برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
شاهنامه و "ناز پرورده های" دربارِ شاهان - بخش هشتم - داراب پسر اردشیر(بهمن اسفندیار) و همای چهرزاد
***
ولایتِ عهدهای دربار، اصولاً نه نیاز و نه انگیزه ی حصولِ حاصل و رسیدن به محصول و جایگاه، پایگاه و تخت را دارند. بسترِ دربار آنقدر گرم و نرم ست که دربار زاده ها، حاضر به ترک این رخوت و خلسه ی نشئه آور، نیستند. تنها دغدغه ای که می توانند داشته باشند، حفظ موقعیت ِ موروثی شان ست. آن هم اگر پای رقیبی که همانا برادر تنی یا بیشتر ناتنی، در کار باشد. اگر که دُردانه ی دربار هم بوده باشند که همه چیز برای عزیزانِ بلا جهتِ دربار، بر وفق مراد ست. و عزیز، سوار بر خرِ مرادِ زین کرده و حاضر به یراق.
***
داراب، در دامان زنی رختشوی می بالد و به عرصه می رسد.
***
همای چهرزاد دختر و همسر بهمن اسفندیار(اردشیر دراز دست)، پسرش دارا را "نهانی می زاید" :
چو هنگام زادنش آمد فراز/ ز شهر و ز لشکر همی داشت راز –
همی تخت شاهی پسند آمدش/ جهان داشتن سودمند آمدش -
نهانی پسر زاد و با کس نگفت/ همی داشت آن نیکویی در نهفت-
بیاورد آزاده تن دایه را/ یکی پاک پرشرم و بامایه را -
نهانی بدو داد فرزند را/ چنان شاه شاخ برومند را -
کسی کو ز فرزند او نام برد/چنین گفت کان پاکزاده بمرد-
همان تاج شاهی به سر بر نهاد/همی بود بر تخت پیروز و شاد-
همای چهرزاد پسرش دارا را در صندوقی میگذارد و به رود می سپارد:
بدین سان همی بود تا هشت ماه/پسر گشت ماننده ی رفته شاه-
بفرمود تا درگری*۱ پاکمغز/یکی تخته جست از در کار نغز-
یکی خرد صندوق از چوب خشک/بکردند و برزد برو قیر و مشک-
درون نرم کرده به دیبای روم/براندوده بیرون او مشک و موم-
بدانگه که شد کودک از خواب مست/خروشان بشد دایه ی چرب دست-
نهادش به صندوق در نرم نرم/ به چینی پرندش بپوشید گرم-
ببردند صندوق را نیم شب/یکی بر دگر نیز نگشاد لب-
ز پیش همایش برون تاختند/به آب فرات اندر انداختند-
صندوق به رودبار میرسد و دایه ای آنرا از آب میگیرد و به جای فرزند مرده خود، به فرزندی بر می دارد و داراب ش نام می نهد:
سپیده چو برزد سر از کوهسار/بگردید صندوق بر رودبار-
یکی گازر*۲ آن خرد صندوق دید/بپویید وز کارگه برکشید-
چو آن جامه ها بر زمین بر نهاد/سر تنگ صندوق را برگشاد-
زن گازر آن دید خیره بماند/برو بر جهانآفرین را بخواند-
زن گازر او را چو پیوند خویش/بپرورد چونانک فرزند خویش-
سیم روز داراب کردند نام/کز آب روان یافتندش کنام-
چنین داد پاسخ بدو کدخدای/که این جفت پاکیزه و رهنمای-
گازر و همسرش داراب را می پرورانند و به فرهنگیانش می سپارند و او را رسم و آئین بزرگی می آموزند:
تو داراب را پاک و نیکو بدار/بدان تا چه بار آورد روزگار-
همی داشتندش چنان ارجمند/که از تند بادی ندیدی گزند-
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش/برآمد ز پیغاره و سرزنش-
سپردش بدو روزگاری دراز/بیاموخت هرچش بدان بد نیاز-
عنان و سنان و سپر داشتن/به آوردگه باره برگاشتن-
همان زخم چوگان و تیر و کمان/هنرجوی دور از بد بدگمان-
بران گونه شد زین هنرها که چنگ/نسودی به آورد با او پلنگ-
..................................
پ ن: