و.ک(180,1)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***شکار زن در شاهنامه - ۱ - بیژن و شکار اسپنوی، کنیز تژاو
***
شاه کیخسرو، از پهلوانانش، میخواهد که اسپنوی، کنیز تژاو* را بربایند و نزد او آورند.
کیخسرو:
پرستنده ای دارد او روز جنگ/کز آواز او رام گردد پلنگ-
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو/میانش چو غرو و به رفتن تذرو-
یکی ماهرویست نام اسپنوی/سمن پیکر و دلبر و مشک بوی-
نباید زدن چون بیابدش تیغ/که از تیغ باشد چنان رخ دریغ-
به خم کمر ار گرفته کمر/بدان سان بیارد مر او را به بر-
بیژن گیو می پذیرد و کمر همت بر می بندد:
بزد دست بیژن بدان هم به بر/بیامد بر شاه پیروزگر-
به شاه جهان بر ستایش گرفت/جهان آفرین را نیایش گرفت-
بدو شاد شد شهریار بزرگ/چنین گفت کای نامدار سترگ-
چو تو پهلوان یار دشمن مباد/درخشنده جان تو بی تن مباد-
بیژن از پس و تژاو از پیش در گریز از بیژن ِ گیو:
بیفگند نیزه بیازید چنگ/چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ-
بدان سان که شاهین رباید چکاو/ربود آن گرانمایه تاج تژاو-
که افراسیابش بسر بر نهاد/نبودی جدا زو بخواب و به یاد-
تژاو، حین گریز از بیژن، اسپنوی را بر ترک زین می نشاند. توش و توان باره ی تژاو، سنگینی دو سوار را بر نمی تابد:
فرود آمد از اسپ او اسپنوی/تژاو از غم او پر از آب روی-
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت/پسش بیژن گیو کندی گرفت-
بیژن ِ سواره، اسپنوی خنیاگر تژاو را از روی زمین می رباید. بیژن، شیر بیشه، اسپنوی، آهوی دشت را، به چنگ می آورد:
چو دید آن رخ ماهروی اسپنوی/ز گلبرگ روی و پر از مشک موی-
پس پشت خویش اندرش جای کرد/سوی لشکر پهلوان رای کرد-
بشادی بیامد بدرگاه طوس/ز درگاه برخاست آوای کوس-
(که بیدار دل شیر جنگی سوار/دمان با شکار آمد از مرغزار)-و بدینسان ست که در جو مردسالارانه ی آن روزگار، زن (اسپنوی)، شکار ارزیابی میشود.
بهادر امیرعضدی
............................................................................پ ن:* تژاو، داماد افراسیاب:
به گیتی تژاوست نام مرا/به هر دم برآرند کام مرا-
نژادم به گوهر ز ایران بُدست/ز شیران و از پشت شیران بدست-
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه/نگین بزرگان و داماد شاه -
تژاو، کشته بدست گیو به خونخواهی بهرام ِ گودرز:
خروشید و بگرفت ریش تژاو/بریدش سر از تن بسان چکاو -
دل گیو زان پس بریشان بسوخت/روانش ز غم آتشی بر فروخت -
خروشی برآورد کاندر جهان/که دید این شگفت آشکار و نهان -
که گر من کشم ور کشی پیش من/برادر بود گرکسی، خویش من -
بهادر امیرعضدی