برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

ترور یا "حذف فیزیکی" در شاهنامه - 1 - شباهت اقدام همسر ناصر الدین شاه در قتل امیرکبیر با اقدام خاتون ِ خاقان در قتل بهرام چوبینه

و.ک(159,1)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی  

 *** 

ترور یا "حذف فیزیکی" در شاهنامه - 1 - شباهت ِ فرایند و چگونگی دسیسه ی مرگ بهرام چوبینه با توطئه ی مهد علیا مادر ناصر الدین شاه* در قتل امیرکبیر


 *** 

شباهت اقدام ِ خاتون، همسر خاقان(مادر زن بهرام چوبینه) در  سوء استفاده از مُهر ِ   خاقان(مقاتوره)، در قتل بهرام چوبینه*۱  به دست قلون*۲، امین و مزدور ِ خراد برزین*۳ با  اقدام مهد علیا(مادر زن امیر کبیر) در سوء استفاده از مُهر ِ ناصرالدین شاه ِ خفته در عالم ِ مستی،  در قتل امیرکبیر.

*** 

خسرو پرویز و بهرام چوبینه بر سر جانشینی هرمزد رقابت دارند. خسرو پرویز، خراد برزین را به چین نزد خاقان می فرستد. خراد برزین، به چین می رسد. قلون، که مردی پیر و عاجز ست را بر می کشد و برای کشتن بهرام چوبینه، به مرو گسیل می دارد:

 یکی ترک بد پیر، نامش قلون / که ترکان ورا داشتندی زبون -

همه پوستین بود پوشیدنش / ز کشک و ز ارزن بُدی خوردنش -

 همیبود خراد برزین سه ماه / همیداشت این رازها را نگاه -


خراد برزین، قلون پوستین پوش را با وعده ی نان و بره و رخت و بخت، خام میکند:

 به تنگی دل اندر قلون را بخواند / بران نامور جایگاهش نشاند -

بدو گفت روزی که کس در جهان / ندارد دلی کش نباشد نهان -

تو نان جو و ارزن و پوستین / فراوان به جستی ز هردر به چین -

کنون خوردنیهات نان و بره / همان پوششت جامه های سره -


خراد برزین قلون را با نقشه ی کشتن بهرام چوبینه به مرو میفرستد:

   یکی کار دارم تو را بیمناک / اگرتخت یابی اگر تیره خاک -

ستانم یکی مهر خاقان چین / چنان رو که اندر نوردی زمین -

به نزدیک بهرام باید شدن / به مرو ت فراوان بباید بدن -

 بپوشی همان پوستین سیاه / یکی کارد بستان و بنورد راه -

چنین گوی کز دخت خاقان پیام /  رسانم برین مهتر شادکام -

همان کارد در آستین برهنه / همی دار تا خواندت یک تنه -

چو نزدیک چوبینه آیی فراز / چنین گوی، کان دختر سرفراز -

مرا گفت چون راز گویی به گوش / سخنها ز بیگانه مردم بپوش -


چو گوید چه رازست با من بگوی / تو بشتاب و نزدیک بهرام پوی -

بزن کارد و نافش سراسر بدر / وزان پس بجه*۴ گر بیابی گذر -

گر ایدون که یابی زکشتن رها / جهان را خریدی و دادی بها -

تو را شاه پرویز شهری دهد / همان از جهان نیز بهری دهد -

 

چنین گفت با مرد دانا، قلون / که اکنون بباید یکی رهنمون -


چو بشنید خراد برزین دوید / ازان خانه تا پیش خاتون رسید -

بدو گفت کامد گه آرزوی / بگویم تو را ای زن نیک خوی -


خراد برزین برای پیشبرد طرحش، نقش ِ مُهر خاقان را از خاتون می طلبد.

قلون به خاتون: 

یکی مهر بستان ز خاقان مرا / چنان دان که بخشیده ای جان مرا -


خاتون، دختر خاقان و مادر زن بهرام چوبینه، مُهر خاقان را در خواب، به گِل*۵(جواز ورود) ِ  خراد برزین به بارگاه بهرام میزند:

بدو گفت خاتون که خفته ست، مست / مگر گِل*۵ نهم از نگینش به دست -

ز خراد برزین گِل مُهر خواست / به بالین مست آمد از حجره راست -

گِل اندر زمان بر نگینش نهاد / بیامد، برآن مرد ِ جوینده داد -


خراد برزین و خاتون، قلون را با گِل ِ مُهر خاقان، از کُشان به مرو نزد بهرام چوبینه میفرستند:  

قلون بستد آن مُهر و تازان چو غرو / بیامد ز شهر کُشان تا به مرو -


قلون از دربان، رخصت ورود به بارگاه بهرام چوبینه می خواهد:

 من از دخت خاقان، فرستاده ام / نه جنگی کسی ام نه آزاده ام - 

گر آگه کنی تا رسانم پیام / بدین تاجور مهتر نیک نام- 


دربان، بهرام چوبینه را از آمدن قلون آگاه میسازد:

چنین گفت کامد یکی بدنشان / فرستاده و پوستینی کشان - 

همی گوید از دخت خاقان پیام / رسانم بدین مهتر شادکام- 

چنین گفت بهرام کورا بگوی / که هم زان در خانه بنمای روی - 

بیامد قلون تا به نزدیک در / به کاف*۶ در خانه بنهاد سر - 

چو دیدش یکی پیر بد سست و زار / بدو گفت گرنامه داری بیار - 

قلون گفت شاها پیامست و بس / نخواهم که گویم سخن پیش کس - 

ورا گفت زود اندر آی و بگوی / بگوشم نهانی بهانه مجوی - 

قلون رفت با کارد در آستی / پدیدار شد کژی و کاستی -


همی رفت تا راز گوید به گوش / بزد دشنه وز خانه بر شد خروش - 

چو بهرام گفت آه، مردم ز راه / برفتند پویان به نزدیک شاه - 

.......................................................................


پ ن:

*۱  بهرام چوبینه، سردار ایرانی به وقت هرمزد چهارم( هرمزد نوشیروان)، 

بهرام چوبینه، رقیب خسرو پرویز در جانشینی هرمزد نوشیروان:

 بنه بر نهاد و سپه بر نشست/به پیکار خسرو میان را ببست - 

سپاهی بکردار کوه روان/همی راند گستاخ تا نهروان - 

چو آگاه شد خسرو از کار اوی/غمی گشت زان تیز بازار اوی -  


بهرام چوبینه، پور ِ گشسب: 

اگر نیز بهرام پور گشسب / بر آن خاک درگاه بگذارد اسب - 

سخن آوری جلد و بینی بزرگ/سیه چرده و تند گوی و سترگ - 

جهانجوی چوبینه دارد لقب/هم از پهلوانانش باشد نسب -  

 ز بهرام ِ بهرام، پور گشسب/سواری سرافراز و پیچنده اسب - 

سپهبد چو بهرام بهرام بود/که در جنگ جستن ورا نام بود -

من از تخمه ی نامور آرشم/چو جنگ آورم آتش سرکشم - 

نبیره ی جهانجوی گرگین منم/هم آن آتش تیز برزین منم - 


بهرام چوبینه، دارنده درفش رستم زال از دست هرمزد نوشیروان:

بیاورد پس شهریار آن درفش / که بد پیکرش اژدهافش بنفش -

که در پیش رستم بدی روز جنگ / سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ -

چو ببسود خندان ببهرام داد / فراوان برو آفرین کرد یاد -

به بهرام گفت آنک جدان من / همی خواندندش سر انجمن -

کجا نام او رستم پهلوان / جهانگیر و پیروز و روشن روان -

درفش ویست اینک داری بدست / که پیروزی بادی وخسروپرست -

گمانم که تو رستم دیگری / به مردی و گردی و فرمانبری -

برو آفرین کرد پس پهلوان / که پیروزگر باش و روشن روان -

ز میدان بیامد بجای نشست / سپهبد درفش تهمتن بدست -


بهرام چوبینه، برادر گردیه:   

پس پرده ی نامور پهلوان / یکی خواهرش بود روشن روان - 

خردمند را گردیه نام بود/ دلارام و انجام بهرام بود - 


بهرام چوبینه داماد خاقان:

 پس پرده ی ما یکی دخترست / که بر تارک اختران افسرست -

کنون گر بخواهی ز من دخترم / سپارم بتو لشکر و کشورم -

بدو گفت بهرام کاری رواست / جهاندار بر بندگان پادشاست -

به بهرام داد آن زمان دخترش / به فرمان او شد همه کشورش -


خاقان پس از آگاهی از ترور بهرام چوبینه  با توطئه و اتحاد همسرش با خراد برزین، دو پسر قلون، عامل ترور، را در آتش می اندازد: 

