برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
پند های شاهنامه فردوسی - بخش (۱۹) – زیاده خواهی، آداب سخن گفتن، مدارا،غرور، خرد
***
گزیده پندهایی در لا به لای گفتار ها و متن شاهنامه، که حکیم بزرگوار طوس، بیشتر در آغاز و فرجام داستان هایش لب به سخن می گشاید.
***
فردوسی و نکوهش زیاده خواهی می گوید:
براندیش و تخت بزرگان مجوی / کزین برتری خواری آید بروی -
*
پدر زنده و پور جویای گاه / ازین خام تر نیز کاری مخواه -
*
پسر کو ز راه پدر بگذرد / دلیرش ز پشت پدر نشمرد -
*
پسر کو ز راه پدر بگذرد / ستم کاره خوانیمش ار بی خرد –
اگر بیخ حنظل بود ترو خشک / نشاید که بار آورد شاخ مشک -
چرا گشت باید همی زان سرشت / که پالیزبانش ز اول بکشت -
اگر میل یابد همی سوی خاک / ببرد ز خورشید وز باد و خاک -
نه زو بار باید که یابد نه برگ / ز خاکش بود زندگانی و مرگ -
*
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر / نیارد شدن پیش چنگال شیر -
فردوسی و آداب ِ سخن گفتن:
بدو گفت روشن روان آنکسی / که کوتاه گوید به معنی بسی -
کسی را مغزش بود پر شتاب / فراوان سخن باشد و دیر یاب -
چو گفتار بیهوده بسیار گشت / سخن گوی در مردمی خوار گشت -
*
تو در انجمن خامشی برگزین / چو خواهی که یک سر کنند آفرین -
روان در سخن گفتن آژیر کن / کمان کن خرد را سخن تیر کن -
*
سخن هرچ بر گفتنش روی نیست / درختی بود کش بر و بوی نیست -
چو مهترسُـراید سخن، سخته به / ز گفتار بد، کام پردخته به -
*
سخنگوی چون بر گشاید سخن / بمان تا بگوید تو تندی مکن -
*
مگو آن سخن کاندرو سود نیست / کزان آتشت بهره جز دود نیست -
میندیش ازان کان نشاید بدن / نداند کس آهن به آب آژدن -
*
نبینی که موبد به خسرو چه گفت / بدانگه که بگشاد راز از نهفت -
سخن گفت ناگفته چون گوهر است / کجا نا بسوده به سنگ اندرست -
چو از بند و پیوند یابد رها / درخشنده مهری بود بی بها -
*
سخن بشنو و بهترین یادگیر/نگر تا کدام آیدت دلپذیر-
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی/گه می نوازنده و تازه روی-
مکن خوار خواهنده درویش را/بر تخت منشان بداندیش را-
هرانکس که پوزش کند بر گناه/تو بپذیر و کین گذشته مخواه-
حکیم از مدارا میگوید:
ستون بزرگیست آهستگی / همان بخششو داد و شایستگی -
*
مدارا خرد را برادر بود / خرد بر سر جان چو افسر بود -
*
ور ایدون که تنگ اندر آید سَخـُن / به جنگ اندرون هیچ تندی مکن -
حکیم از غرور میگوید:
مشو غرق زآب هنرهای خویش / نگه دار بر جایگه پای خویش -
چو قطره بر ژرف دریا بری / به دیوانگی ماند این داوری -
*
هر آنگه که گویی که دانا شدم / به هر دانشی بر توانا شدم -
چنان دان که نادان تری آن زمان / مشو بر تن خویش بر بد گمان -
حکیم از خرد میگوید:
ز دانش بود جان و دل را فروغ / نگر تا نگردی به گرد دروغ -
*
هرآنکس که دارد روانش خرد / به چشم خرد کارها بنگرد -
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
پند های شاهنامه فردوسی - بخش (۱۸) – پند های حکیم خردمند فردوسی - ۶
***
گزیده پندهایی در لا به لای گفتار ها و متن شاهنامه، که حکیم بزرگوار طوس، بیشتر در آغاز و فرجام داستان هایش و گاه از زبان ِ دل ِ شخصیت های شاهنامه اش، لب به سخن می گشاید.
