برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

نوشزاد ِ انوشیروان و آئین مسیح

و.ک(218)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

***

نوشزاد ِ انوشیروان و آئین مسیح

***

وفاداری نوشزاد ِ انوشیروان* به آئین مسیح
***

نوشزاد، به دین مادر می پیوندد:
ز دین پدر کیش مادر گرفت/زمانه بدو مانده اندر شگفت -
چنان تنگ دل گشت ازو شهریار/که از گل نیامد جز از خار بار - 

 نوشزاد، از دین پدر روی بر می تابد و به دین مادر می گرود و علیه پدرش قد علم میکند، به روم میرود و در نبرد با سپاه رام برزین، کشته می شود، نوشزاد تا دم مرگ به آئین مسیح وفادار می ماند:
مرا دین کسری نباید همی/دلم سوی مادر گراید همی -
که دین مسیحاست ایین اوی/نگردم من از فره و دین اوی -
مسیحای دین دار اگر کشته شد/نه فر جهاندار ازو گشته شد -
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک/بلندی ندید اندرین تیره خاک -
 اگر من شوم کشته زان باک نیست/کجا زهر مرگ ست و تریاک نیست - 
بگفت این و لب را بهم بر نهاد/شد آن نامور شیردل نوش زاد - 
کنون جان او با مسیحا یکیست/همانست کاین خسته بر دار نیست - 
......................................
پ ن:
* نوشزاد ِ انوشیروان، پسر کسرا انوشیروان از زن مسیحی اش:
بدین مسیحا بد این ماهروی/ز دیدار او شهر پر گفت و گوی-
یکی کودک آمدش خورشید چهر/ز ناهید تابنده تر بر سپهر-
ورا نامور خواندی نوشزاد/نجستی ز ناز از برش تندباد- 

نوشزاد ِ انوشیروان، شادمان از مرگ پدر :
جهاندار بیدار کسری بمرد/زمان و زمین دیگری را سپرد-

ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد/که هرگز ورا نام نوشین مباد-

بهادر امیرعضدی

رستم، "تاج" بخش ِ شاهان، به تُندَر ِ  نهیب و تَشَر نزد بیژن، "سر ِ" گرگین میلاد را به تن او می بخشد – بخش 1

و.ک(219,1)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

***

رستم، "تاج" بخش ِ شاهان، به تُندَر ِ  نهیب و تَشَر نزد بیژن، "مکافات گناه ِ" گرگین میلاد را از سر بیژن می زداید و  سر گرگین را از دم ِ تیغ ِ  خونریز بیژن گیو، می رهاند  – بخش 1 

***

کین بیژن از بزدلی و نابکاری گرگین و سخاوت رستم

***

گِرو کِشی رستم از بیژن: تا قید ِ کینه ورزی را نزنی، از بند چاه افراسیاب رهایت نمی کنم.
***
رستم به سر چاه بیژن میرسد و از هفت گرد همراهش میخواهد که سنگ را از سر چاه بردارند:
چو آمد بر ِ سنگ ِ اکوان فراز/بدان چاه اندوه و گرم و گداز-
چنین گفت با نامور هفت گُرد/که روی زمین را بباید سترد-
بباید شما را کنون ساختن/سر چاه از سنگ پرداختن-
پیاده شدند آن سران سپاه/کزان سنگ پردخت مانند چاه-

یاران ِ گُرد ِ رستم، یارای برداشتن سنگ را ندارند:
بسودند بسیار بر سنگ چنگ/شده مانده گردان و آسوده سنگ-
چو از نامداران بپالود خوی/که سنگ از سر چاه ننهاد پی-

رستم کمر همت بر می بندد و به یک ضرب، سنگ را به بیشه ی چین می افکند:
ز رخش اندر آمد گو شیرنر/ز رَه دامنش را بزد بر کمر-
ز یزدان جان آفرین زور خواست/بزد دست و آن سنگ برداشت راست-
بینداخت در بیشه ی شهر چین/بلرزید ازان سنگ روی زمین-

رستم بر فراز چاه از حال و روز بیژن می پرسد و بیژن از رنج و درد و تاریکی چاه میگوید:
ز بیژن بپرسید و نالید زار/که چون بود کارت به بد روزگار-
همه نوش بودی ز گیتیت بهر/ز دستش چرا بستدی جام زهر-
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه/که چون بود بر پهلوان رنج راه-
مرا چون خروش تو آمد بگوش/همه زهر گیتی مرا گشت نوش-
بدین سان که بینی مرا خان و مان/ز آهن زمین و ز سنگ آسمان-
بکنده دلم زین سرای سپنج/ز بس درد و سختی و اندوه و رنج-