قلون را به توران دو فرزند بود / ز هر گونه یی خویش و پیوند بود -

چو دانسته شد آتشی بر فروخت / سرای و همه بر زن او بسوخت -

دو فرزند او را بر آتش نهاد / همه چیز او را به تاراج داد -

ازان پس چو نوبت به خاتون رسید / ز پرده به گیسوش بیرون کشید -

به ایوان کشید آن همه گنج اوی / نکرد ایچ یاد از در رنج اوی -

فرستاد هرسو هیونان مست / نیامدش خراد بر زین بدست -

همه هرچ در چین و را بنده بود / به پوشیدشان جامههای کبود -

بیک چند با سوک بهرام بود / که خاقان ازان کار بدنام بود -


بهرام چوبینه، قاتل ساوه،  شاه خزر و پسرش فغفور که از مرز هری، به سپاه هرمزد نوشیروان حمله کردند:

 بیامد ز راه هری ساوه شاه/ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه - 

گر از لشکر ساوه گیری شمار/برو چار صد بار بشمر هزار - 

ز دشت هری تا در مرو رود/سپه بود آکنده چون تار و پود - 


بهرام چوبینه، همان بهرام یل ست:

 جهاندیدگان را همه پیش خواند / بگفت آنک بهرام یل را رساند -


بهرام چوبینه، کشته به دست قلون، فرستاده مقاتوره، به بهانه دادن پیام دختر خاقان به بهرام. قلون، به خواست و خیانت ِ خراد برزین، به تدبیر خاتون، با نامه ای ساختگی از خاقان، با کاردی در آستین، نزد بهرام چوبینه رفت و او را بکشت: 

ورا گفت زود اندر آی و بگوی/بگوشم نهانی، بهانه مجوی - 

قلون رفت با کارد در آستی/پدیدار شد کژی و کاستی - 

همی رفت تا راز گوید بگوش/بزد دشنه وز خانه بر شد خروش - 

چو بهرام گفت آه مردم ز راه/برفتند پویان به نزدیک شاه -  

دهن بر بنا گوش خواهر نهاد/دو چشمش پر از خون شد و جان بداد -

 

*۲ قلون، مردی نحیف و زشت رو از خویشان و فرستاده ی مقاتوره، که به بهانه دادن پیام دختر خاقان، به تدبیر خرادبرزین، با خنجر به قلب بهرام چوبینه زد و او را کشت: 

یکی ترک بد پیر نامش قلون / که ترکان ورا داشتندی زبون - 

همه پوستین بود پیراهنش/ ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش -  


سرانجام قلون قاتل و خاتون خدعه گر:

قلون را به توران دو فرزند بود / ز هر گونه یی خویش و پیوند بود - 

دو فرزند او را بر آتش نهاد / همه چیز او را به تاراج داد - 

ازان پس چو نوبت به خاتون رسید / ز پرده به گیسوش بیرون کشید - 

*۳ خراد برزین، معاصر هرمزد نوشیروان، بهرام چوبینه و خسرو پرویز. خراد برزین، مباشر بهرام چوبینه در ضدیت با هرمزد نوشیروان و خسرو پرویز. زمانی که بهرام چوبینه با یارانش و خراد برزین که رفیق نیمه راه ست، از خدمت به هرمزد نوشیروان سر میتابند. خراد برزین، یاران بهرام چوبینه را گمراه و متزلزل میکند. بهرام به او میگوید در همراهی و یاری تو اجباری نیست. خراد برزین هم ناجوانمردانه یاران را ترک و به هرمزد نوشیروان می پیوندد. و در خدمت خسرو پرویز قرار میگیرد.  

*۴ بِجِه، جهش کن.

*۵  گِل، لوح گلین با نشان سلطنتی

*۶  کاف، شکاف، درز، رخنه، چاک


دخالت مهد علیا در قتل امیرکبیر:

چهل روز پس از تبعید امیرکبیر به کاشان در شبی که جشن عروسی علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه با سلطان خانم بود، شاه پس از نوشیدن شراب مفصل، مست لایعقل شد و مهدعلیا فرصت را مغتنم شمرده، فرمان کشتن میرزا تقی‌خان را خطاب به حاج علی‌خان حاجب‌الدوله فراش‌باشی، از فرزندش گرفت. شاه که نیمه‌های شب به حالت طبیعی بازمی‌گردد، دستور می‌دهد که حاج علی‌خان را ببیند و حکم را برگرداند، اما به او گفتند که حاج علی‌خان برای اجرای دستور به سمت کاشان راه افتاده است. 


بهادر امیرعضدی


نگرش طبقاتی شاهان، در شاهنامه - بخش ۴ - اردوان گستاخی اردشیر و نشناختن ِ حدود پایگاهش را بر نمی تابد.

و.ک(160,4)

 برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

نگرش طبقاتی شاهان، در شاهنامه - بخش ۴ - اردوان گستاخی اردشیر و نشناختن ِ حدود پایگاهش را بر نمی تابد.