*
سخن چون برابر شود با خرد / روان سراینده رامش برد -
کسی را که اندیشه ناخوش بود / بدان ناخوشی رای او گش بود -
همی خویشتن را چلیپا کند / به پیش خردمند رسوا کند-
ولیکن نبیند کس آهوی خویش / ترا روشن آید همه خوی خویش-
اگر داد باید که ماند بجای / بیارای ازین پس بدانا نمای -
چو دانا پسندد پسندیده گشت / به جوی تو در آب چون دیده گشت -
*
سخن چین و بی دانش و چاره گر / نباید که یابد به پیشت گذر -
ز نادان نیابی جز از بتری / نگر سوی بی دانشان ننگری -
چنان دان که بی شرم و بسیار گوی / نبیند به نزد کسی آبروی -
خرد را مه و خشم را بنده دار / مشو تیز با مرد پرهیزگار -
نگر تا نگردد به گرد تو آز / که آز آورد خشم و بیم و نیاز -
همه بردباری کن و راستی / جدا کن ز دل کژی و کاستی -
بپرهیز تا بد نگرددت نام / که بد نام گیتی نبیند به کام -
ز راه خرد ایچ گونه متاب / پشیمانی آرد دلت را شتاب -
*
سری را کجا مغز باشد بسی / گواژه نباید زدن بر کسی -
زبان را نگهدار باید بدن / نباید روان را به زهر آژدن -
که بر انجمن مرد بسیار گوی / بکاهد به گفتار خود آبروی -
اگر دانشی مرد راند سخن / تو بشنو که دانش نگردد کهن -
مکن دوستی با دروغ آزمای / همان نیز با مرد ناپاک رای - –
*
کسی کو بود پاک و یزدان پرست / نیازد به کردار بد هیچ دست -
که گرچند بد کردن آسان بود / به فرجام زو جان هراسان بود -
اگر بد دل سنگ خارا شود / نماند نهان آشکارا شود -
وگر چند نرمست آواز تو / گشاده شود زو همه راز تو -
ندارد نگه راز مردم زبان / همان به که نیکی کنی درجهان -
چو بی رنج باشی و پاکیزهرای / ازو بهره یابی به هر دو سرای -
*
که گر چند بد کردن آسان بود / به فرجام زو جان هراسان بود -
ندارد نگه راز مردم زبان / همان به که نیکی در جهان -
اگر دادگر باشی و سرفراز / نمانی و نامت بماند دراز -
اگر پیشه دارت دلت راستی / چنان دان که گیتی بیاراستی -
چو خواهی ستایش پس از مرگ، تو / خرد باید این تاج و این تخت، تو -
*
پند قباد به بارمان:
چنین گفت مر بارمان را قباد/که یکچند گیتی مرا داد داد-
به جایی توان مرد کاید زمان/بیاید زمان یک زمان بیگمان-
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
پند های شاهنامه فردوسی - بخش (۱۷) – پند های حکیم خردمند فردوسی- ۵
***
گزیده پندهایی در لا به لای گفتار ها و متن شاهنامه، که حکیم بزرگوار طوس، بیشتر در آغاز و فرجام داستان هایش و گاه از زبان ِ دل ِ شخصیت های شاهنامه اش، لب به سخن می گشاید.
***
خنک آن کسی کو بود پادشا / کفی راد دارد دلی پارسا -
بداند که گیتی برو بگذرد / نگردد به گرد در بی خرد -
خرد چون شود از دو دیده سرشک / چنان هم که دیوانه خواهد پزشک -
*
چه جویی همی زین سرای سپنج / کز آغاز رنجست و فرجام رنج -
بریزی به خاک ار همه آهنی / اگر دین پرستی ور آهرمنی -
تو تا زنده ای سوی نیکی گرای / مگر کام یابی به دیگر سرای -
*
چه جوییم زین گنبد تیز گرد / که هرگز نیاساید از کارکرد -
یکی را همی تاج شاهی دهد / یکی را به دریا به ماهی دهد -
یکی را برهنه سر و پای و سفت / نه آرام و خواب و نه جای نهفت -
یکی را دهد توشه ی شهد و شیر / بپوشد بدیبا و خز و حریر -
سرانجام هر دو به خاک اندرند / به تارک بدام هلاک اندرند -
اگر خود نزادی خردمند مرد / ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد -
ندیدی جهان، از بنه، بر بدی / اگر که، بدی مرد، اگر مه، بدی -
*
پند قباد به برادرش قارن:
نگه کن که با قارن رزم زن/چه گوید قباد اندران انجمن-
بدان ای برادر که تن مرگ راست/سر رزم زن سودن ترگ راست-
کسی زنده بر آسمان نگذرد/شکارست و مرگش همی بشکرد-
یکی را برآید به شمشیر هوش/بدانگه که آید دو لشگر به جوش-
تنش کرگس و شیر درنده راست/سرش نیزه و تیغ برنده راست-
یکی را به بستر برآید زمان/همی رفت باید ز بن بیگمان-
*
پند نوذر به قارن کاوه:
چنین گفت کز مرگ سام سوار/ندیدم روان را چنین سوگوار-
چو خورشید بادا روان قباد/ترا زین جهان جاودان بهر باد-
کزین رزم وز مرگمان چاره نیست/زمی را جز از گور گهواره نیست-
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
پند های شاهنامه فردوسی - بخش (۱۶) – پند های حکیم خردمند فردوسی- ۴
***
گزیده پندهایی در لا به لای گفتار ها و متن شاهنامه، که حکیم بزرگوار طوس، بیشتر در آغاز و فرجام داستان هایش لب به سخن می گشاید.