رستم، از بیژن می خواهد که کین از دل بر کَن و خطای گرگین را به من ببخش:
بدو گفت رستم که بر جان تو/ببخشود روشن جهانبان تو-
کنون ای خردمند آزاده خوی/مرا هست با تو یکی آرزوی-
بمن بخش گرگین میلاد را/ز دل دور کن کین و بیداد را-

بیژن، زخم ِ خورده ی غدر و بز دلی گرگین، در بند کینخواهی گرگین ست:
بدو گفت بیژن که ای یار من/ندانی که چون بود پیکار من-
ندانی تو ای مهتر شیرمرد/که گرگین میلاد با من چه کرد-
گرافتد بروبر جهانبین من/برو رستخیز آید از کین من-

رستم به بیژن: 

"تا خود را از بند کینه توزی نرهانی، از بند چاه نرهانمت". 

بدو گفت رستم که گر بدخوی/بیاری و گفتار من نشنوی-
بمانم ترا بسته در چاه پای/برخش اندر آرم شوم باز جای-
 
فروهشت رستم بزندان کمند/برآوردش از چاه با پایبند-
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی/بیامد بمالید بر خاک روی-
ز کردار بد پوزش آورد پیش/بپیچید زان خام کردار خویش-

دل بیژن از کینش آمد براه/مکافات ناورد پیش گناه- 

بهادر امیرعضدی

نگرش طبقاتی شاهان، در شاهنامه - بخش ۱ - داستان کفشگر

و.ک(160،1)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

 نگرش طبقاتی شاهان، در شاهنامه - بخش ۱ - داستان کفشگر

***

بزرگمهر، فرستاده ای را برای جمع آوری هزینه های سپاه از بازاریان و بازرگانان و کشاورزان به بازار روانه میکند:
ز بازارگان و ز دهقان شهر/کسی را کجا باشد از نام بهر-
ز بهر سپه این درم فام خواه/بزودی بفرماید از گنج شاه-

بیامد فرستاده ی خوش منش/جوان وخردمندی و نیکوکنش-
درم خواست فام از پی شهریار/برو انجمن شد بسی مایه دار-

یکی کفشگر بود و موزه فروش/به گفتار او تیز بگشاد گوش-
درم چند باید بدو گفت مرد/دلاور شمار درم یاد کرد-
چنین گفت کای پرخرد مایه دار/چهل من درم، هر منی صد هزار-
بدو کفشگر گفت من این دهم/سپاسی ز گنجور بر سر نهم-

کفشگر خواهان سپردن فرزندش به جرگه ی فرهنگیان می شود:
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر/به رنجی بگویی به بوزرجمهر-
که اندر زمانه مرا کودکیست/که بازار او بر دلم خوار نیست-
بگویی مگر شهریار جهان/مرا شاد گرداند اندر نهان-
که او را سپارد بفرهنگیان/که دارد سر ِ مایه و هنگ آن-

بر شاه شد شاد بوزرجمهر/بران خواسته شاه بگشاد چهر-
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس/مبادم مگر پاک و یزدان شناس-
که در پادشاهی یکی موزه دوز/برین گونه شادست و گیتی فروز-


شاه:
نگر تا چه دارد کنون آرزوی/بماناد بر ما همین راه و خوی-

بزرگمهر:
یکی آرزو کرد موزه فروش/اگر شاه دارد بمن بنده گوش-

کفشگر:
یکی پور دارم رسیده بجای/بفرهنگ جوید همی رهنمای-
اگر شاه باشد بدین دستگیر/که این پاک فرزند گردد دبیر-

شاه عطای "چهل من درم هر منی صدهزار "، را به لقای ارتقاء خاستگاه طبقاتی کفشگر زاده به طبقه ی فرهنگیان می بخشد:
بدو گفت شاه ای خردمند مرد/چرا دیو چشم تو را تیره کرد-
برو همچنان بازگردان شتر/مبادا کزو سیم خواهیم و در-
چو بازارگان بچه گردد دبیر/هنرمند و بادانش و یادگیر-
چو فرزند ما برنشیند بتخت/دبیری ببایدش پیروزبخت-

شاه به بزرگمهر: از سِلاح و سُکّان هنر و فرهنگ، در دست مرد ِ موزه فروش با من مگوی و بیش ازین مکوش که در دستان مرد ِفرهنگی و مردان ِ نژاده، جز حسرت و باد ِ سرد نیابی:
هنر باید از مرد موزه فروش/بدین کار دیگر تو با من مکوش-
به دست خردمند و مرد نژاد/نماند بجز حسرت وسرد باد-