*** 

اردوان* گستاخی اردشیر* و نشناختن ِ حدود پایگاهش را بر نمی تابد:
 چنان بد که روزی به نخچیرگاه/پراگنده شد لشکر و پور شاه-
همی راند با اردوان اردشیر/جوانمرد را شاه بد دلپذیر-
پسر بود شاه اردوان را چهار/ازان هر یکی چون یکی شهریار-
به هامون پدید آمد از دور گور/ازان لشکر گشن برخاست شور-
همه بادپایان برانگیختند/همی گرد با خوی برآمیختند-

اردشیر پیش می تازد و بر پسران اردوان پیشی می گیرد و گور خری را به تیری بر زمین می غلتاند:
همی تاخت پیش اندرون اردشیر/چو نزدیک شد در کمان راند تیر-
بزد بر سرون یکی گور نر/گذر کرد بر گور پیکان و پر-
بیامد هم اندر زمان اردوان/بدید آن گشاد و بر آن جوان-
بدید آن یکی گور افگنده گفت/که با دست آنکس هنر باد جفت-
چنین داد پاسخ به شاه اردشیر/که این گور را من فگندم به تیر-
پسر گفت کین را من افگندهام/همان جفت را نیز جویندهام-
چنین داد پاسخ بدو اردشیر/که دشتی فراخست و هم گور و تیر-
یکی دیگر افگن برین هم نشان/دروغ از گناهست بر سرکشان-

گستاخی و گران گویی اردشیر بر اردوان گران می آید:
پر از خشم شد زان جوان اردوان/یکی بانگ برزد به مرد جوان-
بدو گفت شاه این گناه منست/که پروردن آیین و راه منست-
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه/چرا برد باید همی با سپاه-

اردوان، در پی درشتی که اردشیر به پسرش روا داشته و پایگاه خود را نشناخته و پای را از گلیم "پایگاه" خود فراتر نهاده، بر می آشوبد و او را به میرآخوری اسطبل اسبان می گمارد:
بدان تا ز فرزند من بگذری/بلندی گزینی وکنداوری - 

برو تازی اسبان ما را ببین/هم آن جایگه بر، سرایی گزین -

بران آخر اسب سالار باش/به هر کار با هر کسی یار باش - 


اردشیر برآشفته و پریشان، از بر آشفتن اردوان به بابک می نویسد:
بیامد پر از آب چشم اردشیر/بر آخر اسپ شد ناگزیر-
یکی نامه بنوشت پیش نیا/پر از غم دل و سر پر از کیمیا-
که ما را چه پیش آمد از اردوان/که درد تنش باد و رنج روان-
همه یاد کرد آن کجا رفته بود/کجا اردوان از چه آشفته بود-

بابک، گستاخی اردشیر را نا بخردانه می انگارد و او را به کرنش نزد اردوان، روان می سازد:  
چو آن نامه نزدیک بابک رسید/نکرد آن سخن نیز بر کس پدید-
دلش گشت زان کار پر درد و رنج/بیاورد دینار چندی ز گنج-
فرستاد نزدیک او ده هزار/هیونی برافگند گرد و سوار-
بفرمود تا پیش او شد دبیر/یکی نامه فرمود زی اردشیر-
که ای کم خرد نورسیده جوان/چو رفتی به نخجیر با اردوان - 

چرا تاختی پیش فرزند اوی/پرستنده یی تو نه پیوند اوی - 

نکردی به تو دشمنی ار بدی/که خود کرده ای تو، به نابخردی-

کنون کام و خشنودی او بجوی/مگردان ز فرمان او هیچ روی - 

..............................................................................

پ ن: 

*  اردوان، شاه ناحیه ری: 

ز پیش نیا کودک نیک پی/به درگاه شاه اردوان شد به ری -

 اردوان، پدر زن اردشیر بابکان: 

چنو کشته شد دخترش را بخواست/بدان تا بگوید که گنجش کجاست- 

 

*  اردشیر ِ ساسان(اردشیربابکان) اردشیر دوم،  دختر زاده بابک: 

چو از دخت بابک بزاد اردشیر/که اشکانیان را بدی دار و گیر -

چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر/یکی کودک آمد چو تابنده مهر - 

همان اردشیرش پدر کرد نام/نیا شد به دیدار او شادکام - 

مر اورا کنون مردم تیز ویر/همی خواندش بابکان اردشیر - 


*  بابک، از نژاد قباد ، سرپرست اردشیر ساسان(اردشیر بابکان) ، ساسان سرشبان و داماد او بود، پدرِ مادرِ اردشیر بابکان -  بابک، از شاهان ایران که اردشیر بابکان را سرپرستی کرد و چهار پسر داشت - 