***
چو جوییم ازین گنبد تیز گرد / که هرگز نیاساید از کارکرد -
یکی را همی تاج شاهی دهد / یکی را به دریا به ماهی دهد -
یکی را برهنه سر و پای و سفت / نه آرام و خورد و نه جای نهفت -
یکی را دهد نوشه و شهد و شیر / بپوشد به دیبا و خز و حریر -
سرانجام هر دو به خاک اندرند / به تاریک دام هلاک اندرند -
اگر خود نزادی خردمند مرد / نبودی ورا روز ننگ و نبرد -
ندیدی جهان از بنه بر بدی / اگر که بدی مرد اگر مه بدی - –
*
چو گیتی تهی ماند از راستان / تو ایدر ز بودن مزن داستان -
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک / همه جای ترسست و تیمار و باک -
تو رفتی و گیتی بماند دراز / کسی آشکارا نداند ز راز -
جهان سربه سر عبرت و حکمت ست / چرا زو همه بهر من غفلت ست -
چو شد سال بر شصت و شش چاره جوی / ز بیشی از رنج برتاب روی -
تو چنگ فزونی زدی بر جهان / گذشتند بر تو بسی همرهان -
چو زان نامداران جهان شد تهی / تو تاج فزونی چرا بر نهی -
نباشی بدین گفته همداستان / یکی شو بخوان نامه باستان -
*
چه باید همه زندگانی دراز / چو گیتی نخواهد گشادنت راز -
همی پروراندت با شهد و نوش / جز آواز نرمت نیاید به گوش -
یکایک چوگیتی که گسترد مهر / نخواهد نمودن به بد نیز چهر -
بدو شاد باشی و نازی بدوی / همان راز دل را گشایی بدوی -
یکی نغز بازی برون آورد / به دلت اندرون درد و خون آورد -
دلم سیر شد زین سرای سپنچ / خدایا مرا زود برهان ز رنج -
*
چه بندی دل اندر سرای سپنج / چه یازی به رنج و چه نازی به گنج -
که از رنج دیگر کسی برخورد / جهانجوی دشمن چرا پرورد -
چو خرم شود جای آراسته / پدید آید از هر سویی خواسته -
نباشد مرا بودن ایدر بسی / نشیند برین جای دیگر کسی -
چنین ست رای سپهر بلند / گهی شاد دارد گهی مستمند -
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
پند های شاهنامه فردوسی - بخش (۱۵) – پند های حکیم خردمند فردوسی- ۳
***
گزیده پندهایی در لا به لای گفتار ها و متن شاهنامه، که حکیم بزرگوار طوس، بیشتر در آغاز و فرجام داستان هایش لب به سخن می گشاید.
***
جهان را چنین است آیین و دین / نماندست همواره در به گزین -
یکی را ز خاک سیه برکشد / یکی را ز تخت کیان در کشد -
نه زین شاد باشد نه زان دردمند / چنین است رسم سرای گزند -
کجا آن یلان و کیان جهان / از دل دور کن تا توان -
*
چنین گفت بهرام نیکو سخن / که با مردگان آشنایی مکن -
نه ایدر همی ماند خواهی دراز / بسیجیده باش و درنگی مساز -
به تو داد یک روز نویت پدر / سزد گر ترا نوبت آید بسر -
چنین است و رازش نیامد پدید / نیابی به خیره چه جویی کلید-
در بسته را کس نداند گشاد / بدین رنج عمر تو کردد بباد -
یکی داستانست پر آب چشم / دل نازک از رستم آید بخشم -
*
چنین بود تا بود دور زمان / بنوی تو اندر شگفتی ممان -
یکی را همه بهره شهد ست و قند / تن آسانی و ناز و بخت بلند -
یکی زو همه ساله با درد و رنج / شده تنگدل در سرای سپنج -
یکی را همه رفتن اندر نهیب / گهی در فراز و گهی در نشیب -
چنین پروراند همی روزگار / فزون آمد از رنگ گل رنج خار -
هر آنگه که سال اندر آمد به شصت / بباید کشیدن ز بیشیت دست -
زهفتاد بر نگذرد بس کسی / ز دوران چرخ آزمودم بسی -
و گر بگذرد آن همه بتریست / بران زندگانی بباید گریست -
اگر دام ماهی بدی سال شست/خردمند ازو یافتی راه جست-
نیابیم بر چرخ گردنده راه/نه بر کار دادار خورشید و ماه-
جهاندار اگر چند کوشد برنج/بتازد بکین و بنازد بگنج-
همش رفت باید بدیگر سرای/بماند همه کوشش ایدر بجای-
تو از کار کیخسرو اندازه گیر / کهن گشته کار جهان تازه گیر -
که کین پدر باز جست از نیا / به شمشیر و هم چاره و کیمیا -
نیا را بکشت و خود ایدر نماند / جهان نیز منشور او را نخواند -
چنین است رسم سرای سپنج / بدان کوش تا دور مانی ز رنج -