و.ک(173)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
حمله ی اسکندر به ایران
***
سکندر سپه را سراسر بخواند/گذشته سخن پیش ایشان براند -
برون آمد آن نامور شهریار/بره بر چنان لشکر نامدار-
به مصر آمد از روم چندان سپاه/که بستند بر مور و بر پشه راه -
وزان جایگه ساز ایران گرفت/ دل شیر و چنگ دلیران گرفت -
چو بشنید دارا که لشکر ز روم/بجنبید و آمد برین مرز و بوم -
برفتند ز اصطخر چندان سپاه/که از نیزه بر باد بستند راه -
همی داشت از پارس آهنگ روم/کز ایران گذارد به آباد بوم -
چو آورد لشکر به پیش فرات/سپه را عدد بود بیش از نبات -
سکندر چو بشنید کامد سپاه/پذیره شدن را بپیمود راه -
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند/سکندر گرانمایگان را بخواند -
چو سیر آمد از گفته ی رهنمای/چنین گفت کاکنون جزین نیست رای -
که من چون فرستاده ای پیش اوی/شوم بر گرایم کم و بیش اوی -
سواری ده از رومیان برگزید/که دانند هرگونه گفت و شنید -
ز لشکر بیامد سپیده دمان/خود و نامداران ابا ترجمان -
چو آمد به نزدیک دارا فراز/پیاده شد و برد پیشش نماز -
جهاندار دارا مر اورا بخواند/بپرسید و بر زیر گاهش نشاند -
سکندر چنین گفت کای نیکنام/به گیتی به هر جای گسترده کام -
مرا آرزو نیست با شاه جنگ/نه بر بوم ایران گرفتن درنگ -
برآنم که گرد زمین اندکی/بگردم ببینم جهان را یکی -
اگر خاک داری تو از من دریغ/نشاید سپردن هوا را چو میغ -
چو رزم آوری با تو رزم آورم/ازین بوم بی رزم بر نگذرم -
گزین کن یکی روزگار نبرد/برین باش و زین آرزو برمگرد -
که من سر نپیچم ز جنگ سران/وگر چند باشد سپاهی گران -
چو دارا بدید آن دل و رای او/سخن گفتن و فر و بالای او -
بدو گفت نام و نژاد تو چیست/که بر فر و شاخت نشان کیی ست -
از اندازه ی کهتران برتری/من ایدون گمانم که اسکندری -
اسکندر خود را فرستاده اسکندر معرفی میکند ولی برای برآورد وضعیت و آرایش سپاهیان به بارگاه دارا آمده که پس از شناسایی شدنش توسط دارا، می گریزد:
چو اسکندر آمد به پرده سرای/برفتند گردان رومی ز جای -
بدیدند شب شاه را شادکام/به پیش اندرون پر گهر چار جام -
به گردان چنین گفت کاباد بید/بدین فرخی فال ما شاد بید -
هم از لشکرش برگرفتم شمار/فراوان کم است از شنیده، سوار -
اسکندر در یک عملیات هجومی هشت روزه، بر دارا فایق می آید و دارا به جهرم می گریزد و از آنجا نیز خود را به استخر می رساند :
ز جهرم بیامد به شهر صطخر/که آزادگان را بران بود فخر -
سکندر چو از کارش آگاه شد/که دارا به تخت افسر ماه شد-
سپه برگرفت از عراق و براند/به رومی همی نام یزدان بخواند -
سپه را میان و کرانه نبود/همان بخت دارا جوانه نبود -
پذیره شدن را بیاراست شاه/بیاورد ز اصطخر چندان سپاه -
سیم ره به دارا در آمد شکست/سکندر میان تاختن را ببست -
جهاندار لشکر به کرمان کشید/همی از بد دشمنان جان کشید -
سکندر بیامد زی اصطخر پارس/که دیهیم شاهان بد و فخر پارس -
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند/ز کار جهان در شگفتی بماند -
سر انجام گفت این ز کشتن بتر/که من پیش رومی ببندم کمر -
چو یاور نبودش ز نزدیک ودور/یکی نامه بنوشت نزدیک فور -
پر از لابه و زیر دستی و درد/نخست آفرین بر جهاندار کرد -
هیونی برافکند برسان باد/بیامد بیامد بر فور فوران نژاد -
چو اسکندر آگاه شد زین سخن/که دارای دارا چه افکند بن -
بیامد ز اصطخر چندان سپاه/که خورشید بر چرخ گم کرد راه -
گرانمایگان زینهاری شدند/ز اوج بزرگی به خواری شدند -
چو دارا چنین دید برگاشت روی/گریزان همی رفت با های وهوی -
بهادر امیرعضدی