برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
خواب دیدن در شاهنامه ( ۱۶ ) - خواب دیدن بابک رود یاب
***
نقش توجیه گر و راهگشای خواب دیدن در روند رخدادها در شاهنامه
نگر خواب را بیهده نشمری / یکی بهره دانی ز پیغمبری -
***
حکیم بزرگوار طوس، برای مقدمه چینی و بستر سازی برای روند پدیده ها و رخداد های آتی داستان ها و (سوژه هایش)، از خواب و الهام گرفتن از نهاد ِ نهان یا (رویای صادق) شخصیت یا (پرسوناژ) هایش با نبوغی سرشار وام می ستاند.
***
خواب دیدن بابک رود یاب:
شبی خفته بد بابک رود یاب / چنان دید روشن روانش به خاب -
که ساسان به پیل ژیان بر نشست / یکی تیغ هندی گرفته به دست -
هر آنکس که آمد بر او فراز / برو آفرین کرد و بردش نماز -
زمین را به خوبی بیاراستی / دل تیره از غم بپیراستی -
و شبی دیگر نیز در خواب چنین می بیند:
به دیگر شبان در چو بابک بخفت / همی بود با مغزش اندیشه جفت -
چنان دید در خواب آتش پرست / سه اتش ببردی فروزان به دست -
چو آذرگشسب و چو خـَرّاد و مهر / فروزان به کردار گردان سپهر -
همه پیش ساسان فروزان بدی / به هر آتشی عود سوزان بدی -
سر بابک از خواب بیدار شد / روان و دلش پر ز تیمار شد -
و بدین سان فردوسی در هاله ی خواب بابک، روند به تخت و تاج رسیدن ساسان را پی می ریزد.
بابک از خواب دوش می گوید و تاویل خواب را از خوابگزاران جویا می شود:
چو بابک سخن برگشاد از نهفت / همه خواب یکسر بدیشان بگفت -
پراندیشه شد زان سخن رهنمای / نهاده برو گوش پاسخسرای -
رهنمای از تاویل خواب بابک میگوید:
سرانجام گفت ای سرافراز شاه / به تأویل این کرد باید نگاه -
کسی را که بینند زین سان به خواب / به شاهی برآرد سر از آفتاب -
تاویل رهنمای بر بابک خوش می آید و ساسان ِ شبان را به بارگاه می خواند:
چو بابک شنید این سخن گشت شاد / براندازه شان یک به یک هدیه داد -
بپرسیدش از گوهر و از نژاد / شبان زو بترسید و پاسخ نداد -
سرانجام ساسان پس از زینهار خواستن از بابک چنین می گوید:
به بابک چنین گفت زان پس جوان / که من پور ساسانم ای پهلوان -
نبیره ی جهاندار شاه اردشیر /که بهمنش خواندی همی یادگیر -
سرافراز پور یل اسفندیار/ ز گشتاسب یل در جهان یادگار -
بابک به چشم روشنی و طالع نیک خواب ِ دیده اش، ساسان را شان و جاه می دهد و سر ِ ساسان را از سرشبانان، بر می افرازد:
چو بشنید بابک فرو ریخت آب / ازان چشم روشن که او دید خواب -
بیاورد پس جامه ی پهلوی / یکی باره با آلت خسروی -
بدو گفت بابک به گرمابه شو / همی باش تا خلعت آرند نو -
یکی کاخ پرمایه او را بساخت / ازان سرشبانان سرش برافراخت -
بدو داد پس دختر خویش را / پسندیده و افسر خویش را -
بهادر امیرعضدی