بهادر امیرعضدی

ترور یا "حذف فیزیکی" در شاهنامه- 2 - ترور ِ اردشیر شیرویه، بدست پیروز ِ خسرو

و.ک(159,2)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***
ترور یا "حذف فیزیکی" در شاهنامه- 2 - ترور ِ اردشیر شیرویه، بدست پیروز ِ  خسرو
***
گراز(شهران گراز)، کمر همت به قتل اردشیر شیرویه می بندد و پیروز ِ  خسرو را برین کار می گمارد:
پس آگاهی به نزد گراز*/که زو بود خسرو به گرم و گداز-
 بیایم کنون با سپاهی گران/ز روم و ز ایران گزیده سران-
ببینیم تا کیست این کدخدای/که باشد پسندش بدین گونه رای-
چنان برکنم بیخ او را ز بن/کزان پس نراند ز شاهی سخن-

 دگرگونه آهنگ بدکامه کرد/به پیروز خسرو یکی نامه کرد-
که شد تیره این تخت ساسانیان/جهانجوی باید که بندد میان-
توانی مگر چاره یی ساختن/ز هرگونه اندیشه انداختن-
به جویی بسی یار برنا و پیر/جهان را بپردازی از اردشیر-

ترور ِ اردشیر شیرویه*، بدست پیروز خسرو*:
 بیامد شبی تیره گون بار یافت/می روشن و چرب گفتار یافت-
چو پیروز خسرو بیامد برش/تو گفتی ز گردون برآمد سرش-
بفرمود تا برکشیدند رود/شد ایوان پر از بانگ رود و سرود-
چو نیمی شب تیره اندرکشید/سپهبد می یک منی در کشید-
شده مست یاران شاه اردشیر/نماند ایچ رامشگر و یادگیر-
بد اندیش یاران او را براند/جز از شاه و پیروز خسرو نماند-
جفا پیشه از پیش خانه بجست/لب شاه بگرفت ناگه به دست-
همیداشت تا شد تباه اردشیر/همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر-
..................................................................................
پ ن:
*  اردشیر ِ شیرویه، اردشیر پسر شیرویه ی خسرو پرویز:

که شیروی را زهر دادند نیز/جهان را ز شاهان برآمد قفیز-
به شومی بزاد و به شومی بمرد/همان تخت شاهی پسر را سپرد-  

*  پیروز خسرو، سردار ِ سپاه و دستور و گنجورِ اردشیر شیرویه:
به پیروز خسرو سپردم سپاه/که از داد، شادست و شادان ز شاه - 

به ایران چو باشد چنو پهلوان/بمانید شادان و روشن روان -

 برآسای ِ دستور بودی ورا/همان نیز گنجور بودی ورا - 


*  گراز(شهران گراز):
یکی بی هنر بود نامش گراز/کزو یافتی خواب و آرام و ناز -

که بودی همیشه نگهبان روم/یکی دیو سر بود بیداد و شوم -


گراز(شهران گراز)، بد خواه اردشیر شیرویه:

چنان برکنم بیخ او را ز بن/کزان پس نراند ز شاهی سخن -


بهادر امیرعضدی

(72) - اصطلاح ِ "کار امروز رو به فردا نینداز" در شاهنامه ی فردوسی


 برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
*** 

ردِّ پای ریشه ی اصطلاحاتِ عامیانه، در شاهنامه 

***

 (72) - مترادف ِ اصطلاح کار امروز رو به فردا نینداز در شاهنامه ی فردوسی:

گلستان که امروز باشد به بار / تو فردا چنی ، گل نیاید به کار -  

از امروز کاری به فردا ممان / که داند که فردا چه گردد زمان -


و

به فردا ممان کار امروز را/بر تخت منشان بد آموز را - 


و

به بخشش بیارای و فردا مگوی/که فردا مگر تنگی آرد به روی-

و
بخور هرچ داری به فردا مپای/که فردا مگر دیگر آیدش رای-

و
 بخوبی بیارای و فردا مگوی/که کژی پشیمانی آرد بروی-

بهادر امیرعضدی

(71) - اصطلاح ِ "حال رو دریاب" در شاهنامه ی فردوسی

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
*** 

ردِّ پای ریشه ی اصطلاحاتِ عامیانه، در شاهنامه 

***

 (71) - مترادف ِ اصطلاح حال رو دریاب در شاهنامه ی فردوسی:
گلستان که امروز باشد به بار / تو فردا چنی گل، نیاید به کار -

بهادر امیرعضدی