مغاک آوری -
ترا زین جهان شادمانی بس است / کجا رنج تو بهر دیگر کس است -
تو رنجی و آسان دگر کس خورد / سوی گور و تابوت تو ننگرد -
برو نیز شادی سر آید همی / سرش زیر گرد اندر آید همی -
ز روز گذر کردن اندیشه کن / پرستیدن دادگر پیشه کن -
مترس از خدا و میازار کس / ره رستگاری همین است و بس -
*
نماند برین خاک جاوید کس / ز هر بد به یزدان پناهید و بس -
*
چنین بود تا بود چرخ بلند / به انده چه داری دلت را نژند -
چه گویی چه جویی چه شاید بدن / برین داستانی نشاید زدن -
روانت گر از آز فرتوت نیست / نشست تو جز تنگ تابوت نیست -
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ / پر از می یکی جام خواهم بزرگ -
*
چنین ست آیین خرم جهان / نخواهد بما برگشادن نهان -
انوشه کسی کو بزرگی ندید / نبایستش از تخت شد نا پدید -
بکوشی و آری ز هرگونه چیز / نه مردم نه آن چیز ماند به نیز -
سرانجام با خاک باشیم جفت / دو رخ را به چادر بباید نهفت -
*
چنین ست فرجام کار جهان / نداند کسی آشکار و نهان-
*
پند ایرج:
بزرگی که فرجام او تیرگیست/برآن مهتری بر بباید گریست-
سپهر بلند ار کشد زین تو / سرانجام خشت است بالین تو -
*
شکاریم یکسر همه پیش مرگ / سری زیر تاج و سری زیر ترگ -
*
که کس در جهان جاودانه نماند / به گیتی بما جز فسانه نماند -
هم آن نام باید که ماند بلند / چو مرگ افکند سوی ما بر کمند -
زمانه به مرگ و به کشتن یکیست / وفا با سپهر روان اندکیست -
*
که نیک و بد ما همی بگذرد / زمانه دم ما همی بشمرد -
اگر تخت یابی اگر تاج و گنج / وگر چند پوینده باشیبه رنج -
سرانجام جای تو خاک ست و خشت / جز از تخم نیکی نبایدت کشت -
*
گر ایوان ما سر به کیوان برست / از آن بهره ما یکی چادر است -
تر و خشک یکسان همی بدرود / و گر لابه سازی سخن نشنود -
جهان را چنینست ساز و نهاد / که جز مرگ را کس ز مادر نزاد -
*
نمانی همی در سرای سپنج / چه یازی به تخت و چه نازی به گنج -
*
نه روز بزرگی نه روز نیاز / نماند همی بر کسی بر دراز -
بیآرای خوان و بپیمای جام / ز تیمار گیتی مبر هیچ نام -
اگر چرخ گردان کشد زین تو / سرانجام خاک ست بالین تو -
دلت را به تیمار چندین مبند / بس ایمن مشو بر سپهر بلند -
که با پیل و با شیر بازی کند / چنان دان که از بی نیازی کند -
تو بیجان شوی او بماند دراز / درازست گفتار چندین مناز -
تو از آفریدون فزونتر نه ای / چو پرویز با تخت و اختر نه ای -
*
همه کارهای جهان را در است / مگر مرگ، کانرا دری دیگری است -