شاه به بزرگمهر: خواری ما نژادگان را پیش موزه فروش، مخواه، چه آیندگان  ِ  نژاده، نفرین بر ما روا می دارند:
شود پیش او خوار مردم شناس/چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس-
به ما بر پس از مرگ، نفرین بود/چوآیین این روزگار این بود-
نخواهیم روزی جز از گنج داد/درم زو مخواه و مکن هیچ یاد-
هم اکنون شتر بازگردان به راه/درم خواه وز موزه دوزان مخواه-
 

فرستاده برگشت و شد با درم/دل کفشگر گشت پر درد و غم-


بهادر امیرعضدی

آرایش نظامی، در جنگ های بزرگ ِ شاهنامه - بخش اول

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***

آرایش نظامی، در جنگ های بزرگ ِ شاهنامه - بخش اول 

***

نبرد گزینشی (رخ به رخ) در دل ِ جنگ (همگروه).
***
آرایش جنگی دو طرف ِ در گیر در جنگ هماون.
***

آرایش نبرد همگروه:
هومان ِ ویسه، فرمانده و پیش قراول سپاه توران:
سپهدار هومان دمان پیش صف/یکی خشت رخشان گرفته به کف-

طوس ِنوذر، فرمانده لشکر ایران:
وزین روی لشکر سپهدار طوس/بیاراست برسان چشم خروش-
 بیاراست لشکر سپهدار طوس/به پیلان جنگی و مردان و کوس-

 گودرز ِ کشوادگان، فرمانده جناح راست لشکر ایران:
 پیاده سوی کوه شد با بنه/سپهدار گودرز بر میمنه-

رهام ِ گودرز، فرمانده جناح چپ لشکر ایران:
رده برکشیده همه یکسره/چو رهام گودرز بر میسره-

 چو شیدوش و رهام و گستهم و گیو/زره دار خراد و برزین نیو-
ز صف در میان سپاه آمدند/جگر خسته و کینه خواه آمدند-
 
آرایش گزینشی ِ نبرد رخ به رخ:
وزان پس گزیدند مردان مرد/که بر دشت سازند جای نبرد-

گرازه ِ گیو، رو در روی نهل:
گرازه سر گیوگان با نهل/دو گرد گرانمایه ی شیردل-

رهام ِ گودرز، رو در روی فرشیدورد ِ ویسه - شیدوش ِ گودرز، رو در روی لهاک ِ ویسه: 
چو رهام گودرز و فرشیدورد/چو شیدوش و لهاک شد هم نبرد-

 بیژن ِگیو، رو در روی  کلباد ِ ویسه:
ابا بیژن گیو کلباد را/که بر هم زدی آتش و باد را-

شطرخ، رو در روی گیو ِ گودرز:
ابا شطرخ نامور گیو را/دو گرد گرانمایه ی نیو را-

گودرز ِ کشوادگان، رو در روی پیران ِ ویسه - هومان ِ ویسه، رو در روی  طوس ِ نوذر:
چو گودرز و پیران و هومان و طوس/نبد هیچ پیدا درنگ و فسوس-

پیران ویسه طراح ِ (تاکتیک جنگ های ِ ایذایی)، توسط بازور جادو:
ز ترکان یکی بود بازور نام/به افسوس به هر جای گسترده کام-
بیاموخته کژی و جادویی/بدانسته چینی و هم پهلوی-
چنین گفت پیران به افسون پژوه/کز ایدر برو تا سر تیغ کوه-
یکی برف و سرما و باد دمان/بریشان بیاور هم اندر زمان- 


(نبرد همگروه) تورانیان:
بفرمود پیران که یکسر سپاه/یکی حمله سازید زین رزمگاه-
چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد/نیاراست بنمود کس دست برد-
وزان پس برآورد هومان غریو/یکی حمله آورد برسان دیو-
بکشتند چندان ز ایران سپاه/که دریای خون گشت آوردگاه-
در و دشت گشته پر از برف و خون/سواران ایران فتاده نگون-
ز کشته نبد جای رفتن بجنگ/ز برف و ز افگنده شد جای تنگ-
 نبد جای گردش دران رزمگاه/شده دست لشکر ز سرما تباه-

"لو" رفتن (تاکتیک جنگ ِ ایذایی)ِ بازور جادو و آگاه ساختن رهام گودرز از ترفند دشمن:
 بیامد یکی مرد دانش پژوه/برهام بنمود آن تیغ کوه-
کجا جای بازور نستوه بود/بر افسون و تنبل بران کوه بود-
چو جادو بدیدش بیامد بجنگ/عمودی ز پولاد چینی بچنگ-
 چو رهام نزدیک جادو رسید/سبک تیغ تیز از میان برکشید-
بیفگند دستش بشمشیر تیز/یکی باد برخاست چون رستخیز-
ز روی هوا ابر تیره ببرد/فرود آمد از کوه رهام گرد-
یکی دست با زور جادو بدست/به هامون شد و بارگی بر نشست-
هوا گشت زان سان که از پیش بود/فروزنده خورشید را رخ نمود-
پدر را بگفت آنچ جادو چه کرد/چه آورد بر ما بروز نبرد-


 گودرز و دستور (نبرد همگروه) به سپاه ایران:
چنین گفت گودز آنگه به طوس/که نه پیل ماند و نه آوای کوس-
همه یکسره تیغها برکشیم/براریم جوش ار کشند ار کشیم-

مخالفت سپهسالار طوس، با طرح ِ گودرز کشوادگان، سردار ِ سپاه و جایگزینی ِ آرایش نظامی طوس.
بدو گفت طوس ای جهاندیده مرد/هوا گشت پاک و بشد باد سرد-
 مکن پیشدستی تو در جنگ ما/کنند این دلیران خود اهنگ ما -

گودرز، میاندار لشکر:
تو در قلب با کاویانی درفش/همی دار در چنگ تیغ بنفش-

جناح راست، گیو و بیژن - جناح چپ، گستهم:
سوی میمنه گیو و بیژن بهم/نگهبانش بر میسره گستهم-

طلایه داران، یا پیش قراولان، رهام ِ گودرز، شیدوش ِ گودرز و گرازه ِ گودرز :
چو رهام و شیدوش بر پیش صف/گرازه بکین برلب آورده کف-

طوس نوذر:
شوم برکشم گرز کین از میان/کنم تن فدی پیش ایرانیان-
 اگر من شوم کشته زین رزمگاه/تو برکش سوی شاه ایران سپاه-
 
چو شد رزم ترکان برین گونه سخت/ندیدند ایرانیان روی بخت-
همی تیره شد روی اختر درشت/دلیران بدشمن نمودند پشت-

هنگامه ی نبرد همگروه:
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر/چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر- 
همه برنهادند جان را به کف/همه رزم جستند بر پیش صف-
هرآنکس که با طوس در جنگ بود/همه نامدار و کنارنگ بود-

رجز خوانی در شاهنامه - ۲۰ - رجز خوانی رستم و اسفندیار – بخش دوم

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

*** 

رجز خوانی در شاهنامه - ۲۰ - رجز خوانی رستم و اسفندیار – بخش دوم

***

رجز خوانی، از فراز های شور انگیز و گرمی بخش آوردگاه نبرد های تن به تن یلان در شاهنامه. 

***

رجز خوانی دو همآورد، در هنگامه ی رزم.

***

در گیر و دار نبرد، زخم های اسفندیار بر رستم، کاری ست و زخم های رستم بر تن ِ اسفندیار ِ روئین تن، کارگر نمی افتد:

 چو او از کمان تیر بگشاد شست/تن رستم و رخش جنگی بخست- 

بر رخش ازان تیرها گشت سست/نبد باره و مرد جنگی درست- 

همی تاخت بر گردش اسفندیار/نیامد برو تیر رستم به کار-

 به بالا ز رستم همی رفت خون/بشد سست و لرزان که بیستون-


 نبرد آغازین رستم و اسفندیار.

رجز خوانی اسفندیار:  

 بخندید چون دیدش اسفندیار/بدو گفت کای رستم نامدار- 

چرا گم شد آن نیروی پیل مست/ز پیکان چرا پیل جنگی بخست- 

کجا رفت آن مردی و گرز تو/به رزم اندرون فره و برز تو- 

گریزان به بالا چرا برشدی/چو آواز شیر ژیان بشندی-

 چرا پیل جنگی چو روباه گشت/ز رزمت چنین دست کوتاه گشت- 

تو آنی که دیو از تو گریان شدی/دد از تف تیغ تو بریان شدی-


دومین نبرد رستم و اسفندیار.

زین سوی رستم:

سپیده همانگه ز که بر دمید/میان شب تیره اندر چمید-

 بپوشید رستم سلیح نبرد/همی از جهان آفرین یاد کرد- 

چو آمد بر لشکر نامدار/که کین جوید از رزم اسفندیار- 

بدو گفت برخیز ازین خواب خوش/برآویز با رستم کینه کش- 

چو بشنید آوازش اسفندیار/سلیح جهان پیش او گشت خوار- 

چنین گفت پس با پشوتن که شیر/بپیچد ز چنگال مرد دلیر- 

گمانی نبردم که رستم ز راه/به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه-


 زان سوی اسفندیار:

بپوشید جوشن یل اسفندیار/بیامد بر رستم نامدار-


اسفندیار

خروشید چون روی رستم بدید/که نام تو باد از جهان ناپدید- 

فراموش کردی تو سگزی مگر/کمان و بر مرد پرخاشخر- 

ز نیرنگ زالی بدین سان درست/وگرنه که پایت همی گور جست- 

بکوبمت زین گونه امروز یال/کزین پس نبیند ترا زنده زال-


رستم

چنین گفت رستم به اسفندیار/که ای سیر ناگشته از کارزار- 

بترس از جهاندار یزدان پاک/خرد را مکن با دل اندر مغاک- 

من امروز نز بهر جنگ آمدم/پی پوزش و نام و ننگ آمدم- 

تو با من به بیداد کوشی همی/دو چشم خرد را بپوشی همی-


اسفندیار:

 چنین داد پاسخ که مرد فریب/نیم روز پرخاش و روز نهیب- 

اگر زنده خواهی که ماند به جای/نخستین سخن، بند بر نِه به پای- 

از ایوان و خان چند گویی همی/رخ آشتی را بشویی همی-


 رستم:

دگر باره رستم زبان برگشاد/ مکن شهریارا ز بیداد یاد- 

مکن نام من در جهان زشت و خوار/ که جز بد نیاید ازین کارزار-


اسفندیار:

 به رستم چنین گفت اسفندیار/که تا چندگویی سخن نابکار- 

مرا گویی از راه یزدان بگرد/ز فرمان شاه جهانبان بگرد- 

که هرکو ز فرمان شاه جهان/بگردد سرآید بدو بر زمان- 

جز از بند گر کوشش (و) کارزار/به پیشم دگرگونه پاسخ میار-


رستم:

 به تندی به پاسخ گو نامدار/چنین گفت کای پرهنر شهریار- 

همی خوار داری تو گفتار من/به خیره بجویی تو آزار من-


اسفندیار:

 چنین داد پاسخ که چند از فریب/همانا به تنگ اندر آمد نشیب-


مدارای رستم راه به جایی نمی برد. رستم، تحمیل ِ نبرد را به جان می خرد:

 بدانست رستم که لابه به کار/نیاید همی پیش اسفندیار-

 کمان را به زه کرد و آن تیر گز/که پیکانش را داده بد آب رز- 

همی راند تیر گز اندر کمان/سر خویش کرده سوی آسمان- 

همی گفت کای پاک دادار هور/فزاینده ی دانش و فر و زور- 

همی بینی این پاک جان مرا/توان مرا هم روان مرا- 

که چندین بپیچم که اسفندیار/مگر سر بپیچاند از کارزار- 

تو دانی که بیداد کوشد همی/همی جنگ و مردی فروشد همی- 

به بادافره ی  این گناهم مگیر/تویی آفریننده ی ماه و تیر-


اسفندیار جنگاور خودکامه، بیقرار ست و همچنان سر ِ جنگ دارد:

 چو خودکامه جنگی، بدید آن درنگ/که رستم همی دیر شد سوی جنگ-

بدو گفت کای سگزی بدگمان/نشد سیر جانت ز تیر و کمان- 

ببینی کنون تیر گشتاسپی/دل شیر و پیکان لهراسپی-


تُندر ِ کین، می غرد و آسمان ِ  کینه، می بارد:

یکی تیر بر ترگ رستم بزد/چنان کز کمان سواران سزد-

 تهمتن گز اندر کمان راند زود/بران سان که سیمرغ فرموده بود- 

بزد تیر بر چشم اسفندیار/سیه شد جهان پیش آن نامدار- 

خم آورد بالای سرو سهی/ازو دور شد دانش و فرهی- 

نگون شد سر شاه یزدانپرست/بیفتاد چاچی کمانش ز دست-


واپسین رجز خوانی رستم به گوش ِ  جان اسفندیار می نشیند و در تاری چشمان ِ  تار بینش، محو می شود. 

 چنین گفت رستم به اسفندیار/که آوردی آن تخم زفتی به بار- 

تو آنی که گفتی که رویین تنم/بلند آسمان بر زمین بر زنم- 

من از شست تو هشت تیر خدنگ/بخوردم ننالیدم از نام و ننگ- 

به یک تیر برگشتی از کارزار/بخفتی برآن باره ی نامدار- 

هماکنون به خاک اندر آید سرت/بسوزد دل مهربان مادرت-

.........................

                      بهادر امیرعضدی